حسب حالی ننوشتیم و شد ایامی چند…

۳۱ مرداد ۱۳۸۹ | روزنوشت | ۱ comment

دلم می‌خواست تمام لحظه‌هایم را احساس کنم آن گون که هورت کشیدن چایی دم افطار. سرشار شوم از ترنم سکوتی که درونم را آکنده کرده و فقط لذت داغ چایی است و هورت کشیدن شیطنت‌آمیزش که هوایی تازه می‌بخشد به آن…

حالا اما گوشت‌تلخ‌تر از آنم که لحظه‌ای خودم را بتوانم تحمل کنم، چه رسد به احساس…

درس‌های زندگی گویی همه‌شان کنه تلخی دارند که وقتی می‌فهمی که به آخرش برسی و گر نه هر چه تا پیش از آن می‌بینی رنگ است و عشوه‌ی روزگار؛ اگر در آغاز شیرینت می‌نماید شیوه‌اش این است تا تو را هر قدر که می‌تواند بکشاند تا آخر درس و گر نه کدام عاقلی که منتهای کار بداند به این عشوه‌ها دل می‌بازد و راه می‌سپرد… آخرش همیشه تلخ است انگار. خیلی باید مرد باشی که پایت نلغزد و عنان از کف ندهی و گر نه درس‌ناگرفته رها می‌کنی هر آن چه به کسب داشته‌ای…

افطاری، دمادم چایی خوران‌تان، یادی از این دل بیچاره کنید که تا الان درس‌های پاس نکرده بسیار دارد…

۱ Comment

  1. راه میانبر

    لیشام جان. به قول یک بنده خدایی تنها راه انتقام گرفتن از زندگی و این دنیا، شاد بودنه. ناراحت نبینیمت قلندر!

    Reply

Submit a Comment

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *