روزنوشتهای لیشام
ع مثل امتداد
ـ آدمی را گریزی نیست از امتدادِ گذشتههایش. رسوبی از تمامِ بدیها و خوبیها، تلخیها و شیرینیها، کامیابیها و ناکامیها و خاصه، اشتباههایش. همین که تلخیِ عصرِ جمعه، هنوز برایت تلخ است ـ با آن که میدانی که میتواند نباشد ـ انگار همان امتدادی. مدتی مبهوت، در او خیره...
اسکی کنون؛ بعد از سالها
آخرین باری که قسمت شد و در معیت رفیق شفیق، خدایار خان جیرودی، بعد از چند سالی، پایم به اسکی باز شد، دقیقا هشت سال و یک ماه و بیست و یک روز پیش بود. دوشنبه روزی که بعد از چند روز برف باریدن، هوا آفتابی و عالی بود و برف پیست دربندسر هم ترد و نرم؛ بهترین حال را داشت برای...
جلو پنجره دست ساز شورلت نوا
مستحضرند رفقا که علاوه بر قورمه سبزی، ماشین آمریکایی هم دست و دلمان را میلرزاند. همین که اسماش میآید، صدایاش را میشنوم، عکسی، فیلمی میبینم از آنها، خاطرات، پشت هم ردیف میشود توی کلهی بیجنبهی ما. یاد شورلت نوای مرحوم مغفورم میافتم که دقیقا بعد از ده سال در...
به نام نور
مادرم امشب، این عکس را فرستاد از سفرهی یلداییاش. با کلی آرزویِ خوب و حرفِ خوب و حسِ خوب و یادِ خوب و هرچه خوب. خستگیام ریخت لحظهای قلبم تپید از شیرینیِ آن همه خوبِ مادرانه و لبخند و لبخند و لبخند و لبخند نگاهم را کشیدم به پنجرهی بیپرده و لغزیدم به آن دورترین...
دریغ از این همه ناباوری…
این ناخودآگاه لعنتی، در اولین روز عید از راه نرسیده، دستم را گرفت و برد به آستانهی اتاق همیشگی بابا و در را باز کرد... «سلام بابا» را کشید از زیر زبان و عمق وجودم بیرون و پرت کرد به فضای آن اتاق حالا خالی... جای خالی بابا انگار هنوز خالی نبود در عمق این ذهن لعنتی،...
اندر حکایت وجنات جدید لیشام دات کام
بالاخره پروژهی بازِ چندین ساله به لطف کاویانی آنلاین به انجام رسید و وبلاگم به خانهی جدید مهاجرت کرد 😊️ قصه از سال ۸۳ تقریبا شروع شد. آن موقعها وبلاگ داشتن و وبلاگنویسی روی بورس بود. خبری نبود از این شبکههای اجتماعی فیسبوک و اینستاگرام و امثالهم. هر چه بود همین...