سبزی پولو ماهی

۲۲ مهر ۱۳۸۴ | دسته‌بندی‌نشده | ۲۶ comments

لذت خوردن ماهی‌یی که خود آدم صیدش کرده باشه رو امشب چشیدم 🙂

قصه از اون جا شروع شد که با خدایار عزیز، چهارشنبه هفته پیش رفته بودم پایین میدون فردوسی واسه خرید بعضی وسایل ماهی‌گیری. همین جوری که داشتیم تو یکی از مغازه‌ها می‌پلکیدیم و چوب‌ها و انواع و اقسام وسایل رو خراب می‌کردیم تو سر فروشنده خدایار هم به موازات از مشتری‌هایی که میومدند آمار می‌گرفت که کجا می‌رن ماهی‌گیری. قیافه‌ها تابلو بود که کی این‌کاره هست و کی نیست. جالب بود که یکی از این بندگان خدایی که اومده بود وسیله بخره کارمند سفارت روسیه بود. ازش که پرسیدیم کجا می‌ری ماهی‌گیری با جدیت تمام گفت توی سفارت، یه حوض هست که ماهی داره!! D:

دست آخری که داشتیم خریدهامون رو جمع‌بندی می‌کردیم که دیگه بریم، خدایار، از دو نفر آدم میان‌سالی که احیاناً یکی‌شون از یک جای شریف حضرت فیل، به منصه‌ی ظهور رسیده بود، آمار گرفت. گفتن که ما با تور می‌ریم و شماره‌ی تور رو به ما دادن. بعد این که اومدیم بیرون از مغازه تصمیم گرفتیم که ما هم یه زنگی بزنیم ببینیم سیستم چه جوریاست.

فردا صبحش بعد از کمی مراودات تلفنی با آقای تور و قیمت گرفتن و یه سری آمار کلی، تصمیم نهایی خودمون رو گرفتیم و خدایار اسم‌هامون رو داد تا جا برامون رزرو کنن. پیش خودمون حساب کردیم که صرف نظر از هزینه‌ی تور، حداقل اینه که با دو تا جا واسه ماهی‌گیری آشنا می‌شیم و از چند تا آدم حرفه‌ای چیز یاد می‌گیریم که خودش کلی می‌ارزه. اون آقای تور هم لو نمی‌داد که کجا قراره ما رو ببرن؛ فقط می‌گفت اطراف زنجان.

دردسرتون ندم؛ ساعت سه صبح از خونه زدم بیرون که برم دنبال خدایار و از اونجا بریم سر قرار. گفته بودن که ساعت سه و چهل و پنج دقیقه جلوی ونوس برگر باشید. ما هم دقیقاً همون موقع رسیدیم. غیر از ما، سیزده چهارده نفری زودتر اومده بودن. از بین اونا، فقط به یه نفرشون میومد که ماهی‌گیر باشه؛ سیستم باقی عزیزان هم بیشتر به گذروندن وقت با عناصر محترم اناث می‌خورد تا ماهی‌گیری. از اولش هم حدس زدیم که احتمالاً هم صحبتی توی این سفر نخواهیم داشت.

بالاخره مسؤول تور رضایت دادند و بعد از تأخیری تقریباً یک ساعته حرکت کردیم. فکر نکنم لازم باشه که جزییات یه سفری که حداکثر باید چهار ساعت طول می‌کشید؛ ولی هفت ساعته رسیدیم رو توضیح بدم؛ تنها نکته ناجالب اما قابل ذکر تجهیزاتی بود که ملت با خودشون آورده بودن و کُری‌هایی که می‌خوندن که چشم آدم رو مبهوت می‌کرد و گوش فلک رو کَر.

اون‌جایی که قرار بود ملت پلاس بشن و ماهی‌گیری کنن دریاچه‌ی یه سد خاکی بود. منظره‌یی خشک ولی قشنگی داشت. واسه این که از سر و صدای ملت دور باشیم، دور زدیم و رفتیم طرف دیگه‌ی دریاچه که هم خلوت‌تر بود و هم آبش بی‌موج‌تر. کمی اون ور تر، آقای سن بالا و متشخصی، قبل از ما نشسته بود که بعدش هم، بهترین هم‌صحبت ما شد.

نزدیک آب که شدیم، خدایار تو نگاه اول گفت که این جا یا ماهی نداره یا اگه داشته باشه خیلی کمه. به هر صورت اومده بودیم ماهی‌گیری. نمی‌شد که قلاب نندازیم.

وسایل رو آماده کردیم، قلاب‌هامون رو طعمه زدیم و انداختیم به آب؛ اما دریغ از یه توک زدن. محض رضای خدا حتی یه ماهی هم پیدا نشد که یه توک ناقابل به طعمه‌های ناقابل‌تر ما بزنه. چند بار فاصله‌ی شناور رو زیاد کردیم و وزن وزنه‌ها رو تغییر دادیم ولی باز همون جوری بود که نباید. مدت زیادی به همین منوال گذشت و ناخودآگاه شروع کردیم به غرولند کردن که این چه وضعشه و این دریاچه که ماهی نداره و سر ما کلاه گذاشتن و از این حرفا که … طلسم شکسته شد و بعد از دو ساعت، اولین ماهی رو خدایار گرفت. کپور بود و نسبتاً هم بزرگ. اون لحظه واقعاً شادی بخش بود. حداقلش این بود وقتی برمی‌گشتیم خونه لازم نبود تن ماهی بخریم! اون آقایی هم که کنار مانشسته بود خیلی خوشحال شد و چشماش از دیدن ماهی برق زد. خدایار قلاب رو از دهنش با احتیاط درآورد و انداختش تو یه توری؛ بعدش توری رو بند کردیم به یه چوب و انداختیم به آب تا ماهی نمیره.

در فاصله‌ای که قلاب‌ها به کار خودشون مشغول بودن، از فرصت استفاده کردم و شروع کردم به تمرین عکاسی. فکر کنم نزدیک به شصت و سه چهار تایی عکس گرفتم که بعضی‌هاشون بد درنیومدند.

ماهی دوم رو من گرفتم. وقتی فهمیدم که چوبم داشت رو زمین کشیده می‌شد و می‌رفت توی آب! البته طعمه رو خدایار سر قلابم گذاشته بود. جداً دستش درد نکنه. ماهی سوم رو هم خدایار گرفت؛ ولی این بار نه چوبش. بلکه با یه قرقره نخ که فقط یه قلاب بهش بود و با چوب محکمش کرده بود به زمین. وقتی خدایار رفته بود اون طرف که با همسایه‌مون صحبت کنه، دیدم این قرقره‌ای که کاشته بود داره با سرعت عجیبی باز می‌شه. بدیهی بود که ماهیه. من هم در حالی که خدایار رو صدا می‌کردم بلند شدم و قرقره رو گرفتم و آروم شروع کردم به کشیدن و جمع کردن نخ تا خدایار برسه. سه تا ماهی کپور نسبتاً بزرگ کنار هم. واقعاً صحنه‌ی زیبایی بود و خستگی رو از تن‌مون به در می‌کرد.

وقت برگشتن که شد ماهی‌ها رو گذاشتیم توی یه یخ‌دون کوچولو که قبلاً هم یخ ریخته بودیم توش. اونجا فهمیدیم که از سی، سی و پنج نفری که اومده بودن فقط پنج تا ماهی گرفته شده بود که سه تاش مال من و خدایار بود. از اون لحظه به بعد دیگه من و خدایار شده بودیم مرجع تقلید. هر کی میومد و یه چیزی می‌گفت. این مسؤول تور هم دلش رو به این خوش کرده بود که: دیدی گفتم این جا ماهی داره! یکی دیگه هم گفت حتماً وسیله‌هاتون خیلی خوب بوده. نمی‌دونید چه قیافه‌ای به خودش گرفته بود وقتی گفتیم که یکی‌شون رو با یه قرقره‌ی خالی گرفتیم …

برگشتن ما هم همون قصه‌ی رفتن صبح شد. منتها به جای هفت ساعت، شش ساعت طول کشید. نهایت این که ساعت یک و نیم شب رسیدیم دم ونوس برگر.

الان که دارم این رو می‌نویسم وقتی هست که شام، همون ماهی رو خوردم که گرفته بودم و نمی‌دونید با چه لذتی خانوادگی نشستیم و خوردیم. به خدایار هم که زنگ زدم گفت که اونا هم سبزی پولو ماهی دارن! چه بساطی بود امشب!!

اصولاً وقتی که غذا ماهی باشه، قاشق و چنگال محلی از اعراب ندارن؛ این جور غذاها رو باید با دست خورد …

باقی عکس هایی که گرفتم رو می تونید توی این آلبوم ببینید 🙂

Fishing-Zanjan-840722

۲۶ Comments

  1. عالیه

    وای خیلی خوش مزه بود، انگار خودم هم اونجا بودم، ممنون لذت بردم. هم از این متن و هم در کل از وبلاگتون 🙂

    Reply
  2. رامین

    خوب بید

    Reply
  3. امین

    بابا چه جوری باید نخ را به دور قلاب بپیچم؟

    Reply
  4. کاوه

    هوی! چرا آپدیت نمی‌کنی؟

    لیشام: چه می‌دونم عزیز… اگه فهمیدی به من هم بگو…

    Reply
  5. farhad

    ماتحت گشاد مایه‌ی نشاط! بی‌زحمت دفعه‌ی دیگه که رفتی ماهی‌گیری ما رو به شام دعوت کن تا ماهی بخوریم. بوس

    لیشام: واااو!! ببین کی سر زده این‌جا!! خوبی تو پسر! این صراحتت من رو اسیر خودش کرده دیگه … به روی چشم. ایشالا یه برنامه‌ای می‌چینیم دور هم بشینیم و اختلاط کنیم D:

    Reply
  6. فرزام

    سلام آقا لیشام! نکنه ماهیش تیغ داشت رفت تو گلوت که دیگه هیچی نمی‌گی!! البته تا اونجا که ما اطلاع داریم قزل آلا (یا به فرموده حضرت‌عالی: غزل آلا) تیغ نداره… اما خب حتماً ماهی بی‌چاره راضی نبوده دیگه… هی من می‌گم ماهی نخور… با سنگ تو ملاج ماهی بدبخت نزن… حالا بیا تحویل بگیر!

    لیشام: این هیچی نگفتن ما به تیغ ربط نداره، یه چیزی هست تو مایه‌های تخم کفتر که بعید می‌دونم اون هم دردی دوا کنه. عرض کرده بودم که این دفعه‌ای کپور بود نه قزل‌آلا. راضی بوده یا نبوده ما خوردیمش، خیلی هم حال کردیم خاصه این که مامان لطف کرده بود و تنگش روغن کرمونشاهی هم گذاشته بود. خیلی مخلصیم 🙂

    Reply
  7. maryam

    سلام. این نوشته خیلی خوب بود. آفرین

    لیشام: لطف دارین. ممنون 🙂

    Reply
  8. saeedi

    ببخشید آخرش نگفتین این سد کجا بود شاید ما فقیر فقرا هم بتونیم بریم یه سر بزنیم. لطفاً بزرگ‌واری نمایید و یه خبر به ما بدهید. خداوند شما را از برادری کم نکند …

    لیشام: سلام سعیدی! من که نوشته بودم که اطراف زنجان … ما هم خودمون نفهمیدیم دقیقاً کجاست، ولی آخرین ده‌یی که رد کردیم یه جایی بود به نام خدابنده …

    Reply
  9. هما

    بنده به طرز خفن دیسناکی دلم خواست!

    لیشام: 🙂

    Reply
  10. Azadeh

    salam besiyar ziba bood khosh be haletoon be jaye ma ham ageh raftid mahi begirid 🙂 goody lucky

    لیشام: سعادت نصیب حقیر نبود که شما رو به خاطر بیارم، با این حال ما کلیه‌ی دوستان و عزیزان رو توی شادی خودمون سهیم می‌دونیم …

    Reply
  11. .......

    سلام، از اظهار لطفی که نسبت به نوشته‌ام داشتین متشکرم اما راستش رو بخواین من چند روز پیش که به سایت‌تون اومدم حس کردم اصلا نباید اونو براتون می‌نوشتم. آقای شهبازیان اگر از نوشته‌ی من آزرده شدین … جسارت می‌کنم اون حس تنهایی که نوشته بودین … این که فکر کردین به اجبار دل بسته‌اید به آن که … از شما عذرخواهی می‌کنم. باید مرا ببخشید

    Reply
  12. کیانوش

    لیـشام گـرامـی درود… آقا ایـن مـاهی‌گـیری چـه بلائی رو نـازل کـرد که شـما آپدیـت نـمی‌کــنی؟

    لیشام: بلایی نازل نشده کیانوش جان! یه مشکل ذاتی، دوباره اود کرده D:

    Reply
  13. زهرا

    من که خیلی گشنه‌ام شد 🙂

    لیشام: خودم هم هر وقت می‌خونم، گشنه‌ام می‌شه D:

    Reply
  14. afra

    وای… گرسنه شدم!این چه خاطره‌ایی بود اخه؟ چرا فکر خوندنش رو توسط یک آدم شکمو نمیکنی؟ گذشته از این حرف‌ها.. خوب شد با تور رفتی، چون اگه ماشین خودت بود که دوباره حتما یک تصادف دیگه!! ,-)

    لیشام: افرا جان باور بفرماین که بنده قصدی غیر از این نداشتم که لذتم رو با دوستان خوش خوراکی مثل شما تقسیم کنم D: در مورد تصادف هم بگم که اگه چشمم نزنن، تا دهم این برج، شش ماهی می‌شه که تصادف نکردم … همون طور که می‌بینین اوضاعم هم اون قدر خراب نیست دیگه (, این شام آخر پروژه هم دوردر شد رفت دیگه؟!

    Reply
  15. مانا

    خیلی خوب بود! بد جوری آدم رو به حسادت وا می‌داشت!

    لیشام: قطعاً طبع شما بزرگ‌تر از اونه که بخواین حسودی کنین! با این حال، ممنون

    Reply
  16. ن

    وحشتناک‌تر از این نمی‌شه که آدم شمالی باشه با دهن روزه و چشمای گرسنه یکی از ماهی براش تعریف کنه! از نوشت‌تون واقعاً عذاب کشیدم.

    لیشام: اولندش که ان الله مع الصابرین، دیومندش، شما عذاب نکشیدید، ثواب بردین! اصولاً سعی کنین خودتون رو در این موقعیت‌ها قرار بدین تا ثواب‌تون چند برابر بشه D:

    Reply
  17. کاوه

    آقا این بلاگ رولینگ هم سرکاری است! لذا پیشنهاد می‌شود تمام وبالیگ موجود در سیاهه سایت‌تان را اعم از باخود و بی‌خود از محضر صاحب کمال خود بگذرانید و هفته‌ای یک بار امر شریف فوق را اجرا کنید تا بی‌خبرانی چون ما از به روز آمدن مطالب و تصاویر مپشوخه (پخشانیده) دوستان در صفحات برقیشان اطلاع یابیم. با تشکر فراوان

    لیشام: کاوه جان! امروز صبح ـ چهارشنبه ۲۶/۷/۸۴ ـ که چک کردم، گویا ردیف شده بود.

    Reply
  18. سینا

    لیشام جان دستت درد نکنه! انقدر خوب نوشته بودی که من باهاتون اومدم ماهی‌گیری و برگشتم. فقط بجای سبزی پلو، امشب پیتزا داشتم.

    لیشام: سینا جان! اعتراف می‌کنم که وقتی نوشته‌تون رو خوندم، دلم گرفت … جای تو واقعاً خالیه اینجا. یادم نمی‌آد که با خدایار باشیم و ذکر خیر تو نباشه. خصوصاً تو این سفر خیلی یادت بودیم. ایشالا این چرخ روزگار یه جوری بچرخه که دوستای قدیمی و خوبی مثل شما رو بازم دور هم جمع کنه … ضمناً! این سایتت رو هم راه بنداز دیگه، هر بار که می‌آم می‌خورم به دیوار … شاد باشی

    Reply
  19. جواد

    آقا این خیلی خوب بوده دیگه! من که اونقدر جو گیر شدم که یه قلاب از پنجره اتاقم انداختم ببینم چی می‌شه!

    لیشام: در بعضی از روایات هست که خیلی چیزها ممکنه بشه، به خصوص اگه قلاب‌تون رو از پنجره‌ی ماشین بیرون بندازین. انجام فعل فوق در ماه رمضان توصیه نمی‌شود D:

    Reply
  20. kamran

    agha in english minevise! manam bisavadam kary nemitoonam bokonam barash! faghat khastam bedoonam poole oon toor chand bood!?!?

    لیشام: اولش نفری شونزده تومن گفته بودن ولی آخرش یه پونصدی هم حواله کردن با پاچه‌مون … هر جوری با خدایار حساب کردیم دیدیم می‌ارزید.

    Reply
  21. کیانوش

    ری‌را عـزیز… پیـشـنهاد بـسـیار مـعقـولی اسـت مـخصـوصاً که از جـانـب شـماسـت!!! ولـی حالا اگـه دسـتپـخت لیـشام عـزیز بـخوبـی قـلمـفرسـائی‌اش نـباشـه، تکلیـف مـن و شـما با سـبزی پلـوی غـیر قابل خـوردن چـی میـشه؟؟؟!!!……. در ضـمن لیـشام جان چـطور عـجله نیـست؟؟؟ ایـنجور که شـما و خـدایار گـرامی دارید مـاهی‌های مادر مـرده رو درو می‌کنـید، بزودی برای احـقاق حـقشون تـظاهـرات خیابونی راه میـندازن :)))

    لیشام: نکات بسیار معقول‌تری رو شما یادآوری فرمودید، لذا مراتب تشکر حقیر رو از همین موضعی که نشستم پذیرا باشید… اصولاً ما فقط یه جور غذا بلدیم درست کنیم اون هم نیم‌رو هست 😀

    Reply
  22. rira

    لیشام عزیز ایندفه جداً خیلی خوشمزه نوشته بودی… یه جور اشتها ساز هوس برانگیز!… ضمناً کیانوش چیزی به کسی نمیده مگر اینکه یه سبزی پولو با ماهی پسرنشون تمیز مهمونمون کنی… مگه نه کیانوش؟!!! D:

    لیشام: اومدی نسازیا! اصلاً شما چرا این وسط نون ما رو آجر می‌کنی!! … از شوخی گذشته خوشحال می‌شیم در خدمت دوستان باشیم. سبزی پولو ماهی نشد، با یه پیتزا سر و ته‌ش رو هم می‌یاریم …

    Reply
  23. کاوه

    جیگر قلمتو بخورم!!! (واقعا نتونستم جلوی خودمو بگیرم و این نگم!)

    لیشام: شما همیشه به بنده لطف داشتین کاوه جان! … بنده یه چند ساعتی هست که دل و روده‌ی خودکارم رو ریختم بیرون ببینم جیگرش کجاست! ما رو سر کار گذاشتی

    Reply
  24. علی بی همتا

    آقا این دفه خواستین برین منم میام … فقط عوض یخدون باید چمدون بیارین چون من زیر ۵۰ تا ماهی گرفتنو اصلا ماهی گیری نمی دونم D: ضمنا آقا خدایار خیلی مخلصیم بازم ضمنا لیشام تولدت چه روزیه؟

    لیشام: افتخار می‌دین علی جان! خیلی خیلی خوشحال می‌شم که در خدمت شما باشیم و با هم یه کَل حسابی بندازیم… من یازدهم بهمن به دنیا اومدم، نیک روزی‌ست علی جان، نیک روزی …

    Reply
  25. خدایار

    ایول! ماجرا رو قشنگ نوشتی. نوشتن خاطرات ماهیگیری کلا همه جای دنیا مرسومه. ضمناً کیانوش عزیز ممنون از اینکه به فکر من هم هستید.

    لیشام: حالاحالاها ما باید شاگردی کنیم استاد! به امید خاطرات بیشتر و بهتر 🙂

    Reply
  26. کیانوش

    پـس بفـرمائید که بـزودی نـسل مـاهــی در آب‌های ایران تـوسط شـما دو نـفر ور خـواهد افـتاد… اسـتفاده از قاشق و چـنگال وقـت ماهی خـوردن اهـانـت اسـت به فـرهـنگ مـاهی‌خـورها جـناب، اگه دیدی یـکی ایـن کار رو می‌کنه از طرف مـن هم که شــده مـــــحــــکـــم بزن رو دسـتش!! پیلیز :))… اما کادوی تـولد! آخـه به چـه آدرسی بـفرسـتم مـرد مـومن؟! در ضـمن برای ایـن که خـدای نـکرده بین دوستان دعوا نـشه یـکی هـم برای جـناب خدایار می‌فـرسـتم :)).. البـته به مـحض ایـن که آدرس بـدی!!

    لیشام: کیانوش عزیز! از این که به فکر ما هستی خیلی ممنون ولی به هیچ وجه راضی به زحمت نیستیم… حالا عجله‌ای هم نیست، هر وقت اومدی ایران واسه ما هم بیار D:

    Reply

Submit a Comment

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *