عصر جمعه
بر شکوهِ خمودِ این شهر بیجان میایستد
سیگاری بر لب
دستی میکشد به ابر
تا مبادا ببارد
بر دل بیقرار من نیز
تا مبادا امیدی پر داده باشد به آسمان
عصر جمعه
بر شکوهِ خمودِ این شهر بیجان میایستد
سیگاری بر لب
دستی میکشد به ابر
تا مبادا ببارد
بر دل بیقرار من نیز
تا مبادا امیدی پر داده باشد به آسمان
خوشحالم که باز می نویسی