
آسمانِ تلخ
مبهوت
کرانه میپوشد
از دمِ مسلولش،
شکسته از شکوهِ عبوسِ شهر؛
آفتابِ کجتاب،
بیرمق؛
دردها،
مقسوم؛
منِ بیرؤیا
سرشار از طنینِ گمِ پرواز
بیابر و بیباران
نیستیهایم را مرور میکنم
مذاقِ تمامِ سیبهای ممنوعم را
بر شورهزارِ تنی بیآفتاب
۰ Comments