بعضی حرفها هست که نافرم روی دل آدم میماند برای گفتنشان. هیچگاه هم درست و حسابی پا نمیدهد فرصتی که آدم با فراغ خاطر بگوید آنها را و از گفتنشان حسابی کیف از خودش درکند. عموماً هم حرفهای هستند که مأخوذ به حیا نیستند ولی آن چنان هم نیستند که نشود گفتشان. یک چیز بینابینی هستند. مثلاً همین بحث پر سر و صدای بخارات معده. چیزی است که هم ناجور است و هم ناچار. ناجور از آن حیث که ملت وقتی میشنوند، “ایشه” میگویند و “عوق” میزنند، ناچار از آن حیث که چه بخواهند و چه نخواهند دچارش هستند و قاعدتاً پس از انجام فعل مذکور به راحتی و آسایش میرسند.
واقعیت آن است که دفع مناسب و به موقع بخارات معده از ملزومات و تعقیبات غذا خوردن است. الحق و الانصاف هم فعل مفرحی است؛ خاصه بعد از صرف غذایی مبسوط و سرشار از عناصر گاز ولدهنده. البته میپذیرم چگونگی به فعلیت رسیدن آن باید طوری باشد که آداب متعارف در این باب رعایت گردد که خودش مجال دیگری را میطلبد.
باور بفرمایید این چند ساله، آن چنان عناصر مؤدب و پاستوریزه دور ما را احاطه کردهاند که اشارهی علنی به این نکته در یک جمع کلاسیک، سالهاست که داغ دلمان شده، حالا این به کنار، اصلا مهارتهای مربوطه را هم فراموش کردهایم و همین موضوع گاه باعث ناراحتیهای ثانوی بسیاری میشود.
بحثمان چیز دیگری بود. میخواستیم بگوییم که القصه، شینطت و کرم گفتن این چیزها ـ که نمیدانیم زادهی کدام یک از وجوه انسانی است ـ وقتی که حادث میشوند، آی حال میدهد، آخ حال میدهد.
الان هم که اینها گفتیم، حظ و حالی وافر از همین جنس که اشاره شد، بردیم…
اولا که اشتباه فهمیدید کاوه خان. بعد هم پس همین خودمان بر بادش دادیم! مثل این که در این مملکت همه چیز با زور ممکن است (چشمهایتان را باز کنید) کم ندیدیم در این چند وقت برکاتش را. شاید به ظن خیلیها همین زور کردنها و به زور باعث وزیدن باد شدنها شایستهی این مردمان فرهنگ دوست بیفرهنگ باشد …کم کم اختیارمان را هم با زیرکی (شاید هم با زور) میگیرند تا تاریخ تکرار نشود.
بهار جان! باید بگی کیانوش جان! نه کیانوش خان! (ما که این طوری فهمیدیم!)
اما در مورد به باد دادن! دو دسته آدم داریم؛ بیشعور و باشعور. هر جایی ضریب نفوذ یک نوع از دیگری بیشتر است، به همین سادگی! خودش گفته! ان الله لا یغیر ما بقوم حتی یغیروا ما بانفسهم! لذا اول باید داخل مغز تصحیح شود و الا کل داستان پشم است. آن “خود به دنب مارکسیسم چسبانهایی” هم که “معتقدند” (اگه اصلا بدونن که این چیه) اول باید اوضاع اقتصادی یک کشور درست شود و بعد اوضاع سایر جاهایش مرتب شود ـ ببخشید تو رو خدا ـ خودشان را به خر و خری و خریت، میزنند و میکوبند! اگر آنچه که در مغز است عارضی و دسته دوم است، این را هم ببینند که مارکس تاریخ بشریت را تغییر داد و البته در ایران هم داشتیم، کسی مثل شریعتی که تاریخ ایران را به… (لا اله الا ا…) به… به باد داد!
پس اولین قدم این است که این قمپز و باد و بوی تاریخی در کردن را کنار بگذاریم و حتی یواشکی هم شده پیش خودمان اعتراف کنیم که همچین خیلی هم با فرهنگ نیستیم! کافی است در یک روز تابستانی که در ترکیب با ترافیک تهران شبیه جهنم میشود با یک هموطن برخوردی ـ هرچند کوچک ـ داشته باشید تا به سادگی بفهمید: بابا! این یارو عجب گاوی بود! و الحق هم که گاو بود! چرا که هی بوق میزد و هی چراغ نور بالا از عقب در چشم ما فرو میکرد و وقتی سوار موتور بود و کوچه را خلاف میآمد و من پشت فرمان بودم و خانمم کنار دستم نشسته بود، متلک میپراند و وقتی آشغالهای مغازهاش را در جوب ریخت و من تذکر دادم، گفت تو را سنن! آجانی؟! و موقع بیرون رفتن در را توی صورت نفر بعدی ول میداد و… خلاصه خیلی گاو بود! اما خوب که فکر میکنم میبینم من از اون گاوترم! چون به همه اینها میگم فرهنگ!
پس عزیز دل برادر! اگر برای این چیزها نگرانی … خوب، باشد. خداوند به شما صبر عطا کند. اما اگر فکر میکنی یکی به زور میتواند کسی را آدم کند، سخت در اشتباهی! این همه پیامبر با معجزات و زور و کلمات زیبا را خدا فرستاد که همین کار را کند! آخر سر هم نتیجه این شد که هر ملتی خودشان انتخاب کردند! و تمدن مصر با آن همه عظمتش از بین رفت و تمدن ایران چند کیلو؟ دل خوش سیری چند! نهایتا اگر کسی نگذارد باد بیاید از این بو خفه میشود! پس زنده باد باد! و باد خوبه!
(اگر لحن من تند مینماید خطابا لزوما شما نیستید! و امیدوارم که مصداق سخنان من نباشید! از دست همهمان عصبانی هستم)
همه چیزش داره به باد میره یا همه چیزش رو داریم به باد میدیم؟!
به هر حال اینجا هر کس از سر خنده و شادی چیزی نوشته… ولی عمق مطالب شما را، همان طور که میدانید، فقط من درک کردهام..!!؟؟
لیشام: هیچ شکی نیست که شما آرش عزیز، نسبت به هر کس دیگری در باب باد مستحقترید D: لطفا ما را بیش از این شرمنده نفرمایید ؛)
در کـشوری که هـمه چیزش داره به “بــــاد” مــیره بحــث در باب بــاد اتـفاقـن مــفیدتـرین بــحـث است ؛) نــیازی به مـتخـصص گـوارش نــیست دیگه
لیشام: مرسی کیانوش جان (: P:
دوستان جمیعن یک سری به متخصصین گوارش بزنید که بد حالتان خراب است. شاید در آن قسمت از اقتصاد یک گردشی به وجود آمد و شما هم…
غذای مبسوط پژ نوش جانتان شود! (فعل معکوس است)
(فکر کنم) سعدی هم یکبار یک کاری را (از نوع […]) در جمع انجام میدهد و همه بر سرش غر میزنند. او میگوید:
شکم زندان باد است ای خردمند
ندارد هیچکس طاقت ز این بند
چو باد اندر شکم پیچید فروهل
که باد اندر شکم بار است بر دل
لیشام: ممنون میثم جان ولی لازم است که مصرع دوم از بین اول را بدین ترتیب اصلاح کنم: که هیچ عاقل ندارد باد در بند 🙂 ضمنا خود سعدی هم نبوده گویا. چنان چه در خاطرم هست، حکایت این گونه آغاز میشود: یکی از بزرگان را باد در شکم پیچیدن گرفت. طاقت ضبط آن نیاورد. بیاختیار از او صادر شد… یا چیزی شبیه به این P:
لیشام جان! شما خیلی […] میکنی(!) معذرت خواهی میکنی! مگه کامنتا مال تو هستن که از طرف اونا … میکنی؟! […] […] […] چند تا پشت سر هم!…
لیشام جان […] سانسور نکن […] حالا ما یه […][…] این که چیزی نبود که من که […] یادت رفته خودت […] عجبا!
چاکر آقا کاوه
به این داداشتون یه […] […] که به آزادی بیان […] […]
چه جالب! ببین لیشام جان این یه روانشناسی اجتماع است. ببین دوستان چهطور با علاقه در مورد این گونه مطالب مینویسند. حالا هی مطلب سنگین فلسفی از خودت در کن ….نه ….نه ….همین از این جور چیزا از خودت در کن که ما را و باقی را خوشتر میآید.
بیت:
خواستم ز خود سر بادی درآورم
دیدم بخار شد شرف و آبروی من
از هر کرانه اه اه و پیف پیف مردمان
تنها در آن میان ز شعف شاد عموی من
لیشام: امیر جان! نیک میدانی که ما هنوز ارادتمند شما و اشعار گهربارتان هستیم 🙂
به استقبال ایرج میرزا رفته، لوردیدیم شعرش را و متغیراندیمش از بهر ستایش […]:
نقل و نبات است پدرسوخته
آب حیات است پدر سوخته
پیچش و درد است درون شکم
راحت ذات است پدر سوخته
بوی زند از همه جا هر طرف
باد جهات است پدر سوخته
بعد ناهار از جهت اغنیا
باب ذکات است پدر سوخته
بهر رفیقی که مخت میخورد
باعث کات است پدر سوخته
فصل بهار و گل و بلبل ببین
به که چه هات است پدر سوخته
پرت کند فکر مرا سوی […]ن
باب […]ط است پدر سوخته
لیشام جونم، خواستم کامنت بگذارم دیدم کامنتها خیلی مردونه! است بیخیال شدم D:
لیشام: پریسا جونم، بنده از طرف تمام کامنتهای مردونهی جمع از شما به طور خاص و از بقیه به طور عام عذرخواهی میکنم ؛)
سانسورچی! مگه من چی گفتم. این طوری که تو سانسور کردی الان بقیه فکر میکنن من چی گفتم!
فقط گفتم “[…]”!
لیشام: یه پیشنهاد خوب دارم خدایار جان. این که شما زحمت بکش و اون چیزایی که به قول خودت چیزی نیستن رو توی کامنتهای سایت خودت بنویس بعد از این که بهشون ارجاع بده. اگه همین جوری ادامه بدی و خودت این کار رو نکنی بنده با کمال میل حاضرم قبول زحمت کنم. میدونی که به اندازهی کافی هم وقت دارم واسه این کار 🙂
من که […] در میان جمع رو هم امتحان کردهام. حالی روحانیی داره برا خودش…
لیشام: ای باباااااااا آقا جون! من که همین الان گفتم که رعایت کنید…
[…] و آروغ به لب و دست تو دماغ است،
ما را که برد خانه!
@ سینا
…، یادش بخیر، یادش بخیر
لیشام: خدایار جان و سایر عزیزانی که قصد دارید از خودتان کامنت در کنید! یادآوری میفرمایم که این جا خانواده رد میشوند، لذا در توسعهی دایرهی مفاهیم و لغات مورد استفاده، دقت لازم را مبذول دارید که مجبور نشویم این طوری کنیم با کامنتهایتان 🙂
ارادتمند جمیع رفقا
یادش بخیر، جیرود، هندونه فراوان، تخمه آفتابگردان و جمعی از دوستان که تشویق و همیاری و گاهی همصدایی در این امر مفرح داشتند.
لیشام: سینای عزیزم. گاهی آدم را احساسی فرا میگیرد از جنس هندوانه، از جنس چیز فیل خانگی، یا از جنس جوجه کباب. گاهی آدم میخواهد برگردد خیلی سالهای پیش، یک نفر را که بخار چسب گرفته از توی آن اتاق فلزی بکشد بیرون. گاهی آدم دوست دارد شبکه بازی کند و آن لاین فحش بیتربیتی بدهد به رفقایش. سینای عزیزم. گاهی اوقات دل آدم خیلـــــــــــــــــــی تنگ میشود، خیلی زیاد…
ببین تو خداییش خیلی حالت خرابه!… یه فکری بکن. ما یه دونه لیشام دات کام بیشتر نداریم که…
لیشام: فرزام جان، من واقعا نمیفهمم تو چهطوری نتیجهگیری کردی که حالم خرابه. خیر عزیزم. خیلی هم حالم خوبه و از شنگولیت وافری رنج میبرم 🙂
آروغ توی جمع بده! به نظرم از گ… بدتره. ببخشید توی لفافه نگفتم!
لیشام: خدا ببخشه! ما چی کارهایم؟!
بابا این همه در لفافه حرف زدن نداره! من فکر کردم میخوای چی بگی! راحت باش عزیز من!
لیشام: ماکان جان! ما هر چی از دست خودمون میکشیم از دست همین راحت بودنمونه…
لیشان جان برادر خود را به حیای جهان مدرن میارای؛ باد در ده برادر و حالش را ببر.
حداقل خوبی قضیه حس اعتماد به نفس پس از این کار مفرح است…
بله ما میتوانیم.
بیایید دست در دست هم …!؟
نه نه این مال اینجا نبود، خلاصش که خلاص کن خودت را از باد معده که اگر به زعم اجتماع بد است نباید در دل نگاهش داشت و اگر خوب است که حتما باید برای حظ دیگران رهایش کرد.
لیشام: ممنون امیر خان که روشنمان کردی و ما اکنون با انگیزهی بیشتری دست در دست هم… نه! چیزه! یعنی کلا خیلی مخلصیم P: