آخرین باری که قسمت شد و در معیت رفیق شفیق، خدایار خان جیرودی، بعد از چند سالی، پایم به اسکی باز شد، دقیقا هشت سال و یک ماه و بیست و یک روز پیش بود. دوشنبه روزی که بعد از چند روز برف باریدن، هوا آفتابی و عالی بود و برف پیست دربندسر هم ترد و نرم؛ بهترین حال را داشت برای اسکی.
انگار یک چیزهایی در زندگی هست که «پا» میخواهد. «پا» که نباشد، دل و دماغی هم نمیماند برای آن که آدم سراغش برود؛ سفر، اسکی، ماهیگیری، دورهمی، گیمنت، گپ و گفت و صدها چیز دیگر. چیزهای «پا»پایهی زندگی برای هر کسی کم و بیش دارد. برای من، تعدادشان، از بخت خوب یا بد، کم نیستند.
خدایار که جلای وطن کرد، ما ماندیم و کلی «چیز» که بی «پا» مانده بود. در واقع هنوز هم مانده است. یکیشان همین اسکی. البته اسکی نه بما هو اسکی، بلکه بهانهای برای مرور دوستیها و نرد رفاقت باختن و خاطره ساختن و برفگردی و زندگی کردنِ زندگی.
بگذریم…
حالا بعد از سالها، سر و کلهی یک رفیق شفیق دیگر ـ که برای مدتها، آب شده بود و رفته بود توی زمین انگار ـ پیدا شد و اندکی حالمان را خوب کرد؛ مسعود خان هراتی، نوعی از قالی کرمان به تمام معنا، در چهره و وجنات و سکنات. این تعبیر را سربسته عرض کردم. ملت آگاه به احوال ایشان، نیک میدانند که منظورم چه بود.
این مسعود خان ما هم از همان «پا»ها بود.
دو سه هفتهی پیش بود گمانم که نهیب زد: آهای! بریم اسکی!
انگار اولین بار باشد این کلمه را شنیده باشم. چند ثانیهای، ذهنم داشت کلنجار میرفت که به تلنگر شنیدن این کلمهی نسبتا آشنا، از لابلای «چیز»های بایگانی شده، بگردد و خاطرات و احساسات و حالهای کمابیش فراموش شده را پیدا کند، بیرون بکشد، بزند توی صورتم. یادآوری کند که چه قدر از آن همه «چیز»هایی که داشتهام، بودهام، چیزهای سادهی زندگی، حالهای خوب، دورم… دور…
القصه…
بعد از چندین بار ناهماهنگی و پس و پیش شدن برنامه، بالاخره، دیروز، طلسم شکسته شد.
دیروز، یک روز خوبِ دیگر از زندگی بود برای من. یک روز که بعد از مدتها احساس کردم که زندگیام را زندگی کردهام. دوست داشتم این روز از زندگیام را و حال خوبم را، با سایر عزیزانِ زندگیام، شریک شوم.
به خصوص با خدایار عزیز، که جایش واقعا خالی است.
…
خدا لعنت کناد باعث و بانی این وضعیت زندگی و مملکت را که «پا»های زندگیمان را از ما گرفت و «چیز»های سادهی زندگیمان را زیر آواری از مصیبت و اندوه و درد، بایگانی کرد.
فردا روز، مسعود نیز، خواهد رفت و معلوم نیست که چند سال دیگر دوباره برگردد و نهیب بزند که: آهای! بریم اسکی!
مستحضرند رفقا که علاوه بر قورمه سبزی، ماشین آمریکایی هم دست و دلمان را میلرزاند. همین که اسماش میآید، صدایاش را میشنوم، عکسی، فیلمی میبینم از آنها، خاطرات، پشت هم ردیف میشود توی کلهی بیجنبهی ما. یاد شورلت نوای مرحوم مغفورم میافتم که دقیقا بعد از ده سال در بهمنماه سال ۹۶ از روی اشتباه و خامی فروختیماش. این رقیق القلبی هم البته کار دستمان داده در مقاطعی. از غر و لند دور و نزدیک بگیر تا پول و وقت و عمری که صرف امور مربوطه نمودهام، که صد البته همهاش فدای یک لحظه پشت رول ماشین آمریکایی نشستن.
الان ارادهی همایونیمان بر این قرار گرفته که یک نمونهاش را به عرض برسانیم و در عین حال نتیجهاش را هم با عزیزان آمریکایی باز به اشتراک بگذاریم.
عارضم به محضر عزیزان که…
بهار سال ۸۹ بود. زمان دقیقاش را به خاطر ندارم. یک تصادف ملویی بنمودم در اتوبان کردستان به سمت جنوب. یک رأس دویست و شش را به رأس یک ال ۹۰ دوختم. از این که چه بلایی سر آن دو طفل معصوم آمد ـ که دست بر قضا رانندگان محترم، هر دو خانم بودند ـ بگذریم، میرسیم به بلایی که سر ماشین نازنینم آمد. گلگیر سمت شاگرد، به علاوهی چراغ و جلوپنجره به خاک عظما رفت و کاپوت ماشین هم کمی تا شد.
پلیس شاکی بود که خسارت وارده به ماشین بنده تناسبی به خسارات وارده به آن دو تا ماشین دیگر ندارد. خوب البته شکایت ایشان هم محلی از اعراب نداشت طبعا.
نهایت امر بنده مقصر شناخته شدم و مراحل قانونی و بیمه و امور پسینی، به نحو مقتضی طی شد و ما ماندیم و یک ماشین آمریکایی صافکاری لازم.
یک ماه و نیمی گذشت که بالاخره یک حضرت صافکارِ فداکار، قبول زحمت کرد که ماشین را دست بگیرد. منطق صافکارها در مواجهه با ماشین آمریکایی بر این اساس استوار است که همان زحمتی که باید صرف شود، برابری میکند با صافکاری بنیادینِ سه رأس پراید. خوب البته خیلی هم منطقِ بیمنطقی نیست. ولی خوب. نتیجهاش این میشود که من بیچاره، آلاخون والاخونِ درگاه جمیع صافکارهای غرب و شرق گیتی شده بودم آن موقع.
همه چیز خوب و خوش پیشرفت تا رسیدیم به جلوپنجرهی ماشین.
آسیبی که جلوپنجره دیده بود قابل اصلاح نبود، به هیچ وجه. باید جایگزین میشد.
دوره افتادم در جلوپنجره فروشیهای معتبر پایتخت. فابریکش که نبود. یک نوع ایرانیاش همه جا یافت میشد که به معنای واقعی کلمه آشغالی بیش نبود. آبکاری افتضاح و تزریق پلاستیک افتضاح و ظاهر افتضاح و خلاصه همه چیزش افتضاح اندر افتضاح اندر افتضاح.
اصلا با خودم نتوانستم کنار بیایم که آن موجود بیهویتِ کریه المنظر را نصب کنم روی ماشین نازنینم.
این شد که ییهو از اعماق وجودمان ارادهای قلیان نمود که: اصلا خودم میسازم این پدر سوخته را!
سرتان را درد ندهم.
نشستم و از زوایای مختلف عکسش را گرفتم؛ با کولیس و متر و خط کش و انواع روشهای اندازهگیری، ابعاد آن مرحوم را درآوردم؛ و نهایت امر، یک جلوپنجره شورلت نوا را بر مبنای ورق تخته سهلا از اساس طراحی کردم و نقشهاش را کشیدم 🙂
نمونهی اول را بر اساس ورق پلکسی گلاس سه میل طراحی کردم به عنوان پروتو تایپ که هم هزینهاش کمتر بود و هم دردسر ساختش.
طراحی هم به گونهای انجام شد که همه اجزا مثل لگو به هم متصل میشود و تنها لازم است که در محل تقاطعها چسبکاری به نحو مقتضی انجام شود. و در پایان من باب ضد آب کردن، سیلر و کیلر هم زده شود.
هنوز از کاری که کردهام راضیام و واقعا تجربهی منحصر به فردی بود.
نتیجهی کار هم به نظر خودم که خیلی خوب شد 🙂
حالا بعد از این همه سال میخواهم اصل فایلی که درست کردم را ـ اوپن سورس طور ـ اینجا به اشتراک بگذارم تا سایر عزیزانی که احیانا ماشین آمریکایی دارند و احیانا ماشین امریکاییشان شورلت نوا ست، در صورت لزوم بهره ببرند. البته بلا به دور از جان خودشان و ماشینشان، ولی اتفاق است دیگر، شاید به کارشان آمد.
قطعا این طراحی جای بهبود دارد ولی دیگر نه وقتش را دارم و نه حوصلهاش را.
این را هم مینویسم اینجا که کسب درآمد از این طراحی و فایل به هر نحو از انحا ممنوع است. اگر خودتان جلوپنجره لازم بودید، نوش جانتان. استفاده کنید و دعای خیری به جان ما.
پ.ن. این متن را مدتها پیش نوشته بودم. گیر کرده بود ما بین هزار کار مانده. الان که به لطف چیزی شبیه به کرونا که به حکم طبیعت ما را برای مدتی از برق کشیده، گفتیم به اشتراک بگذاریم تا ببینیم فردا روز بازیهای پنهانِ در پردهی روزگار چه نسخهای برای ما پیچیده.
مادرم امشب، این عکس را فرستاد از سفرهی یلداییاش.
با کلی آرزویِ خوب و حرفِ خوب و حسِ خوب و یادِ خوب و هرچه خوب.
خستگیام ریخت لحظهای
قلبم تپید از شیرینیِ آن همه خوبِ مادرانه
و لبخند و لبخند و لبخند و لبخند
نگاهم را کشیدم به پنجرهی بیپرده و لغزیدم به آن دورترین سیاهیِ این شبِ بینور و بیماه
رسیدم به کورسویِ ستارههای کمفروغی که رنگِ چرک این شهرِ آلوده، بیرمقشان کرده بود
به خودم آمدم
غرقِ ستارهها بودم
چشمم به تاریکی بند نمیماند
به آن فضایِ گیرایِ مبهوتکننده
تاریکی به چشمم نمیآمد انگار
غرق ستارهها بودم
کسی چه میداند
شاید
یکیشان پدرم باشد که منتظر بوده تا به قدر همان نقطهی دورِ نور
به قدر لحظهای
فقط لحظهای
لحظهای با همان لهجهی کُردی
صدایم کند: آقا لیشام!
…
امان از لحظهها
امان از نقطههای نور
پ.ن.
شب یلدا برای من مثل باقی شبهاست
اما هر چه هست بهانهی خوبی است که به عزیزانم بگویم چهقدر دوستشان دارم
مثل تمام لحظههای زندگیام که بهانهای بیش نیستند
بالاخره پروژهی بازِ چندین ساله به لطف کاویانی آنلاین به انجام رسید و وبلاگم به خانهی جدید مهاجرت کرد 😊️
قصه از سال ۸۳ تقریبا شروع شد.
آن موقعها وبلاگ داشتن و وبلاگنویسی روی بورس بود. خبری نبود از این شبکههای اجتماعی فیسبوک و اینستاگرام و امثالهم. هر چه بود همین وبلاگستان بود و لات محله اورکات و بس.
ما فقط خواننده بودیم و به یمن وجود گوگل ریدر (که یادش به خیر باد) وبلاگستان را میجوریدیم. پرشنبلاگ برو بیایی داشت برای خودش. بازیهای وبلاگی شور و حالی داشت.
ما هم گفتیم مگر چه چیزمان از بقیه کمتر است! و ما هم دلمان وبلاگ خواست.
خِرِ نوید غفارزادگان (نوید۳۰۰۰ خودمان) را چسبیدیم که بیا و به ما وبلاگ بنما.
نشست و رسم و رسوم و آداب وبلاگنویسی و وبلاگداری بر ما نمایان نمود.
آمّا… فاک پرفکشنیسم!
اصلا به کتم نرفت که عنان بسپاریم به قیود پلتفرمهای جاری.
یک چیزی میخواستیم که خودمان تویش هر جور که خواستیم جفتک بیندازیم.
یعنی یک کارهایی بکنیم ورای نوشتن.
از همین پیش از هر چیز به نوید رو انداختیم که دامنه لیشام دات کام را برای ما بخرد که خرید.
بعد نشستیم و از پایه حداقلهای هاست و ماست و برنامهنویسی و دیتابیس و متعلقاتش را یاد گرفتیم و همه را از بیخ نوشتیم.
ما حصلش شد همان لیشام دات کام قدیمی که معرف حضور بود.
علاوه بر نوشتنهای گاه و بیگاه، هر چند وقت یک بار هم یک دستی به سر و رویش میکشیدیم و عیبهایش را مرتفع مینمودیم و به خوشگلکاریها میپرداختیم.
سرتان را درد ندهیم.
گذشت…
بعد رسیدیم به جایی که دیدیم ای دل غاقل! عجب غلطی کردیم!
تکنولوژیها که بروز میشد، ما و وبلاگ بیچارهی ما بیشتر و بیشتر عقب میماندیم از این همه شتاب دیوانهوار چیزها. دیگر نوشتن رفت در حاشیه و وقتمان بیشتر مصروف شکستهبندی و وصله کردن وبلاگمان میشد که سر پا بماند بی هیچ دلنوشتهای.
بالاخره چند سال پیش تصمیم گرفتیم بیاییم روی وردپرس.
آمّا… غم نان اگر بگذارد!
تا این که حضرت کرونا اجلال نزول فرمود و بساط شتاب و دور تندِ زندگیِ ابناء بشر را از نفس انداخت.
فرصت بهتر از این نمیشد که این پروژهی چند ساله دوباره به چند سال بعد موکول نشود. علی اکبر خان کاویانی ـ از دوستان بسیار عزیز و گرانقدرمان در دورهی دانشگاه ـ را پیش از این چندین و بار زحمت داده بودیم بابت راهاندازی چند سایت.
با خود حضرتش هم در عوالم وبلاگستان (آن زمان مشهور به راهِ میانبر بود) سالها بدهبستانی داشتیم و سر و سری.
این بار هم چه کسی بهتر و مطمئنتر از او که زحمتهایمان را هوار کنیم روی سرش.
خلاصه آن که بعد از چند روز برنامهنویسی و سر و کله زدن ذیل راهنمایی همایونی علی اکبر خان، توانستیم خروجیهای مناسب را برای انتقال به وردپرس از دیتابیس پیشین تهیه کنیم و داستان را بسپاریم به دستان متبرکِ علی جانِ عزیز.
القصه…
این چیزی که الان میبینید ما حصل زحمتهای بیدریغِ کاویانی آنلاین است.
دمش گرم و سرش خوش باد که صبورانه منویات ما را لحاظ نمود اندر سایت.
تشکر و سپاسگزاری از محضر حضرتش، کمترین کاریست که از دست ما برمیآید 😊️
و این که اگر خواستید سایتی داشته باشید، اکیدا به هیچکسی غیر از کاویانی آنلاین فکر نکنید 😊️
گفتیم یک معاشقهای با حلقهی مینی بفرماییم که حسب آنچه ملاحظه میفرمایید، فرمودیم 😊️😇️
این یک سال و چند ماهی که بپر بپر دوشنبههامان به راه است یک احساسِ کودکِ درون طوری در وجودمان جفتک میاندازد که نگو!
البته یک جاهایی هم آدم ییهو یادش میافتد که کبر سن و گذر عمر، خیلی هم شایعه نیست.
خاصه آن جا که جو گیر میشویم و عنان وجود میسپاریم به مایکل جردنِ درون، چنان سه گام میرویم که گویی همین الان است که پر بگیریم و حداقل ۹۰ سانتی باسن مبارکمان از ارتفاعِ سازمانیاش، اوج بگیرد؛ آمّا زهی خیال باطل! تا به خودمان میآییم میبینیم ولو شدهایم کف سالن و پیر و جوانِ جمع دورهمان نمودهاند و «چیزیت نشده؟» گویان زیر دست و بالمان را گرفتهاند که از آن وضعیت شبهِ بحران میانسالی، جمعمان کنند 😅️
سرتان را درد ندهیم!
خلاصه آن که یاد دوران بسکت زدنهای جنون آمیز و معتادوار به خیر
دم دوستان و پایگان گعدهی بسکت هم گرم
خاصه شروین که سلسله جنبانِ اول حلقهی این بزم بود 😊️