
خوابت را میبینم با همان حال شیدایی
فارغ از غوغای جهان انگار کودکی باشی که شیطنت از چشمانش میبارد
میپرسم: من کیام بابا؟
با لهجهی کردی میگویی: تو آقا لیشامی
و بلند میخندی
بابا من اعتراف میکنم که از حال خوشت خیلی سوء استفاده میکردم
من اعتراف میکنم که به زور
کلی دعا از این حال خوشت به جانم گرفتهام
دعاها را بلند میخواندم و تو تکرار میکردی
با همان لهجهی کردی
هر روز از زبانت دعا میگرفتم بارها و بارها
حرز من بود دعاهایت بابا
با آن لهجهی کردی
حالا من چه کار کنم بابا؟
تو بگو من چه کار کنم؟
حرز من کجاست؟
دعاهای من کجاست؟
خوشدلی من کجاست بابا؟
بوسیدنت را میخواهم بابا
نوارش کردنت را میخواهم بابا
صدا کردنت را میخواهم بابا
بغل کردنت را میخواهم بابا
غذا دادنت را میخواهم بابا
تر و خشک کردنت را میخواهم بابا
دعا خواندنت را میخواهم بابا
دلم یک دنیا گرفته بابا…
عکس را برادر کوچکترم آرش از ما گرفت؛ سیزدهم فروردین ۱۳۸۸
😔😔😔
دلمگرفته، دلم عجیب گرفته است،
و هیچ چیز، نه این دقایق خوشبو که روی شاخه نارنج میشود خاموش،
نه این صداقت حرفی که در سکوت میان این دو برگ گل شب بوست،
نه هیچ چیز، مرا از سکوت خالی اطراف نمی رهاند،
و فکر می کنم که این ترنم موزون حزن،
تا به ابد شنیده خواهد شد …😔