روزنوشتهای لیشام
دلم گرفته بابا…
خوابت را میبینم با همان حال شیدایی فارغ از غوغای جهان انگار کودکی باشی که شیطنت از چشمانش میبارد میپرسم: من کیام بابا؟ با لهجهی کردی میگویی: تو آقا لیشامی و بلند میخندی بابا من اعتراف میکنم که از حال خوشت خیلی سوء استفاده میکردم من اعتراف میکنم که به زور...
یاد ایام نوجوانی فرمودیم
دستمان که به حوالی حلقهی قانونی هم نمیرسد گفتیم یک معاشقهای با حلقهی مینی بفرماییم که حسب آنچه ملاحظه میفرمایید، فرمودیم 😊️😇️ این یک سال و چند ماهی که بپر بپر دوشنبههامان به راه است یک احساسِ کودکِ درون طوری در وجودمان جفتک میاندازد که نگو! البته یک جاهایی هم...
بیا بجهنَّمیم
در هیاهوی گرفتاریها، مردم، خیلی چیزهایشان را خواسته و ناخواسته گم میکنند؛ دانسته و نادانسته، فراموش میکنند؛ رها میکنند. انگار که یک مکانیزم تدافعی باشد که برای محافظت از یک کلِّ بالاتر، رنج و دردهای طولانی را به عادت تبدیل میکند و نهایتا آنچنان نادیده میگیرد...
حالِ خوشِ این دورههای کارآفرینی
اگر بگویم که بهترین سفر کاریام تاکنون ، دورهی آموزشی کارآفرینیِ ارومیه بود، اغراق نکردهام 🙂 قریب به دو ماه پیش، افتخار داشتم که در معیت دو تن از دوستان عزیزم، فرداد قانعی و بابک پرهام بخش عمدهای از دو دورهی کارآفرینی را برای جمعیت جوانان هلال احمر تهران و...
واسِعُ الشَّفَتِیْن
هیچ کس در نزدِ خود چیزی نشد هیچ آهن، خنجرِ تیزی نشد هیچ قنادی نشد استاد کار تا که شاگرد شکرریزی نشد این دو بیت یک صنعتی دارد به نام «واسِعُ الشِّفَتِیْن» در خواندنش لبها به هم نمیخورد پ.ن. ـ امیدوارم که نام صنعت را درست گفته باشم. قریب به ۲۳ سال پیش نزدِ عزیزی تلمذ...
عصر جمعه
عصر جمعه بر شکوهِ خمودِ این شهر بیجان میایستد سیگاری بر لب دستی میکشد به ابر تا مبادا ببارد بر دل بیقرار من نیز تا مبادا امیدی پر داده باشد به...