صحنه، از این قرار بود…
در ترافیکِ در حالِ حرکتِ همت به غرب، ورودی حقانی، حضرت موتور کمی بد رانندگی کرد و رانندهی سمند، نهیباش زد. همان طور که آهسته میراندند، بحثشان شد. از تکاپوی هر سه سرنشین سمند، به نظر میرسید چیزهای خوبی به موتوری و سرنشیناش نمیگفتند. جنب و جوش بالا گرفت و ناگهان، به طرزی عجیب، موتوری ایستاد و از سمند فاصله گرفت. سمندیها که ظاهری علیه السلام داشتند و سیاه پوشیده بودند برمیگشتند عقب و با تلخ اخمی، خطاب به موتوری، لب میجنباندند و دست تکان میدادند. موتوریها، در گوش هم نجوا میکردند و فاصله را حفظ. سمندنشینان دست بردار نبودند و به ژانگولر مشغول. تا این که…
تا این که صحنه را دیدم…
آن جوانک سیاهپوش، آن جوانک علیه السلام که عقب نشسته بود و لابد رخت عزای محرم به تن داشت، نیمتنه از پنجرهی عقب خودش را بیرون کشید و تفنگ در دست موتوری را نشانه رفت…
یک لحظه تمام ماشینها فریز شدند. کسی جرأت تکان خوردن نداشت. موتوری، رنگ پریده، کنار گارد ریل ایستاده بود و همراه سرنشیناش، مبهوت، حرکات وقیح جوانک را میپایید…
سمند، رفت. جوانک، سلاح در دست، خودش را درون ماشین کشید؛ سلاحاش آخر از همه…
…
یک سری چیز، قطار شد توی ذهنام…
احتمالا فیلمی، دوربین مخفی ای چیزی بوده انشاءا…
بسیار زیبا بود! صحنه را عرض میکنم! و بسیار عمیق بود و همین طور در حال عمیقتر شدن است تا جایی که عقیم بودنش را همه بفهمند!