تب نوشت

۱۸ بهمن ۱۳۸۳ | دسته‌بندی‌نشده | ۳ comments

انتظار غروری را احساس می‌کنم

که دیریست

به دور دست

خیره مانده

گویی تبلوریست

از نشانِ نیامده . . .

گاهِ آمدن نیست انگار

نه آن سوارِ سفید پوش

و نه آن اسبِ بال‌دار

. . .

مادرم مدت‌هاست که مرا به کفایتْ نوید داده

و قبایی از سنت‌های خردمند

بر حضورم پوشانده

و حال می‌فهمم که دیگر من،

من نیستم

. . .

از این تلخ‌تر آیا می‌شد

که مَحْرمی که به بوی آغوشش آغشته‌ای

به حرمتِ خِرَدی نابکار

ـ خردی برخواسته از تعادل شهوت و حرص پول ـ

به تندیِ شکستنِ یک بوسه

از خویش برانی؟

. . .

گاهِ آمدن نیست انگار

و مادرم مدتی است که نیامدن را

نیک به نظاره ایستاده

. . .

۳ Comments

  1. حدس بزن

    سلام، خوبی؟ این روزها گرفته‌ای من این را عمیقاً در وجودت حس کردم! من دلم می‌خواد یک وقتی بیرون شام دعوتت کنم. اگه موافقی بگو و من خیلی دوست دارم ببینمت. من شاید دوستت نباشم ولی دوستت دارم! راستی اینو بدون که خیلی وقت‌ها چیزی رو که انتظار نداری پیش بعضی‌ها پیدا می‌کنی مثل دوست داشتنو و… باید به چنگش بیاری من می‌دونم روزگار ناسازگاری هست و… ولی همه چی دست خودته!! خوب امیدوارم افتخار بدی که همدیگه رو ببینم. ما همدیگه رو می‌شناسیم ولی من رو شاید الان یادت رفته!! شاد و سبز باشی برادر عزیزم

    Reply
  2. کیانوش

    سلام لیشام گوگولی. ننه موهات خیلی بلند شده ها. مگه تو اون بلاد قریب سلمونی وجود نداره مادر؟ یادت باشه فقط قبل از اصلاح براش این شعر رو حتم” بخونی: سرم را سرسری متراش ای استاد سلمانی… D:

    Reply
  3. خدایار

    سلام

    Reply

Submit a Comment

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *