سلام…

۱۶ خرداد ۱۳۸۵ | دسته‌بندی‌نشده | ۲۱ comments

می‌دانستم دیر یا زود، می‌آیی. آهسته گوش می‌ایستی پشت در، تا هق‌هق گریه‌ام را نشکنی. این همه ادب، کار دستت می‌دهد، دیر یا زود…

آخرین بار که احوال می‌پرسیدی، فراموش کردم بگویم که چیزی قلمبه گیر کرده در گلویم. چند وقتی‌ست، گمش کرده‌ام. بین راه اگر پیدایش کردی، بازش بیاور، دلم تنگ بغضی ناشکسته و طولانی‌ست…

دی‌شب، ماه‌تاب، نکته‌های غبارگرفته‌ای از لذت‌های آسمان را، از پنجره می‌تابید. نگو دلت نمی‌خواست که به آغوش ماه بپیچی. پیچاندن هنری‌ست که استثنائاً از انگشتانت نمی‌بارد…

عادت ندارم کوتاه بنویسم. لذت نوشتن برای تو، سعادت همیشگی نیست که همواره با من باشد. اما وقتی که داشتم آیینه را از کدورت بی‌اعتنایی رها می‌کردم، آن زاویه‌ی کور ممنوع، به درونم کشید و به یادم آورد که همیشه چیزی هست که دوست داشته باشی، تلخ‌تر از آن چیزی برایم نباشد…

قول می‌دهم، تلخ‌تر از آن، چیزی، برایم نخواهد بود، همان گونه که تو دوست می‌داری…

خدانگهدار…

۲۱ Comments

  1. فرزام

    آقاجون… خ… هم که برگشت! دیدی گفتم میاد؟ دیگه چته؟! آپ کن دیگه…

    لیشام: ای حسودهاااا… شما همه‌تون به روابط سالم و مشروع من و خدایار حسودی‌تون می‌شه…

    Reply
  2. یگانه

    …قدم زدن در زیر سایه‌ی امن سپیدارهای حاشیه‌ی خیابان دلتنگی که می‌گفتی انگار آدم را به ابدیت می‌رساند و تماشای ماه در قاب سبز برگ‌ها که به سیاهی می‌زند شب‌ها مثل این روزهای من و صدای باد که آن همه شعر با خودش می‌آورد و موج‌های ریز آب هم… حالا دیگر… غم آدم‌ها را به هم نزدیک می‌کند یا لااقل این طور خیال می‌کنند. شاید هم غیر از این است گاهی وقت‌ها. غیر از این است؟

    Reply
  3. کیانوش

    غـصه نـخور لیـشام عـزیز… ســرت سلامـت

    Reply
  4. علی بی همتا

    سلام، غمگین نبینمت عمو لیشام، بدخواه داری عکس بده جنازه بگیر

    لیشام: سلام علی عزیز 🙂 ممنون از محبتت، لطف کردی اما حکایت ما حکایت همان “عقاب” ناصرخسروست… زی تیر نگه کرد و پر خویش بر او دید ـ گفتا ز که نالیم که از ماست که بر ماست… کار حقیر به عکس و جنازه راست نمی‌آد علی جان… شما دعا بفرماین

    Reply
  5. کیوان

    به رو چشم رییس. یه پست بزنم عالم‌گیر…

    لیشام: بزن، بزن، که داری خوب می‌زنی، منتظرم 😉

    Reply
  6. کاوه

    آقا این کج و کولی ذوق ما را از بلندی هوا انداخت. حال داشتی راس و ریسش کن.

    Reply
  7. کاوه

    کار کند مداد تو به سادگی چو آب و خوش / به سادگی آب خوش دور کند تلخ و ترش ـ گر چه کدر گشته کمی کاغذ نازک دلت / باد بهار می‌وزد برد به باد مشکلت ـ هان ننهی نازکی خط و خطوط خود زدست / گشته دل نحیف ما از خط نازک تو مست

    Reply
  8. مژده

    لیشام تو “قصه‌های مجید” رو دوست داشتی؟ هوشنگ مرادی کرمانی، خاطرات بچگی‌اش رو تو کتاب “شما که غریبه نیستید” نوشته، خدایا چه‌قدر این هوشو حیوونکیه، چقدر طفل معصومه چچچچقققدر زیاد.. خلاصه اگه اهلش هستی بخوونش

    Reply
  9. شیث

    سلام. این نوشته چه بار غمی داشت! ممنون از لینک و اینا. توقع نداشتم جدی گفتم. رولینگ هم بعدا ایشالا می‌ذارم. آخر سر هم اینکه بالاخره آپدیت کردم. گوییا چند بار تشریف آورده بودید. با آرزوی شادی

    Reply
  10. سهیل

    سلام، لیشام جان چرا هرچه می‌خوانم نمی‌فهمم چه گفته‌ای من فارسی یادم رفته یا تو با لهجه صحبت کرده‌ای؟

    لیشام: سهیل جان! شما خودش رو ناراحت نکن! بالاخره یه جایی گند لهجه‌مون باید بالا می‌اومد، که اومد… ایدز که نیست! خوب می‌شه ایشالا

    Reply
  11. .

    عزیز [۶۹۶ تا نقطه] مراقب خودت باش

    Reply
  12. نغمه کرباسی

    خیلی خوب بود… مثل خیلی از قبلی‌ترها…

    Reply
  13. فرزام

    ها…. اینا که الان گفتی یعنی چه؟! خب حالا رفته چین… بر می‌گرده دیگه… تابلو نکن…

    لیشام: خیلی خوب بود فرزام جان :)) ولی این دلیل نمی‌شه که اگه دستم بهت برسه تاکسی‌درمیت نکنم…

    Reply
  14. بی نام و نشان

    ۸-x

    Reply
  15. Darya

    Lisham… it was a great text…

    Reply
  16. SNH

    majale man hamin bashad ke penhan mehr oo varzam – kenar o boos o aghooshash che gooyam chon nakhahad shod

    Reply
  17. daryanaz

    man kheili vaghte ke site shoma ro mikhunam va hamishe ham az khundanesh lezat mibaram mesle emrooz. dar zemn ye soal ham daram: lisham yani chi? age fozooli nabashe

    لیشام: شما لطف دارین، ممنونم. در مورد معنی لیشام، اینجا یه چیزهایی نوشتم.

    Reply
  18. rira

    “زوایای کور ممنوع!” احساس قربتی عجیب می‌کنم با این سه واژه‌ی ساده‌ی تلخ! شاید به آن خاطر که چنان مرا تنگ به بر گرفته‌اند که نه پنجره‌ای بر بی‌قوارگی‌هایشان میسر است و نه روزنه‌ای حتی برای تراویدن مهتاب!… دلم برای ماه تنگ می‌شود گاهی… و برای “نکته‌های غبارگرفته”ی لذت‌های مهتابی!… چه خوب است که اینجا هنوز هم می‌شود گه‌گاه به تماشای ماه و آسمان نشست!…. از بغض اما دیگر دلم نمی‌خواهد گفت!!

    Reply
  19. X

    آدم رسما مشکوک می‌شه! تا این حد حال داشتن البته بد نیست ولی وقتی می‌نویسین یعنی این همش نیست….

    لیشام: مثلاً به چی چی من مشکوک شدین؟ ما که حداقل اسم و رسم‌مون معلومه، شما که مشکوک‌ترین با این اسم‌تون ,) دل‌مان تنگیده بود، گفتیم کلماتی از خودمان در وکنیم که کردیم…

    Reply
  20. محمدعلی

    ای که در سایه‌های پنهان از فریادها، قلبی آشنا تو را زمزمه می‌کند، کلامت گرچه به سویی دگر بود، خیالی شیرین از محبتی موهوم ره‌گذری را که تو را به نظاره نشسته بود شاد کرد، مگر که خیالت او را مخاطب نجوای مهربانیش قرارداده است. به تنها شماره‌ای که ازت داشتم زنگ زدم گفتند از آنجا رفته‌ای.

    لیشام: آخه کجا دارم برم محمد جان! برای ما خیمه، سایه‌ی ابرست و بزم‌گه، لب کشت… ممنون از تلفنت. بهت زنگ می‌زنم 🙂

    Reply

Submit a Comment

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *