کین خمار، خام است
رهِ میخانه و مسجد کدام است
که هر دو بر منِ مسکین حرام است
نه در مسجد گذارندم که رند ست
نه در میخانه کین خمار خام است
عطار
پ.ن. پس از سالها دوباره از همان سفرهای شیدایی
اینجا هم مسجد جامع شاهرود است؛ ۵:۳۰ صبح
رهِ میخانه و مسجد کدام است
که هر دو بر منِ مسکین حرام است
نه در مسجد گذارندم که رند ست
نه در میخانه کین خمار خام است
عطار
پ.ن. پس از سالها دوباره از همان سفرهای شیدایی
اینجا هم مسجد جامع شاهرود است؛ ۵:۳۰ صبح
ته دلمان همین جوری هم جفتکهای کودکانه میاندازد؛ چه رسد به این که بنشیند و کودکیهایش را مرور کند.
اینها بخشی از ترانههای کودکی ما هستند 🙂 با صدای خانم هنگامه یاشار
اینها را که میشنوم آن تازگی بچگیهایم میآید و نواَم میکند.
از من میریزاند انگار هر آنچه که هستم، هر آنچه که بودم؛ من را تازه کودکی میکند که انحناهای هستی را تازه دیده است…
جستجویی کردم برای آن که ببینم جایی برای خرید این مجموعه هست یا نه. چیزی پیدا نکردم. اگر کسی، نشانی پیدا کرد بزرگواری کند و معرفی نماید. پیشاپیش سپاسگزارم.
برای داون لود هر کدام از ترانهها روی لینک اول هر ترانه کلیک کنید.
یا برای دیدن تمام ترانهها روی این لینک کلیک کنید.
یک دو سه چهار پنچ شیش
همه با هم پیش
به سوی فردایی
خوب و بهتر پیش.
میخواند ما را بانگی دلنشین
میگوید ما را غافل منشین
یک دو سه چهار پنچ شیش پیش.
خورشید خندید
صبح شده باز
پاشو پاشو
کودک ناز
کی میرقصه
حاجی فیروز
کی میخنده
عمو نوروز
چلهچلهها برمیگردن
مژده میدن عید نوروز.
سوار اسب زردم
میچرخم و میگردم
چرخ و فلک تند میره
بالا و پایین میره
آخ داره میره حالا پایین
میرسه یواش به زمین
اما به سوی هوا دوباره میره بالا.
تو که ماه بلند آسمونی
منم ستاره میشم دورتُ میگیرم
اگه ستاره بشی دورمُ بگیری
منم ابر میشم روتُ میگیرم
اگه ابر بشی رومُ بگیری
منم بارون میشم چیک چیک میبارم
اگه بارون بشی چیک چیک بباری
منم سبزه میشم سر در میآرم
تو که سبزه میشی سر در میاری
منم گل میشم و پهلوت میشم
تو که گل میشی و پلهوم میشینی
منم بلبل میشم چهچه میخونم.
ترن را ببین
از پشت پنجره که نشستی گوش کن
میزنه سوت بلندی چنین…
ترن تند میره
از توی تونل الان میآد بیرون
تو سرپایینی سرعت میگیره…
ترن درازه
دودش هوا میره تا بالای ابرا
مثل اسب سیاهی میتازه…
ای زنبور طلایی
نیش میزنی بلایی
پاشو پاشو بهاره
گل وا شده دوباره.
کندو داری تو صحرا
سر میزنی به هر جا
پاشو پاشو بهاره
عسل بساز دوباره.
توپ سفیدم قشنگی و نازی
حالا من میخوام برم به بازی
بازی چه خوبه با بچههای خوب
بازی میکنیم با یه دونه توپ
چون پرت میکنم توپ سفیدم را
از جا میپره میره تو هوا
قل قل میخوره تو زمین ورزش
یک و دو و سه و چهار و پنچ و شش.
یه روز یه آقا خرگوشه
رسید به یه بچه موشه
موشه دوید تو سوراخ
خرگوشه گفت آخ
«وایسا وایسا کارت دارم
من خرگوشه بیآزارم
بیا از سوراخت بیرون
نمیخوای مهمون»
یواش موشه اومد بیرون
یه نگاهی کرد به مهمون
دید که گوشاش درازه
دهنش بازه
«شاید میخواد بخورتم
یا با خودش ببرتم
پس میرم پیش مامانم
آنجا میمانم»
مادر موشه عاقل بود
زنی باهوش و کامل بود
یه نگاهی کرد به خرگوش
گفت به بچه موش
«نترس جونم اون مهمونه
خیلی خوب و مهربونه
پس برو پیشش سلام کن
بیارش خونه».
ما کودکان
نونهالان
همه با هم
شاد و بیغم
مینوازیم
میسراییم
نمیمانیم بیکار.
با ترانه
شادمانه
میپریم ما
میدویم ما
گل میکاریم
شعر میخوانیم
نمیمانیم بیکار.
تبل بزرگم خیلی قشنگه
وقتی که میزنم اینجور صدا میده:
«بوم بوبو بوم بوبو بوم بوبو بوم بوبو بوم بوم بوم».
ویولونی دارم خیلی قشنگه
وقتی که میزنم اینجور صدا میده
«دیریری دیریری دیریری دیریری دی ری ری».
شیپوری دارم خیلی قشنگه
وقتی که میزنم اینجور صدا میده
«دودورو دودورو دودورو دودورو دو دو دو».
پیانویی دارم خیلی قشنگه
وقتی که میزنم اینجور صدا میده
«دنگدد دنگدد دنگدد دنگدد دنگ دنگ دنگ».
اسب سفیدم خیلی قشنگه
وقتی که راه میره اینجور صدا میده
«پیتیکو پیتیکو پیتیکو پیتیکو پی تی کو».
اما تفنگم توش یه فشنگه
وقتی که میزنم اینجور صدا میده
بنگ!
همه جا هر جا گرگا میشن پیدا
بپا بپا گرگا هستن هر جا
اما بدون ترس از گرگا بیجا
چون که میشه پیروز شد بر گرگا.
قوقولی قو قو خروس میخونه
صبح شده چشماتُ وا کن.
بپوش لباساتُ که خیلی دیره
کفشاتُ زودی به پا کن.
میرقصد از شادی کودک زیبا
میره به سوی دبستان.
میبوسه صورت مامان و بابا
میره به سوی دبستان.
خوشحال و شاد و خندانم
قدر دنیا رو میدانم
خنده کنم من
دست بزنم من
پا بکوبم من
جوانم.
در دلم غمی ندارم زیرا هست سلامت جانم
عمر ما کوتاست
چون گل صحراست
پس بیایید شادی کنیم.
بیایید باهم بخوانیم
ترانهی جوانی را
عمر ما کوتاست
چون گل صحراست
پس بیایید شادی کنیم.
گل بریزم من
از روی دامن بر روی خرمن
شادانم.
بابابزرگ چه پیره
الهی هیچوقت نمیره
عینک داره با عصا
قصه میگه با ادا
خوشحاله مثل بنده
با ریش سفیدش میخنده.
دست میکنه تو سینی
به من میده شیرینی
خوشحاله مثل بنده
با ریش سفیدش میخنده.
تو دنیا در هرجا میخونه بلبل
شهر و ده پر شده از بوی سنبل
این مرد خوب و خوشمزه حاجی فیروزه
میخونه و مژه میده عید نوروزه.
سال نو ماه نو مژده میآره
عید اومد عید اومد فصل بهاره
عید نوروز ما همه خوشحال و خندان
مبارک بادا عید ما امسال و هر سال.
یه گربهی ملوسی داشتم
که اونُ خیلی دوست میداشتم
گربهی کوچکم قشنگ بود
رنگش مثل پلنگ بود
با پاهای کوتاهش میدوید
هی میدوید
تا صدایش میکردم
زودی میشنید.
نام گربهام پلنگی بود
چه قدر گربهی قشنگی بود
یه روزی گربهی مززی
رفت به دنبال بازی
هرچه صدایش کردم
باز نیامد
هوا که تاریک شد
از رو دیوار آمد.
پاشو پاشو خورشیدُ نگاه کن
پاشو پاشو آفتابُ صدا کن.
پاشو پاشو لباستُ بپوش
پاشو پاشو آماده شو بکوش.
حرف منُ گوش کن
خوابُ فراموش کن
زنده کن با ورزش دل و جان.
ای کودک زیبا
زودتر پاشو از جا
نیرو بخشد ورزش به انسان.
خانوم خانوما
«بله»
مرغ ما اونجاست
«بله»
چند تخم کرده
«سیصد تا، سیصد تا، سیصد تا»
سیصد تا!!!
تخمش کو
«حنا شد»
حنا کو
«دست عروس»
عروس کو
«توی حموم»
حموم کو
«خراب شد، خراب شد، خراب شد، خراب شد، خراب شد»
خراب شد!!!
آبش کو
«شتر خورد»
شتر کو
«پشت کوه»
کدوم کوه
«کوه قاف، کوه قاف، کوه قاف»
کوه قاف!
گرگ سیاهی در نیمههای شب
رفته آهسته به سوی گوسفندان
برهها در خواب آرامی بودن
در پناه شبان مهربان.
ناگهان سگ گله بیدار شد
از وجود گرگه خبردار شد
کرد واق و واق، واق و واق، واق و واق واق
یکهو بیدار شد از خواب آن شبان
با ظربهی چوب خود زد به گرگه
شد ز کار خود گرگه پشیمان.
رو رو
با قایق
در مسیر آب
پارو زن شادی کن، پارو زن شادی کن
سوی من بشتاب.
عروسک قشنگ من قرمز پوشیده
تو رخت خواب مخمل آبی خوابیده
یه روز مامان رفته بازار اونُ خریده
قشنگتر از عروسکم هیچکس ندیده.
عروسک من
چشماتُ وا کن
وقتی که شب شد
اون وقت لالا کن
بیا بریم توی حیاط با من بازی کن
توپ بازی و شن بازی و طناب بازی کن.
خروسه میگه قوقولی قوقو
سلاملکم آقا کوچولو.
افتاده تو حوض یه دونه هلو
هلو هلو برو تو گلو.
من صبح زود پا میشم
دست و رو را میشویم
به مامان و بابا جون
سلاملک میگویم.
پاکیزهام مثل گل
خوب و ملوس و تپل
به به چه قدر قشنگم
میگویم و میخندم.
با شیر آب بازی نکن
نگا تو مثل موش شدی
نازی شیطون و بلا
چه قدر تو بازیگوش شدی.
خوبه از من یاد بگیری
ببین دارم گل میکشم
مداد زرد من کجاست
میخوام یه بلبل بکشم.
هنگامی که سرمای شب میلرزاند جنگل را
هنگامی که سکوت شب در کوهسار باقیست.
ای شکارچی شکار کن
بدو اطرافُ بپا
شاید سکوت جنگل
با بخت تو در هم آمیزد
برگردی فاتح.
اگر بختت یاری نکرد
هرگز مشو ناامید
از جیب خود کمک بگیر
خرگوشی بخر.
رو کن ما رو به شهرت
بکن فیس و افاده
از بهره این شکار خود
بیترس و بیخجالت ای صیاد مهار.
تو قفسای باغ وحش
حیوونای رنگارنگ
پرندههای کوچولو
میمون و شیر و پلنگ
میمونه شکلک میسازه
مردمُ خوشحال میکنه
با یه دونه توپ کوچیک
تنهایی فوتبال میکنه.
نگا کن او خرسَ رو
وایساده روی دو پا
خرگوشَ رو نگا کنین
هی میپره تو هوا
طاووسَ رو نگا کنین
چه خوشگل و قشنگه
چترشُ هی باز میکنه
ناز و خوشآب و رنگه.
دس دس دسی
بابا جون میآد
صداش توی دالون میآد
بابا جونم با مهمون میآد
با چهرهی خندون میآد.
دس دس دسی
مامان جون میآد
صداش توی ایوون میآد
توی حیاط هی بارون میآد
صداش توی ناودان میآد.
آهای آهای ای گرگه
اون رودخونه بزرگه
آبش خیلی زیاده
نمیشه رفت پیاده
باید که دست به کار شی
روی چیزی سوار شی
اگر کسی ببینه
سر دمبتُ میچینه.
یک سیب و یک گلابی
یک کاسه لاعابی
یک موش و یک تله موش
یک گربه و دو خرگوش
یه ماه و یه ستاره
عید اول بهاره.
اتل متل توتوله
گاو حسن چه جوره
نه شیر داره نه پسون
گاوشُ بردن هندسون
یک زن کردی بسون
اسمشُ بذار عمقزی
دور کلاش قرمزی
دور کلاش قرمزی.
هاچن واچین
یه پاتُ ور چین.
لای لای لای لای عروسم
ای عروس ملوسم
بخواب بخواب نازی جون
چشم سیاتُ قربون.
وقت خوابت رسیده
خورشید خانم خوابیده
بخواب بخواب نازی جون
چشم سیاتُ قربون.
ساکت بچهها جونم
نازی رو میخوابونم
بخواب بخواب نازی جون
چشم سیاتُ قربون.
نازی جونم خوابیده
مهتاب به روش تابیده
بخواب بخواب نازی جون
چشم سیاتُ قربون.
لحظههای زندگی، گاهی هدیهای به آدم میدهند از جایی که به فکرش هم نمیرسد. لحظههای هر چند کوتاه ولی آنچنان شیرین که طعمش تا عمری هست به کام میماند. اصلا مگر چه قدر عمر میکنیم که این لحظهها را نبینیم و غنیمت ندانیم. از همین جنس است تمام دوستیها و با هم بودنها و خاطره ساختنها.
این داستان دفتردوزیهای ما هم هدیهها آورد برایم. یکی از آنها همین چند ساعتی بود که در محضر استاد نصرالله کسرائیان بودم.
واقعا چه کسی فکرش را هم میکرد. از سر دفتردوزی سردربیاوریم منزل ایشان و گعده بگیریم و از زمین و زمان بگوییم و ساعاتی، به دور از هر چه ناخوشی این روزگار، خوش باشیم.
شنیدن حرفهای کسی که عمرش را وقف چیزی میکند که به آن ایمان دارد، همهاش پند است و خوشی؛ حتی همین که درد و دل کند و بگوید از سر همین ایمان، کجا اشتباه کرده. کجا باید پیشتر میرفته و کجا باید میایستاده و نظاره میکرده.
آدم آیینهای را میبیند که در گذر سالها بیشتر و بیشتر صیقل خورده و بازتاب حقایقی از زندگی است که توان دیدنشان را به هر دلیل ندارد.
واقعا حرفهای ایشان و بزرگانی مثل ایشان شنیدنی است. برای این که امثال من، معیار و سنجهای داشته باشند تا بفهمند و بدانند که خودشان کجای کارند؛ که این جامعه بسیار بیشتر از آنچیزی به چشم میآید به ایشان بدهکار است.
اهلش بیایند بنشینند کنار اینها و بنویسند زندگیشان را، تجربههاشان را، خوشیها و دردهاشان را. از لابلای قصههایشان بی شک، نکتهها و پندها دستِ کسانی را میگیرد که دلشان در گروِ خیر و نیکی است.
ما خیلی چیزهامان را گم کردهایم، گم میکنیم. مردمی با این همه گم کرده، ترجیح میدهد فراموشکار باشد؛ فراموشکار بماند…
بستهی نان سنگک را از فریزر بیرون میآورم و سر صبر روی گاز گرم میکنم. از حواس پرتی، یکیشان را خیلی شیک میسوزانم. بابا ساعتها است که در خانه تنها بوده و از وقتِ ناهارش به افق بابا گذشته است. بابا، بابای بیتاب و گرسنه را میآورم و پشت میز نهارخوری مینشانم؛ به قول خودش: پارک میکنم. ناهار، الویهی مامانساز داریم.
قسمتهای خشک و تیز نان را جدا میکنم تا دهانِ بیدنداناش، آزرده نشود. برای بابا لقمه میگیرم. لقمههای کوچک. لقمههای پرملات. لقمههای خوشمزه. لقمههای دعا خوانده…
بابا لقمهها را با دندانهای نداشتهاش میجَوَد…
و نگاهاش میکنم؛ تمام جزییات صورتاش را و تمام ظرایف حرکتاش را…
و عشق است حالا که در همهی وجودم تپیدن میگیرد…
و به این فکر میکنم که در سی و پنج سالگیِ زندگیام، چه خوب است دوست داشتنِ بابا، به تماشا نشستناش، در آغوش کشیدناش، نوازش کردناش، بوسیدناش، حمام بردناش، تر و خشک کردناش…
یاد مامان میافتم که چهار تا بچهی شر بهزور کماش بوده و حالا ده سال است با چه سختی، تیماردار بابا بوده…
و باز سرشار میشوم از احساس شگرف دوست داشتن…
و تک تک اعضای خانوادهام ـ بهترین دوستان و همراهان زندگیام ـ را مرور میکنم…
و به این فکر میکنم که چه خوب خواهد بود که یک سال دیگر، چنین روزی، چنین جایی بنشینم کنار بابا و برایاش لقمههای نان سنگک بگیرم و به سی و شش سالگیِ زندگیام فکر کنم و لبریز شوم از عشق…
برگهایی از خاطرات را باید تندتر از همیشه ورق زد و رد شد. باید تندتر ورق زد تا مبادا نگاهات فرصت گره خوردن داشته باشد با نگاهی، لبخندی و شاید گریهای، حک شده در ناکجای ذهنات. نه این که بد باشند. نه این که احساس خوبی را زنده نکنند. چیزی دارند در خودشان که انگار آدم توان مرور کردناش را ندارد. چیزی که دل آدم را خالی میکند. چیزی که اگر لحظهای بیشتر درنگ کنی، تو را میکشند درون خودشان و میبرندت تا ته خیال؛ جان میگیرند با همهی همان کیفیتها و ریزترین جزییات، انگار که همان لحظه، همان جا واقع شده باشند، آن قدر واقعی که حسشان میکنی…
و بعد…
تو میمانی و انبوهِ حسرتها، انبوهِ کاشها…
انبوهِ تمام دردهایی که دیر یا زود باید رهایشان کنی…
بیناییام که ابرآگین… هوای زندگی، ابرآلود… روزها نیز کمابیش ابری…
حالی میشوم… ابر اندر ابر اندر ابر…
در این احوال، آدم خزیدناش میگیرد؛ که بخزد کنجی، که بخزد توی رخت خواب، که بخزد در تاریکترین عمق تنهایی و هی به چیزهای زندگیاش، چیزهای ذهناش بگوید: باشد برای بعد…
اینها را که مینویسم نیز از آنها است که افتادهاند برای بعد. مینویسم که اگر کسی به چنین دردی گرفتار شد، گمان نبرد که کوفت گرفته، یا ام.اس. دارد. مثل خیلی دردهای برخاسته از تلخیها، اجرای وظیفه میکند که بیمقدمه، سربرآورد از آن گوشههای تاریک درون و حال آدم را چند روزی، هفتهای، ماهی، شاید سالی به چیز بکشد و برود پی کارش؛ یا نرود…
البته هنوز نرفته. تغییر شکل داده. الان میگویم چه شکلی.
قریب به یک ماه پیش ـ جمعه شبی ـ بود در کارگاه کاغذگری که دید چشمانام تالاپی نافرم شد. تابهتا میدیدم. به حساب خستگی گذاشتم. فردایاش حسابی اذیتام کرد و تشخیص نمیدادم دقیقا مشکل چیست. فقط میدانستم که هست. عصرش، کاملا اتفاقی مکشوف شد که یک تکه ابر گردالی، در مرکز دید چشم راست جا خوش کرده و هر سو که مینگرم، ابراز وجود میکند. جستجوی اینترنتی هم که فقط بر ناخوشیمان افزود…
فهمیدم که مشکل، جدی است. ابری که با نگاه بچرخد، با هیچکس شوخی ندارد.
به توصیه و راهنمایی دوستان، صبح یکشنبه رفتیم بیمارستان چشم نگاه و اورژانسی عکس چشممان را گرفتند. مشکل تشخیص داده شد: سی.اس.آر. آب داخل چشم، نشت میکند به زیر شبکیه و یک قلمبگی میسازند شاید از سر سوزن کوچکتر؛ که البته همان کافی است که نظام زندگیات به هم بریزد.
و هر چهار نفری که چشمام را معاینه کردند، دلیلاش را یک چیز گفتند: بای دیفالت، استرس بیش از حد.
آن موقع که این را گفتند برایام عجیب مینمود. باور نمیکردم. اما در این مدت که در احوالام غور نمودم، دیدم که سرشار از استرس هستم و خودم را گول میمالیدم که استرس ندارم. به همین قاعده، عوارض دیگری را که فکر نمیکردم داشته باشم نیز، کشف شد. پسمانده و رسوب استرسها و بیخوابیهای این دو سه سال است به نظرم خودم که گیر کرده بود یک جایی و تا حالمان را نمیگرفت ـ که گرفت ـ دست بردار نبود.
آقای دکتر متخصص، خیلی ناز و ملو، فرمودند که هیچ چیز خاصی نیست! نترس! گور بابای اینترنت! و کلا نهایت تلاشاش را کرد که من را به زندگی امیدوار کند و بگوید که ارزش خودکشی ندارد. البته این را هم گفت که دوا درمان خاصی هم ندارد. باید خودش جذب شود، خوب شود. اگر بعد از سه چهار ماه ـ برای شما که هولی، یک ماه ـ اگر خوب نشد یا بیشتر شد، بیا دوباره معاینه و اینها و تشخیص مجدد؛ شاید عمل لازم شوی. با لیزر میزنند میترکانند ابر مزاحم را، به تعبیری، شبکیهی بدبخت را.
ساختهایم در این مدت با این مهمان ناخوانده. داستان فقط تار دیدن نیست. مشکل اساسی اینجا است که چشم تار میبیند، مغز فکر میکند که چشم فلان فلان شده درست فوکوس نکرده، بعد هی دستور میدهد به عدسی بدبخت که: اوهوی! فوکوس کن! و آن بیچاره هی چاق و لاغر میکند خودش را که بالاخره مغز بفهمد آن به نظر زیباروی ده متر جلوتر، چه طوریها است؛ ولی نمیشود که نمیشود. البته مغز، آخرش میفهمد، ولی وقتی که دیر شده. دماغِ اکستریم عقابی و سیبیل اپیلاسیون نشده، زیر یک من آب و لعاب، از فاصلهی یک متری نمیتواند قابل تشخیص نباشد. همین میشود خستگی بیش از حد چشمها و آخرش سردرد.
رانندگی هم برای کشتیسوارِ میلیمتری رد کنی مثل حقیر نیز که حالا تجلی آدرنالین است، خاصه آن که باران هم بیاید و زوایا و فاصلهها همین جوری هم لوچ و معوج به نظر آیند.
از شوکِ حاصل از شبرنگ شاشیدن بعد از عکس و سردرد و خستگی پنج ساعت پیادهروی در بازار تهران، در یکی از آلودهترین روزهای پایتخت و تصادف همان روز عصر و در جوب افتادن ماشین نازنینام بعد از تصادف که فاکتور بگیریم، کلا نکتهای نداشت گویا این مهمان ناخوانده.
سرتان را درد ندهم. الان بهترم. آقای ابرِ باران نبارِ دید تار کن، همچنان هست اما گردالی نیست. کوچک شده و شبیه به سوراخهای پشت ساعت دیواری، متمایل به سمت بالا و راست.
و اما درسی که میشود از این داستان گرفت:
حوالهدانهایتان را ـ هر چه که هست ـ جدیتر بگیرید 🙂
پ.ن.
از همهی دوستان عزیزی که در این مدت راهنماییام کردهاند، جویای احوال بودهاند، جد بلیغ نمودهاند که الکی هم شده امیدم دهند، عمیقا سپاسگزارم 🙂