روزنوشت‌های

لیشام

بیا بجهنَّمیم

در هیاهوی گرفتاری‌ها، مردم، خیلی چیزهای‌شان را خواسته و ناخواسته گم می‌کنند؛ دانسته و نادانسته، فراموش می‌کنند؛ رها می‌کنند. انگار که یک مکانیزم تدافعی باشد که برای محافظت از یک کلِّ بالاتر، رنج و دردهای طولانی را به عادت تبدیل می‌کند و نهایتا آن‌چنان نادیده می‌گیرد...

حالِ خوشِ این دوره‌های کارآفرینی

اگر بگویم که به‌ترین سفر کاری‌ام تاکنون ، دوره‌ی آموزشی کارآفرینیِ ارومیه بود، اغراق نکرده‌ام 🙂 قریب به دو ماه پیش، افتخار داشتم که در معیت دو تن از دوستان عزیزم، فرداد قانعی و بابک پرهام بخش عمده‌ای از دو دوره‌ی کارآفرینی را برای جمعیت جوانان هلال احمر تهران و...

واسِعُ الشَّفَتِیْن

هیچ کس در نزدِ خود چیزی نشد هیچ آهن، خنجرِ تیزی نشد هیچ قنادی نشد استاد کار تا که شاگرد شکرریزی نشد این دو بیت یک صنعتی دارد به نام «واسِعُ الشِّفَتِیْن» در خواندنش لب‌ها به هم نمی‌خورد پ.ن. ـ امیدوارم که نام صنعت را درست گفته باشم. قریب به ۲۳ سال پیش نزدِ عزیزی تلمذ...

عصر جمعه

عصر جمعه بر شکوهِ خمودِ این شهر بی‌جان می‌ایستد سیگاری بر لب دستی می‌کشد به ابر تا مبادا ببارد بر دل بی‌قرار من نیز تا مبادا امیدی پر داده باشد به...

تکیده از هوس ابر

نور بیمار تکیده از هوسِ ابر دور از عاشقانه‌های برف کفن می‌پوساند بر حزنِ پاییزیِ دیوارها سایه آلودِ هزار خاطره‌ی دور

یکی را از ملوک عجم

حکایتِ سیرا، خیر و برکتش زیاد بود و هست. ‌کم‌ترین‌ش این که در آشوبِ روزمرگی‌ها، کتاب‌ها و شعرهایی که باید پیش از این بیش‌تر می‌خواندم را خواندم؛ هم بیش‌تر و هم دقیق‌تر؛ یکی از آن‌ها همین گلستان سعدی. مناسب احوال این روزگار، این چند خط را نیابتا هدیه‌ی دوستان می‌کنم:...