دیروز، رفته بودیم سه کندویی که قولاش را گرفته بودیم، بیاوریم که بالاخره نیش خوردیم 🙂 الحمد لله که نیش خوردیم. ترسمان ریخت. این قدر این سید علی خان حسینی روضه خوانده بود که اگر نیش بخورید اِل و بِل که نیشنخورده، کابوس میدیدیم که به یک چسِ نیش، ورقلمبیده بودیم و کارمان نزدیک بود به گورستان بیافند. چشم بدخواهان کور که نیافتاد 🙂
گرم صحبت بودیم با کندودار ـ شیرافکن نامی بود ـ و ییهو شبیه به این که سوزن زده باشند، مچ دست چپمان سوزید. سوزشاش آنقدری نبود که ناغافل جفتک بیاندازیم و عر بزنیم. دیدیم زنبور بیچاره، ماتحت پاره، تقلا میکند که خودش را از مخلفات نیش برهاند؛ که نرهاند و برادر شیرافکن گرفتش و افکندش آن ور. ما هم با ناخن نیش را درآوردیم. از خونسردی خودمان خوشمان آمد 🙂 اما بعدش جایاش بادکرد و سوزشاش بیشتر شد ولی نه آنقدر که علی گفته بود و دیده بودیم. قابل تحمل بود کلا. برای اولین تجربه خوب بود. حداقلاش فهمیدیم که حساسیت نداریم. خدا را چه دیدید، شاید زنبور درمانی هم کردیم و اصلا خودمان به زور به خودمان نیش زنبور زدیم.
هماهنگ کرده بودیم که این سه کندو را نیمه شب ببریم بلاد جیرود که حسب فرمایش شیرافکن خان، برنامه موکول شد به یک، یک و نیم ماه بعد که شبهای آنجا گرمتر باشد. علی الحساب آنها را هم مهمان پشت بام موسسه کردیم. امروز هم ـ ظهری ـ رفتیم و کمی خوراک رساندیمشان که جابجایی اذیتشان نکند.
خدا آخر عاقبتمان را به خیر کند که با این بیپولی، شلنگ تخته زدنمان گرفته. به فرض هم که کوششی بیهوده باشد، از این روزمرگی کوفتی که بهتر است 🙂
دست که چیزی نیست. یک سرهنگی همسایه مان بود که کندو در حیاط ویلایی خانه اش نگهداری می کرد. دوست من که دختر همان جناب سرهنگ بود یک روز مشاهده شد در حالی که قابل شناسایی نبود چون دو تا زنبور زیر دو تا چشمش را نیش زده بودند. به شدت شبیه جماعت چشم بادامی شده بود! (خواستم بدین وسیله نهضت علی خان را ادامه داده باشم. )
انشاا.. که تلاشتون مذبوحانه نخواهد بود 🙂
ببنیم آخرش شما پیروز میدون میشین یا زنبورهای ماتحت شل!
همین که آدم به آرزوهاش توجه کنه و سعی کنه بهشون برسه بسیار عالیه. حتا اگر اون آرزو، زنبورگزیدگی باشه.
باز دمت گرم! ما که این روزمرگی کوفتی مثل بختک روی روز و شبمان افتاده و توی این بلاد غرق در خلا ماننده ی میت متحرک توی گه ایرانی بودن و ملزومات گه تر آدمیزادگی دست و پا میزنیم…بگذریم؛ دمت گرم!