دریغ از این همه ناباوری…

۲۵ فروردین ۱۴۰۰ | تب نوشت, عزیزان | ۱ comment

این ناخودآگاه لعنتی، در اولین روز عید
از راه نرسیده، دستم را گرفت و برد به آستانه‌ی اتاق همیشگی بابا و در را باز کرد…
«سلام بابا» را کشید از زیر زبان و عمق وجودم بیرون و پرت کرد به فضای آن اتاق حالا خالی…
جای خالی بابا انگار هنوز خالی نبود در عمق این ذهن لعنتی، قلب لعنتی، وجود لعنتی…
چند ثانیه‌ای وقت می‌خواستم تا بفهمم که نیست؛ که رفت…
در را بستم و هراسان از آن که مامان ندیده باشد، آرش ندیده باشد، گلاویژ ندیده باشد…
ندیده بودند…

دریغ از این همه دوست‌داشتنی که آدمی را می‌کشاند تا ناکجای هر آن‌چه جنون…
دریغ از این همه جای خالی…
دریغ از این همه ناباوری…

یک سال پیش دقیقا همین روز بود…
همین روز بود…
همین روز تا به ابد لعنتی…
مادرم زنگ زد…
دلم ریخت…
سر تا به پای وجودم، ریخت…
وقتی رسیده بودم رفته بود…

چشم‌هایش بود هنوز…
دست‌هایش، پاهایش بود هنوز…
کمی از گرمای وجودش هنوز…
رفته بود…

دریغ از این همه دوست‌داشتنی که آدمی را می‌کشاند تا ناکجای هر آن‌چه جنون…
دریغ از این همه جای خالی…
دریغ از این همه ناباوری…

هشت سال پیش، تقریبا در چنین روزهایی: و عید یعنی همیشه‌ی همین حالا

۱ Comment

  1. حامد

    سلام لیشام عزیز
    یاد این جملات قیصر امین پور افتادم

    چرا تا شکفتم
    چرا تا تو را داغ بودم، نگفتم

    چرا بی هوا سرد شد باد
    چرا از دهن
    حرفهای من
    افتاد

    Reply

Submit a Comment

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *