تهِ کلامم همیشه میگرفته. زبانِ اَلکنم جزیی همیشگی از بودنم بوده و هست؛ آن قدر که حتی آن جایی که باید خودم را میفهمیدم، نفهمیدم و بیآواز از رازِ نگاهِ ملتمسم گذر کردهام به تمامِ جاهایی که نباید. خودم را امتداد دادهام به همهی افقهایی که همیشه نافهمیده گذاشتمشان. برای این منِ خِنگ، این منِ ساده، این منی که واضحترینِ حرفها، اتفاقها، تصویرها را درست نمیبیند ـ نمیخواهد ببیند ـ استعاره و کنایه که دیگر خود فاجعه بود. جا ماندهام از استعارهها و کنایهها، همیشه. زمانی میفهمیدمشان که فایدهای نداشت و چشم که باز میکردم، به سادگی و بچگی و بیسیاستی، به صلابه کشیده بودندم؛ چشم که باز میکردم، من مانده بودم و تنهاییِ درونیِ غریبی که از درون ذره ذره تحلیلام میبرد.
شاید این رفتارِ بیمارگونهی مینیمالیستیام، سادگیِ احمقانهای که دوست دارم در همه چیز و همه جا باشد ـ ولی نیست ـ از همین است. شاید اصلا میترسیدهام که درست ببینمشان؛ همانگونه که هستند: پیچیده. شاید توان این را هیچگاه نداشتهام که این همه جزییات و ظرافتهای مربوط و نامربوط را با هم یک جا ببینم و بفهمم؛ و دست آخر خودم را اسیرِ «چرا»هایی میدیدم که همیشه گریزان بودهام از آنها. تلخ است؛ از جنسِ درونِ آدم، از جنس بغض، از جنس خفقان، از جنسِ این که تهِ تهِ وجودت، تنهایی. تلخ است؛ تلختر از تلخیِ همهی آن چه را که در فضای بیرون از ذهنمان، زندگی ناماش کردهایم.
یک چیزی کم است بینِ من و خودم، بینِ من و زندگی. چیزی، مترجمی، مبدلی که سادگی و پیچیدگی را به هم، درست و دقیق ترجمه کند، تبدیل کند…
حالا گفتنیتر است… این که هر جا که با تمام وجود تلاش کردهام چیزی را که در ذهنم نقش بسته است، به زبان بیاورم و نتوانستهام، پایانش را به تلخی و ناامیدی، آگاه و ناخودآگاه اضافه کردهام: … یا چیزی شبیه به این.
…
آقا فیل—ت—ر نبودنت مبارک ! این حرفا رو بیخیال… یه برنامه بذاریم بریم گیشا قدم بزنیم با ماشین خدایار یا اویس… می فهمی که؟
لیشام: ما بای دیفالت بیخیالیم فرزام جان 🙂 در مورد برنامه هم که خودت گفتی؛ بنده که نمیتونم متولی امر باشم؛ شوماها برنامه رو بذارین، سوت بزنین، خدمت میرسیم. حیفه به خدا. هوا، هوای پکیجه 🙂 فقط لطفا چهارشنبهها نباشه P:
ضمنا! پکیج گیشا باهاس به یُمن تفلد شوما باشه این بار که به جا نیومد.
امید هم گفته داره میآد ایران به زودی ولی نگفت کی.