اینسومنیا ـ ماهی‌گیری ـ عروسی

۱۱ شهریور ۱۳۹۰ | خاطرات, دوستان, ماهی‌گیری | ۱ comment


(برای دیدن عکس‌های بیشتر، روی عکس بالا کلیک کنید)

این چهارشنبه شب تا صبح باز بی‌خوابی مهمانم بود. دیگر از آن ناخوانده‌ها نیست؛ وقتی می‌آید معذب نیستم؛ در دل نفرینش نمی‌کنم. گاه و بی گاه سری می‌زند و تمام انرژی‌ام را خون‌آشام‌وار می‌مکد و می‌رود پی کارش.

می‌نشانمش گوشه‌ای و می‌گذارم به کارش مشغول باشد؛ هر چه دوست دارد بنوشد؛ بمکد. من هم سرم را گرم می‌کنم به نوشتن، به خواندن، به عکس، به گودر، به ایمیل، به هر کوفتی که درد تحلیل رفتن را فراموشم دهد. گاهی هم نیم نگاهی می‌اندازمش و احوالی می‌پرسم تا مبادا کم و کسری داشته باشد. هر چه باشد، مهمان، حبیب خداست…

پنج و نیم صبح، مهمانم را بدرقه می‌کنم و جمع کردن بساطِ ماهی‌گیری را می‌آغازم. قرارمان با خدایار ساعت شش بود، جلوی منزل. مهمان کارش را خوب انجام داده بود آن چنان که نزدیک بود مسیج بفرستم به خدایار و قرار را کنسل کنم. یک چیزی وول خورد تهِ تهِ سرم و گفت: هم بکش! و ما نیز هم کشیدیم…

حدود ساعت هشتِ صبحِ پنج‌شنبه، رسیدیم میدان شهرک طالقان. مایحتاج صبحانه و ناهار خریدیم و رفتیم کنار دریاچه. کمی آن سو تر از جایی که چند باری پیش از این، رفته بودم در معیت عیال.

کَرِه‌ی محلی، تخم مرغ محلی، نان بربری تازه. از حلق شروع می‌کرد به جذب شدن لامصب.

و ماهی‌گیری، آغازید…

خدایار کُری نخواند دق می‌کند. کاش فقط کُری بود. رجز هم می‌خواند. آخر نمی‌آید یکی به او بگوید که مرد حسابی! آره و ایناااا…

لذت ماهی‌گیری فقط به گرفتن ماهی‌اش نیست؛ فرآیند ماهی‌گیری است که مهم است و لذت‌بخش. همین بساط کردن، همین به آب چشم دوختن، همین به صدای باد و موج‌های گاه و بی‌گاه دل سپردن، همین پرنده‌ها و جانواران را دیدن، همین آرامش و در یک کلام جاری بودن زندگی را احساس کردن. بالاتر از همه، با یک دوستِ خوب نشستن و دود کردن و کرسی‌شعر گفتن…

واقعا تازه می‌کند ذهن را و زندگی را. لحظه لحظه‌ی آن آرامش را با تمام وجودم جذب می‌کردم و می‌دیدم چگونه خستگی‌ام، دلهره‌هایم می‌روند و رهایم می‌کنند؛ و انگار که نه انگار دی‌شب مهمان داشته‌ام…

ساعت سه وقتی که تمام قلاب‌ها و وزنه‌هامان را آن چیزی که ته دریاچه بود و نمی‌دانیم چه بود، چنگ زد و از ما گرفت، بساط جمع کردیم که برگردیم شهر. هفت تا ماهی گرفتیم کلا. جزییات را نمی‌گویم که چند تایش را کدام‌مان گرفتیم و آن چند تای دیگرش را کدام. در نهایت تصمیم گرفتیم به جای این که ببریم و بخوریم‌شان، آزادشان کنیم. مراسم آزادکنان به جا آمد 🙂

ساعت پنج دقیقا دَرِ منزل بودم و سه ساعتی وقت داشتم تا استراحتی کنم و مهیا شوم برای مراسم عروسی میلاد؛ اما چه استراحتی؟ تا وسایلم را دستی کشیدم و حسب عادت ـ تو بخوان اعتیاد ـ فضای مجازی را دوره‌ای کردم، یک و نیم ساعتی گذشت؛ نیم ساعت هم به زور خوابیدم که البته فرقی نمی‌کرد با نخوابیدن؛ باقی‌اش ماند به همان مهیا شدن.

شب‌مان هم در معیت دوستان عزیزم، خدایار و اویس و فرزام به عروسیِ تالاری گذشت، به قاعده‌ی تمام عروسی‌ها. برای میلاد و مریم عزیز، نور، عشق، رحمت و برکت را در سرتاسر زندگی‌شان آرزو دارم…

روز خوبی بود پنج‌شنبه؛ باید قدردان بود فرصت‌هایی را که می‌شود روزهای خوب داشت؛ لحظات خوب داشت. باید قدردان بود از آن چیزی که تهِ سر آدم وول می‌خورد و می‌گوید: هم بکش!

۱ Comment

  1. خدایار

    خیلی خوب بود ! بازم بریم ،
    مرسی که اّبروداری کردی

    لیشام: دست شما درد نکنه خدایار جان که همه ی زحمت ها گردن شما بود. ایشالا آخر هفته 🙂 در مورد آبرو داری هم رجوع شود به پند ۵۸ ام از صد پند مولانا عبید زاکانی D:

    Reply

Submit a Comment

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *