مادرم امشب، این عکس را فرستاد از سفرهی یلداییاش.
با کلی آرزویِ خوب و حرفِ خوب و حسِ خوب و یادِ خوب و هرچه خوب.
خستگیام ریخت لحظهای
قلبم تپید از شیرینیِ آن همه خوبِ مادرانه
و لبخند و لبخند و لبخند و لبخند
نگاهم را کشیدم به پنجرهی بیپرده و لغزیدم به آن دورترین سیاهیِ این شبِ بینور و بیماه
رسیدم به کورسویِ ستارههای کمفروغی که رنگِ چرک این شهرِ آلوده، بیرمقشان کرده بود
به خودم آمدم
غرقِ ستارهها بودم
چشمم به تاریکی بند نمیماند
به آن فضایِ گیرایِ مبهوتکننده
تاریکی به چشمم نمیآمد انگار
غرق ستارهها بودم
کسی چه میداند
شاید
یکیشان پدرم باشد که منتظر بوده تا به قدر همان نقطهی دورِ نور
به قدر لحظهای
فقط لحظهای
لحظهای با همان لهجهی کُردی
صدایم کند: آقا لیشام!
…
امان از لحظهها
امان از نقطههای نور
پ.ن.
شب یلدا برای من مثل باقی شبهاست
اما هر چه هست بهانهی خوبی است که به عزیزانم بگویم چهقدر دوستشان دارم
مثل تمام لحظههای زندگیام که بهانهای بیش نیستند
۰ Comments