خواب مدرسه میبینم هنوز… خوابهای نازک مدرسه. همان بچهها هستند و همان بازیها و شیطنتها. همان معلمها هستند و همان دهانصافکردنها. پانزده سال است که خواب مدرسه میبینم؛ پانزده سال…
همه هستند؛ همدورهایها؛ سالبالاییها؛ سالپایینیها؛ معلمها؛ ناظمها؛ علیآقا؛ آقای امیدی (کوتیلت)؛ آقای نیکپور (دیود). خوابها شادند؛ سرشار از شوق و شوخی و خنده و بسکتبال و فوتبال. هیچکس بزرگ نمیشود در این خوابها. هیچکس کوچک نمیشود در این خوابها. همه، همان هستند که هستند…
خواب مدرسه میبینم هنوز… خواب میدان حر. خواب لانهی زنبور. خواب بیمارستان روزبه. خواب شب شعر. خواب آمفیتیاتر. خواب همسایههای پشتی. خواب کوپهی شیشهنوشابههای خرد شده. خواب درخت توت دم دستشویی. خواب غذا گرم کن. خواب فن کوئل. خواب فوقبرنامه…
خواب مدرسه میبینم هنوز… خواب انگشت وسط میردورقی. گچ خوردنهای ملکی. لبخندهای کاظمی. عینک فتوکرومیک مقدم. ژیان جنیدی. تمام نقطههای گمشدهی مستوفیر. مگسهای له شدهی صیامی. «کو نمودارتون»های حلی. فرق عقل و بز نجفی. شراب جامد باقری. اتوماتیکوارهای کارآمد کرمانی. کامپیوترهای همیشه زاقارت کیانی…
و خواب مدرسه میبینم هنوز…
و دلم تنگ میشود هنوز…
پ.ن. نیت آن بود که در مذمت نوستالژی نگاشته شود این سطور مثلا
بهتون نمیاد اون گوشه وایسین ! دیر رسیدین حتما…