هادی عزیز و هادی عزیز

۲۵ خرداد ۱۳۸۷ | دوستان | ۶ comments

همین الان که آمدی و با هم صحبت کردیم، بلافاصله نشستم و خواندم نوشته‌ات را. از همان ابتدا محبت را خواندم میان کلمه به کلمه‌ی نوشته‌ات. به میانه که رسیدم لب‌خند از لبانم جدا نمی‌شد. انگار که نکته‌هایی تازه کشف کرده باشم از نگاه دیگران درباره‌ی خودم. در همان لحظات تصمیم گرفته بودم خواندنم که تمام شد؛ بیایم وسط همان جلسه‌ای که الان نشسته‌ای پیشانیت را ببوسم و از اظهار محبتت تشکر کنم؛ اما به آخر که رسیدم، بغضی ناخواسته گلویم را فشرد و دانستم که اگر گامی پیش بگذارم، قطعاً نخواهم توانست جلوی شکستن بغضم را بگیرم.

واقعیت آن است که ما با هم بزرگ شدیم هادی عزیز! تنها من و تو را نمی‌گویم، جماعت دوستان را می‌گویم. ما با هم بزرگ شدیم و با هم سختی کشیدیم و با هم شادی کردیم؛ و تکنولوژی با هم کار کردن را توسعه دادیم و در عین حال تکنولوژی با هم دعوا کردن و سر هم داد کشیدن را و تکنولوژی سختی‌ها از سر گذراندن را و تکنولوژی با هم شاد بودن را و تکنولوژی حل همان مسایلی که گاه در تعریفشان اختلاف داشتیم؛ و مهم‌تر از همه، تکنولوژی هم‌اندیشی را! ما سرمایه‌ی بزرگی جمع کرده‌ایم؛ ما کار بزرگی کردیم که به جرأت می‌گویم کم‌تر جمعی به چنین افتخاری نایل است…

بارها و بارها در جمع‌های دیگری از دوستان و فامیل، گفته‌ام و باز تکرار می‌کنم که آن چه که دارم، به لطف و اراده‌ی حضرت حق تعالی، از برکت دوستی با شما و همه‌ی دوستان عزیزی است که اکنون حق برادری به گردن من دارند و بی‌اغراق حق معلمی به گردن من دارند. نکته‌ها و درس‌های بسیاری فراگرفتم از همه‌ی شما.

الان حال و هوای نوشتنم کمی ابری است. یادآوری آن همه خاطرات شیرین و آن همه نکته‌های نغز، ذهنی می‌خواهد آسوده از بغض و اشک. شاید فرصتی دست داد و نوشتم‌شان…

هفت سال، کم زمانی نیست هادی جان! عمری‌ست برای خودش. چگونه می‌توانم عمرم، بخشی از وجودم، سرمایه‌ام را جایی بگذارم و جای دیگر باشم. نه هادی عزیز! نه! نمی‌توانم آن‌چنان باشم که نبینم این بخش از وجودم را…

۶ Comments

  1. محمد جواد شکری

    خوب فکر می کنم کمتر ادم هایی این فرصت رو پیدا می کنن که از سنین بیست و چند سالگی بصورت یه تیم چند سالی رو در کنار هم کار کنن و در کنار هم بزرگ بشن و در کنار هم کسب تجربه کنن! بهرحال جدایی شما واسه دوستاتون سخت خواهد بود

    Reply
  2. فرزاد

    بابا چه خبره اونجا؟ بازم طلاق و طلاق کشی…
    چه طوری لیشام جان؟ می بینم که بازکوله پشتت رو برداشتی و قصد سفر داری. با خواندن نوشته زیبای آقا هادی دلم در این اول صبجی بد جوری گرفت. حتما باید به زودی گپی بزنیم.

    به همسر مهربان و همه دوستان قدیم سلام من رو برسان.

    شاد باشی

    Reply
  3. شیپورچی

    سلام. امیدوارم که حالتان خوب باشد دماغتان چاق باشد و لبتان خندان باشد. هر کجا باشید باشید.. همه دوستی ها مال شماست…

    Reply
  4. آشنا

    سلام.
    فقط همین به ذهنم رسید:
    یادمون باشه پاکی کودکیمان را از دست ندهیم.

    Reply
  5. کـیانوش

    لـیشـام جـان بهانه ای پیدا شـد تا بـنـویسـم،
    با تـمام اختلاف نظراتی که مـن و تـو با هـم داریم . . و با وجـود میزان ارتباطی که در حـد هـمین کامنت و مشاعره است؛ مـنهـم تـورو یکی از آدمـهای (از اون هـم بیشـتر یکی از دوستـان) خـوب دنـیا شـناخـتم. دوسـت خـوب مــشکل تـو این زمون پیدا می شـه
    از طـرف خـودم و پـانـته آ برای خـودت و هـمـســربانو آرزوی آینده ای پـر از مـوفـقیت، شـادی و تـندرستـی دارم و امیدوارم که از هـرکجا میری و به هـرکجا وارد می شـی. . .این وبلاگ هیـچوقت تـعطیل نـشه که ما باز هم بـتونیم از احـوالات هـم خـبر بگیریم ؛)

    Reply
  6. خدایار

    بابا دمتون گرم ،
    خوب برای هم نوشابه باز می کنید ،
    یه بار هادی رو بیار ماهی گیری که دوستیش با لیشام ماهی گیر (البته اغلب ناکام 😉 ) ادامه پیدا کنه

    Reply

Submit a Comment

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *