تهِ تاریکِ ذهن

۱۵ مرداد ۱۳۹۱ | روزنوشت | ۲ comments

نوشتنِ بی‌قاعده از آن چه که نمی‌دانی چیست، ولی هست و همین طور وول می‌خورد تهِ تاریکِ ذهن، عینِ مخدر است، عین مسکّن. قرار نداری و می‌دانی باید دنبال‌اش کنی، کمین کنی، حمله کنی و بگیری‌اش. صدای‌اش را می‌شنوی توی ذهن‌اَت، مغزاَت که می‌رود، می‌دود این سوی و آن سوی و هی چیزها را می‌اندازد و هی چیزها را می‌شکند و هی خش خش می‌کند و خودش را می‌مالد به بافت‌های مغزاَت، به دیواره‌ی جمجمه‌اَت و تو کورمال کورمال پی‌اَش می‌دوی، می‌روی بی آن که بدانی پیِ چه هستی، باید پیِ چه باشی. ترسناک است لحظه‌ای که با خودت گمان بری که نکند یکی نباشد. آن وقت چه…

حالا خسته‌ای؛ خسته‌ای از رفتن، کمین و حمله کردن، دویدن؛ و نشسته‌ای گوشه‌ای از تهِ تاریکِ ذهن‌اَت، میانِ تمامِ چیزهای افتاده و شکسته؛ دستانت را دورِ سرت پیچیده‌ای و با انگشتانت، وحشیانه سرت را فشار می‌دهی بلکه آن نمی‌دانم چه‌ها از دهان‌اَت، چشمان‌اَت بیرون بریزند…

این همان لحظه‌های تلخ و ترسناکی است که به واقعیت پیوسته‌اند؛ آن زمان که این موجوداتِ نامرئی، لیز و لزج، یکدیگر را پیدا می‌کنند و شروع می‌کنند رژه رفتن. رژه رفتنی که آهنگِ ناموزونِ گام‌هاشان ساخته شده برای رزونانس با تمامِ پل‌های ذهن‌اَت… تمام پل‌هایی که دیر یا زود فرو خواهند ریخت…

عکس از پل تاکوما، عکاس‌باشی این عکس را نیافتم

۲ Comments

  1. پرتابه

    سلام لیشام جان
    روزگارت خوش
    من از پرتابه اومدم. خواستم بهت بگم اگه خواستی مینیمال هاتو جایی غیر از وبلاگت بنویسی پرتابه به شدت توصیه میشه. به خصوص این که هیچ محدودیتی تو نوشتن نداری.
    پیشاپیش خوش اومدی به پرتابه

    Reply
  2. راه میانبر

    یکی از وبلاگ هایی که هر از گاهی اگر به روز نشود و نخوانمش، احساس کمبود می کنم، همین لیشام، دات کام است. بنویس برادر. بنویس!

    لیشام: علی عزیز… تو همیشه به من لطف داشته‌ای و داری و مرا شرمنده می‌کنی… خیلی دوست دارم بنویسم و هر از گاهی چرک‌نویس‌هایی دارم برای این‌جا اما بعد از کمی تنبلی، از این‌جا گذاشتن‌شان به هر دلیل پشیمان شده‌ام… به هر ترتیب سمعا و طاعتا 🙂
    عمیقا ارادت‌مندم 🙂

    Reply

Submit a Comment

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *