گفتیم یک معاشقهای با حلقهی مینی بفرماییم که حسب آنچه ملاحظه میفرمایید، فرمودیم 😊️😇️
این یک سال و چند ماهی که بپر بپر دوشنبههامان به راه است یک احساسِ کودکِ درون طوری در وجودمان جفتک میاندازد که نگو!
البته یک جاهایی هم آدم ییهو یادش میافتد که کبر سن و گذر عمر، خیلی هم شایعه نیست.
خاصه آن جا که جو گیر میشویم و عنان وجود میسپاریم به مایکل جردنِ درون، چنان سه گام میرویم که گویی همین الان است که پر بگیریم و حداقل ۹۰ سانتی باسن مبارکمان از ارتفاعِ سازمانیاش، اوج بگیرد؛ آمّا زهی خیال باطل! تا به خودمان میآییم میبینیم ولو شدهایم کف سالن و پیر و جوانِ جمع دورهمان نمودهاند و «چیزیت نشده؟» گویان زیر دست و بالمان را گرفتهاند که از آن وضعیت شبهِ بحران میانسالی، جمعمان کنند 😅️
سرتان را درد ندهیم!
خلاصه آن که یاد دوران بسکت زدنهای جنون آمیز و معتادوار به خیر
دم دوستان و پایگان گعدهی بسکت هم گرم
خاصه شروین که سلسله جنبانِ اول حلقهی این بزم بود 😊️
اگر بگویم که بهترین سفر کاریام تاکنون ، دورهی آموزشی کارآفرینیِ ارومیه بود، اغراق نکردهام 🙂
قریب به دو ماه پیش، افتخار داشتم که در معیت دو تن از دوستان عزیزم، فرداد قانعی و بابک پرهام بخش عمدهای از دو دورهی کارآفرینی را برای جمعیت جوانان هلال احمر تهران و ارومیه ارایه کنیم.
بیتعارف، بچههای ارومیه همگی، تمامی پنجاه ـ شصت نفرشان، فوق العاده بودند. بسیار خود ساخته، با انگیزه و سرد و گرم روزگار چشیده.
از تک تک شان، حرفی، نکتهای بود که بیاموزم و مهمترینش، پشتکار و سختکوشیشان. امیدوارم که همگیشان در راهشان موفق و سربلند و پایدار باشند.
ته دلمان همین جوری هم جفتکهای کودکانه میاندازد؛ چه رسد به این که بنشیند و کودکیهایش را مرور کند.
اینها بخشی از ترانههای کودکی ما هستند 🙂 با صدای خانم هنگامه یاشار
اینها را که میشنوم آن تازگی بچگیهایم میآید و نواَم میکند.
از من میریزاند انگار هر آنچه که هستم، هر آنچه که بودم؛ من را تازه کودکی میکند که انحناهای هستی را تازه دیده است…
جستجویی کردم برای آن که ببینم جایی برای خرید این مجموعه هست یا نه. چیزی پیدا نکردم. اگر کسی، نشانی پیدا کرد بزرگواری کند و معرفی نماید. پیشاپیش سپاسگزارم.
برای داون لود هر کدام از ترانهها روی لینک اول هر ترانه کلیک کنید.
یا برای دیدن تمام ترانهها روی این لینک کلیک کنید.
لحظههای زندگی، گاهی هدیهای به آدم میدهند از جایی که به فکرش هم نمیرسد. لحظههای هر چند کوتاه ولی آنچنان شیرین که طعمش تا عمری هست به کام میماند. اصلا مگر چه قدر عمر میکنیم که این لحظهها را نبینیم و غنیمت ندانیم. از همین جنس است تمام دوستیها و با هم بودنها و خاطره ساختنها.
این داستان دفتردوزیهای ما هم هدیهها آورد برایم. یکی از آنها همین چند ساعتی بود که در محضر استاد نصرالله کسرائیان بودم.
واقعا چه کسی فکرش را هم میکرد. از سر دفتردوزی سردربیاوریم منزل ایشان و گعده بگیریم و از زمین و زمان بگوییم و ساعاتی، به دور از هر چه ناخوشی این روزگار، خوش باشیم.
شنیدن حرفهای کسی که عمرش را وقف چیزی میکند که به آن ایمان دارد، همهاش پند است و خوشی؛ حتی همین که درد و دل کند و بگوید از سر همین ایمان، کجا اشتباه کرده. کجا باید پیشتر میرفته و کجا باید میایستاده و نظاره میکرده.
آدم آیینهای را میبیند که در گذر سالها بیشتر و بیشتر صیقل خورده و بازتاب حقایقی از زندگی است که توان دیدنشان را به هر دلیل ندارد.
واقعا حرفهای ایشان و بزرگانی مثل ایشان شنیدنی است. برای این که امثال من، معیار و سنجهای داشته باشند تا بفهمند و بدانند که خودشان کجای کارند؛ که این جامعه بسیار بیشتر از آنچیزی به چشم میآید به ایشان بدهکار است.
اهلش بیایند بنشینند کنار اینها و بنویسند زندگیشان را، تجربههاشان را، خوشیها و دردهاشان را. از لابلای قصههایشان بی شک، نکتهها و پندها دستِ کسانی را میگیرد که دلشان در گروِ خیر و نیکی است.
ما خیلی چیزهامان را گم کردهایم، گم میکنیم. مردمی با این همه گم کرده، ترجیح میدهد فراموشکار باشد؛ فراموشکار بماند…
بستهی نان سنگک را از فریزر بیرون میآورم و سر صبر روی گاز گرم میکنم. از حواس پرتی، یکیشان را خیلی شیک میسوزانم. بابا ساعتها است که در خانه تنها بوده و از وقتِ ناهارش به افق بابا گذشته است. بابا، بابای بیتاب و گرسنه را میآورم و پشت میز نهارخوری مینشانم؛ به قول خودش: پارک میکنم. ناهار، الویهی مامانساز داریم.
قسمتهای خشک و تیز نان را جدا میکنم تا دهانِ بیدنداناش، آزرده نشود. برای بابا لقمه میگیرم. لقمههای کوچک. لقمههای پرملات. لقمههای خوشمزه. لقمههای دعا خوانده…
بابا لقمهها را با دندانهای نداشتهاش میجَوَد…
و نگاهاش میکنم؛ تمام جزییات صورتاش را و تمام ظرایف حرکتاش را…
و عشق است حالا که در همهی وجودم تپیدن میگیرد…
و به این فکر میکنم که در سی و پنج سالگیِ زندگیام، چه خوب است دوست داشتنِ بابا، به تماشا نشستناش، در آغوش کشیدناش، نوازش کردناش، بوسیدناش، حمام بردناش، تر و خشک کردناش…
یاد مامان میافتم که چهار تا بچهی شر بهزور کماش بوده و حالا ده سال است با چه سختی، تیماردار بابا بوده…
و باز سرشار میشوم از احساس شگرف دوست داشتن…
و تک تک اعضای خانوادهام ـ بهترین دوستان و همراهان زندگیام ـ را مرور میکنم…
و به این فکر میکنم که چه خوب خواهد بود که یک سال دیگر، چنین روزی، چنین جایی بنشینم کنار بابا و برایاش لقمههای نان سنگک بگیرم و به سی و شش سالگیِ زندگیام فکر کنم و لبریز شوم از عشق…