اینقدر خسته هستم که نتوانم برای یک لحظه هم که شده مرور کنم بخشی از زندگی همین گهگیجه گرفتنها و قاطزدنهایی است که اگر چه متعارف نیستند ـ قرار نبوده که باشند ـ ولی به همان مقداری که به پر و پای آدم میپیچند، هر چند اندک و بیگاه، تاب و توان زیستن را، آرامش یافتن را برای روزها، ماهها شاید هم سالها، سلب میکنند. به هر دلیل، فهمِ آن هم از عقل ناقصمان ساقط است که بالاخره هر چه که بوده باید گذاشتاش، رهایش کرد، درساش را آموخت و پی آرامش رفت، پی شادی، پی آن قسمت جاری در لحظههای اکنونِ زندگی. نه آن که مرتب، وقت و بیوقت هجوم چندشآورش را گرفت و به افیوناش، هر آن چه ساختهایم و پرداختهایم به گه کشید. عادتمان شده و زبانام لال، روزی اگر جانب چسناله فروگزارده شود، آن روز، روز نمیشود و شب، به سحر نمیرسد…
اصلا تقصیر جمیع ادبا و فضلا و حکما است که بخش عمدهای از زندگیشان به همین مهم وقف شد. گویا راه ارشاد آدمیان و نکتهسنجی در امور دنیا، تصویر مردمان نیک و مدینهی فاضله، نه از گذر آفرینش شادی و تعریف نیکی به خود نیکی که از قبل نشان دادن وجوه چسی و گهی زندگی و ذات آدمی است. پس چنین شد که مردم برای آن که راه نیکی بسپرند به ناچار باید تنی هم به این دریاچهی مالامال از گهی بزنند که حضرات برای ساختناش قرنها خون دل خوردهاند. نمیشود که تالاپی خوب بود! پس این دریاچه و آن همه خون دل و مکتب و فلان و فلان چه میشود؟! این چنین است که خط کش خوبی، نقطهی صفرش میشود سطح گه. تازه اگر دوستان غوطهور، موج ندهند. حالا مردمی که گرگ بالان دیدهاند، سرد و گرم زندگی کشیدهاند و به یکی از تعابیر اینچنینی، منتسب و در یک کلام تنی به همان دریاچه که عرض شد زدهاند تازه میشوند مرجع تعریف نیکی، پیش سایر مردمان عزیز شمرده میشوند و به مقام کاردرستی نایل میآیند…
جهت روشن شدن اذهان به بک مثال بسنده میکنم: یارو سیاستمدار خوبی/کاردرستی است!
بخش جدی داستان: اینها که نوشتم دقیق نیست! جدی هم نیست! یعنی مطلقا قرار نبوده باشد! پس الکی به تیریج قباتان برنخورد و کامنت اخمالو و جدی ندهید و وقت خودتان و ما را نگیرید. مجموعهای از چیزها ـ از ناکامی دروازهبانی فوتبال امشب بگیرید تا سوء تفاهمهای ناشی از تفاوت در رفتارهای فرهنگی ـ ییهو آمد توی ذهنم و هم خورد و شد همین چسنالهنامه، مزخرفنامه، کرسیشعرنامه، اصلا هر آن نامهای که عشقتان میکشد ناماش کنید…
لطفا دور هم باشیم 🙂 بخندیم 🙂
خوب عزیز محترم، اگر ارامش، یقین، سادگی،ثبات، یکرنگی، یک حرفی، مشیت ، قدر و سرنوشت از پیش تعیین شده و کراری می خواستی باید یک ۲۰۰ سالی زودتر چشم به جهان می گشودی.
هزاران سال، اکثریت بشر، رعیت بی شیله پیله به دنیا می آمد و با عضوی از قبیله یا محله اش ازدواج می کرد و همه عمر، جابجایی اش معطوف می شد به روستای علیا و سفلی و البته هم زندگی اش مشخص بود و هم اخرت.
بشرِ بیشتری به فکر بیشتر خواستن افتاد ( هنوز می افتد) و خوب بیشتر یعنی سریعتر، متغیرتر، بی ثبات تر، بی یقین تر، نسبی تر، گیج تر، بی جواب تر و البته با مسئله تر، حساس تر، جویای عدالت و ظرافت و تعادل بیشتر.
انسان معاصر در پی دستیابی به زیباتر، لذت های آنی تر باید به همان نسبت مردد تر، تنهاتر تر و درونی تر و یابنده مسائل بیشتر و باشد
خوش آمدی به دنیایی با تشویش بیشتر، دودلی، نُنری، لوسیِ، مهربانی و انسانیت درونی تر و صمیمی تر و گستاخ تر…