و اینک منم، مردی تنها، در آستانهی فصلی سرد… مشغول به امر خطیر خیاربانی… بعد از مدتها، آرامشی نسبی بر اوضاع و احوال حقیر حاکم شد و بنده هماکنون در اتاق کارگری خودمون در قریهی ورامین، پشت لپتاپ نشستم و در حالی که پشتم به بخاریه و احساس مطبوعی از گرمای صادره از اون دارم و البته با آسودگی خاطر، شرح حال مینویسم 🙂 به طور خلاصه حضور عزیزان عرض کنم که: بالاخره روز موعود ـ نشاکارون ـ فرا رسید… پنجشنبهی هفتهی پیش، بار عام دادیم تا دوستان شناس و ناشناس بیان هم کمکی کرده باشن و هم فیضی برده باشن. غیر از من و آرش و سلطان، آیدا، سینا، محمد، حسین، الهام، پویا و میثاق هم اومده بودن. از زمان ورود، کارها رو تقسیم کردیم. بعد از یه دورهی کارآموزی کوتاه در حوزهی چالهکنون ـ که سلطان برگزار فرمودن ـ سینا، الهام، آیدا و محمد شروع کردن به درآوردن چالههای نشاها توی کرتها. حسین، آرش، پویا و سلطان هم رفتن زمین آقا کورش تا نشاها رو بچینن تو جعبه. 2400 تا نشا رو باید توی صد تا جعبه میچیدن. من و میثاق هم رفتیم مشمای پلاستیکی بخریم و کمی خرت و پرت دیگه. خریدمون که تموم شد، ما هم رفتیم زمین کورش و به بچهها کمک کردیم تا جعبهها رو توی وانت بذارن و از اونجا همگی راهی شدیم طرف گلخونه. با سیستمی مورچهوار، جعبهها رو آوردیم توی گلخونه و چیدیم کنار کرتها. تقریباً ساعت یک بود و ملت به دلایلی به هیچ صراطی مستقیم نبودن، لذا نشستیم و صبحونه رو که قرار بود ساعت نه بخوریم، جای ناهار به خوردشون دادیم. بعد از تجدید قوا، با آرایشی جدید شروع به کار کردیم. اکثر نیروها به امر چالهکنون و نشاکارون مشغول شدن و من و پویا و سینا و میثاق، نایلون داخل گلخونه رو زدیم. ساعت پنج بود که با حسین و الهام و پویا، زودتر از بقیه راه افتادیم طرف تهران تا به دعوت عروسیهامون برسیم. اون شب عروسی جواد بود و هیچرقمه راه نداشت که دودر کنم. آرش باید اون شب میموند خیاربانی. تازه؛ شب قبل هم مونده بود تا بخاریها رو روشن کنه و گلخونه رو گرم کنه. فرض کنید که توی این بر و بیابون، برق هم قطع باشه. جدا دلم براش سوخت بندهی خدا… با اون پوستی که پنجشنبهای از ملت کنده بودیم، دور از ذهن نبود که واسهی جمعه هیچ داوطلبی نداشته باشیم. کلی از نشاها هم هنوز مونده بودن توی جعبهها و باید زودتر میکاشتیمشون. خانوادهی مرادی، جمیعاً قبول زحمت فرمودن و راهی شدن طرف ورامین. جمعه هم کارمون فقط به کاشتن نشاها گذشت ولی نهایتاً دو کرت موند برای شنبه. نکتهی بسیار مهم و قابل توجه در روز جمعه، این بود که به همت خانوادهی مرادی، ناهار، قرمه سبزی داشتیم! در همین جا بنده از خانم مرادی و نیز آقای مرادی تشکر خاص میکنم که برگی بر خاطرات قرمهسبزیخورون بنده اضافه کردن 🙂 جمعه شب قرار بود که من خیاربان باشم. شب اول واقعاً به من سخت گذشت. علیرغم خواب بسیار طولانی، بیدارشدنهای دوساعت به دوساعت، خیلی خستهام کرد. مضاف بر این که شنبه شب هم مجدداً خیاربان بودم ولی به هر ترتیبی که بود، اون دو شب رو گذروندیم. از اون به بعد برنامه رو با آرش جوری تنظیم کردیم که یه شب در میون بمونیم. دارم کمکم به این سیستم عادت میکنم. داره دستم میاد که چهوقتهایی برم به بوته خیارهای سر بزنم و چهجوری دمای گلخونه رو تنظیم کنم. تنهایی این جا هم قصهایه واسه خودش. البته از این که مجبور نیستم صدای تلویزیون رو تحمل کنم خیلی خوشحالم ولی به هر صورت بینصیبم از لذت همصحبتی با مامان و بابا و آرش و گلاویژ… شام هم فراموش نشود البته. |
|
بقیه ی عکس هایی که از این روز به یادماندنی گرفتم رو توی آلبوم زیر می تونید ببینید 🙂
Golkhaneh-841029 |
اساسی پایهام برای برداشت کنون!!!
لیشام: یه نمه دیر کامنت گذاشتین، مدتهاست که بساط خیارچینون رو جمع کردیم. ایشالا واسه دفعات بعد 🙂
آفرین بر همتتان
وزارت کشاورزی؛ جایزهی خودکفایی ۸۶ رو باید خدمت شما تقدیم کنه!!!!!! :)) (ماهی؛ لپتاب یخچالی؛ خیار…………)
حالا مطمئنید با این همه دقت نظر و مراقبتهای سر وقت!!!! موقع برداشت؛ کدو مسمایی به بازار عرضه نمیکنید؟!!!!! ;)))
لیشام: شما دعا بفرمایین، ایشالا که همون خیار بار بیاد D:
به صورت تصادفی و الله بختکی وبلاگت رو کشف کردم، نصف شبی کلی چسبید. همین که زندگی همچین از دل و دماغ ننداخته تو رو, خوبه که حتی عالیه. امیدوارم با خیارها زندگی خوبی داشته باشی. به هر حال از این به بعد میام میخونمت.
لیشام: خوشحالم که چسبید… البته من هم خیلی امیدوارم که زندگی خوبی با همسر آیندهام داشته باشم ولی این آرزوی شما هم جای تأمل داره، به هر صورت گفتن هر چه از دوست رسد نیکوست ,) مخلصیم
🙂 چه هیجانانگیز. ایشالا که زحمتتون نتیجه بده و ما خیارشور سال بعد رو با خیارهای گلخونه شما درست کنیم ،) موفق باشید 🙂
لیشام: :)) ایشالا… ممنونم
مــا کــلی خــدمـت ســـرکار ارادت داریـم جــناب لـیشــام خـان اونــهـم از نــوع خــالـصــانه و خــواهــرانــه و اگــر لازم شــد مــادرانــه (خـواهـرانـه رو ولـی تـرجـیح مـیدم)… چـون کــه اولــنـدش بـنده هـم بـنت هـادی هـسـتم، دومــنـدش بـنده مـتولــد هـمونجائی هـسـتم که سـرکار بــچه مـحـلشــی و ســومـندش هــردومـون رگ کـــرمـانــشــانـــی داریـم رووووولــَـه
لیشام: بابا کرمانشانی 🙂 ارادتمندیم آباجی کیانوش
خیلی خیلی خسته نباشید همگی!! خصوصاً شما لیشام عزیز که واقعاً خوشاً به این همتت! بیدار شدن ۲ ساعت به ۲ ساعت رو البته نه به این منظمی بنده یه جورایی تجربه کردم هرچند نه برای خیاربانی بلکه برای مریضبانی و همراه مریضبانی و مخلفاتش توی بیمارستان!!! خییییییییلی سخت میباشه!!…. به هر حال ایشالاً موفق باشین ما رو هم بعداً برای خوردنش دعوت کنین کمکتون کنیم!!!
لیشام: ممنون ریرای عزیز، شما جزو مدعووین خاص هستین 🙂 در مورد دو ساعت به دو ساعت هم عرض میکنم که وقتی یه خط در میون خوابتون ببره، همچین هم بدک از آب در نمیآد. امیدوارم آرش این رو نخونه که کلهام رو میکنه ,)
“Khiarbani”?that was the funniest ever!cool!
… وخــداونــــد خـیاردرخـتـی را آفــرید.. و گلخـــانه را قــرار داد تـا در آن پـرورش پـیدا کــند و لـیـشــام را آفـرید تـا بــخاری خـامــوش نـشـــود و الــبـته رنـــو را آفـرید تـا خـیارهــا را بـه بازار بــرسـانــد ولـــی لیــشام زد داغــونــش کــرد…..
لیشام: ما هر چی میکنیم فراق یار رو فراموش کنیم باز شما یادمون میندازین؟…
میشه توضیح بدی دقیقاً داری چیکار میکنی؟ و به چه منظور؟ 🙂
لیشام: مریم عزیز! مدتیه که به دلایل مختلف، با تعدادی از دوستام تصمیم گرفتیم که یه کار کشاورزی کوچولو رو شروع کنیم ببینیم میتونیم یا نه. به قول قدیمیها چند مرده حلاجیم. این کاری هم که توضیحش داده شد، یه گلخونهی کوچیک خیاردرختیه…
در ریشهیابیها معلوم شده این جواد خیابانی و شاید پدرانش هم یه زمانی به شغل شریف خیاربانی مشغول بودهاند. حالا نمیشه پیشبینی کرد اما شاید روزی شما یا پسرانت گزارشگر شدین و استرالیا رفتین مشهور شدین، شایدم موندین و همونجا به جای خیاربانی گوسفندبانی کردین: میگن استرالیا گوسفندای خوبی داره شایدم برای ما دعوتنامه هم فرستادید و ما هم اومدیم و…. دست تقدیر که میگن همینه ها.
لیشام: پاااایهام اساس!! ایول…