میخواهم بخوابم… یکجایی حوالی همین دیروز… میان همان پتوی سبزی که دو تا ببر داشت و بوی مادربزرگ میداد، بوی نای زیرزمینِ کرمانشاه، بوی علاء الدین تازه نفت شده…
سلام کنم به ستارههای نزدیک، ستارههای افتاده روی خرپشته، بگیرمشان بگذارم زیر متکا، دم دب اکبر را گره بزنم به دم دب اصغر، بعد هی مشت بزنم به پشهبند و تابهتا شدن ستارهها را دنبال کنم تا انتهای راه شیری، با خنکای نسیم، تا پایان خواب…
دراز شوم در تمام خیسی راهآبهای لاهیجان، پیراهنام پر شود از لاکپشت، مار، قورباغه. بلند شوم، سراپا گِلی، دست باز کنم زیر اشکِ بیدریغِ ابر، گرداگردم پر شود از کبوتر، باد، پروانه…
بمیرم در آغوش تمام بوتههای تمشک و همهی همهی هر آن چه تیغ تمشک است را با لبخندهای خونآلودم، با لباسهای پارهام مهمان خانهام کنم…
سبز شوم لابلای برگهای تازهی چای، میان انگشتان داییام، چیده شوم در انبوه سبدهای حصیری بزرگ…
بپیچم به ساقههای حیران برنج، پرتابام کنند روی باد و گم شوم پای خرمنکوب، هی از خاک برنج سرفهام بگیرد و هی دست بزرگ و زبر آن بزرگترین و مهربانترین دایی دنیا موهایم را بپیراید از خردههای کاه، بتکاند و هی من فرار کنم…
گر بگیرم در همخابگی شاخههای خیسِ اجاقِ گِلی، زیر بام مهگرفته و بارانی، دود شوم زیر طاق چوبی، آن قصر کودکیهایم…
برادر کوچکام را سوار دوچرخه کنم، دل بزنیم به زردی پاییزی کوچهباغهای کرج، رها شویم در خش خش یک دریا برگ چنار، غرق در سرودِ آسمانیِ یک آسمان گنجشک…
میخواهم بخوابم…
سلام لیشام،
از سال اول ابتدایی نام لیشام همیشه در ذهنم بود پسری که پشت سرم مینشست همراه با پسر خاله اش(کیف کن برای حافظه)کرمانشاه دبستان شیخ جلال آل طاهر (ارمغان)۹۹درصد اون پسر شمایی
خیلی خوب بود 🙂
لیشام: 🙂
لیشام
عالی بود
زنده باد
لعلی از کان مروت برنیامد سالهاست …
لیشام: تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد …
لیشام عزیز
مهم نیست که خسته از کار بیهوده هر روزی، با پاهای گر گرفته تو کفش و کز کرده گوشه تاکسی با چه سختی این صفحه منور لمسی رو غوز کرده و با کلی مشقت بدست بگیری. مهم اینه که تو همین وضعیت، با خوندن نوشته ای سبک و رها بشی، روحتو بستری دست یه کاربلد که ببرتت همونجایی که الان دوست داری باشی. زیر دست بزرگ و زبر بزرگترین و مهربان ترین ادم دنیا…
دچار سندروم میانسالى از نوع ایرانیش شدی داداش. نگران نباش