ع مثل امتداد

ـ آدمی را گریزی نیست از امتدادِ گذشته‌هایش. رسوبی از تمامِ بدی‌ها و خوبی‌ها، تلخی‌ها و شیرینی‌ها، کام‌یابی‌ها و ناکامی‌ها و خاصه، اشتباه‌هایش. همین که تلخیِ عصرِ جمعه، هنوز برایت تلخ است ـ با آن که می‌دانی که می‌تواند نباشد ـ انگار همان امتدادی.

مدتی مبهوت، در او خیره ماندم. در عمقِ همین تلخی، فکر می‌کردم به این که اگر از تمامِ چیزهای زندگی، فقط یکی را می‌توانستم انتخاب کنم، در پیاله‌ای بریزم، بر کفنم ببندم تا «ز دل ببرم هولِ روز رستاخیز»، عشق به عزیزانم بود و بس. دوست‌داشتنی عمیق که گذرِ یادِ عزیزانم، قلیانِ پرتپش شورِ زندگی را از عمیق‌ترین و پنهانی‌ترین ناکجای وجودم، بیرون می‌کشد و لبخند و نور و آرامش را به حضور و بودنم هدیه می‌کند. اصلا از همین است که می‌گویم، به عشقِ عزیزانم، صبورم، به بلندای تمامی عمرم، بلکه در آن واپسین نفس، عشق، آخرین و تنها داشته‌ی همراهم باشد در آن دنیا؛ البته دنیایی اگر باشد.

ـ حالا طوری هم نیست! باید بپذیری که تمام اجزای دنیا، لحظه به لحظه، در انبساطی ناچار، از هم دور می‌شوند و وجودشان رقیق‌تر.

همچنان خیره بودم و حرف‌هایش در درونم می‌پیچید. برای من، ذاتِ عشق و دوست‌داشتن، هم‌عرضِ تراکم بود. جوهری که عَرَض‌هایش را از زندگی می‌ریزاند و عنصری می‌شود غیرقابل تفکیک از اجزا. انگار در تضادی از تراکم و تقابلش با قاعده‌ی ذاتیِ انبساطِ هستی، جایی غریب، گیر افتاده باشم. جایی که هیچ‌کسی قرار نیست این حجم از تعارض را برایم، راهنما باشد.

ـ وقت چایی است…

چایی لاهیجان و تلخی سیگار، کمی آن‌طرف‌تر از آیینه…
و عصر جمعه‌ای که به بلندای تمامی عمرم، صبور است…