دوست میداشتهام همیشه آواهایی که انگار در کنهشان نشانی است از سپاسگزاری، از ستایش پروردگار. این چنین احساسی را تا حدودی زیاد، در موسیقی سنتی یافته بودم. قطعاتی مثل راز و نیاز علیزاده، مجموعهی نینوا، تک نوازیهای سهتار عبادی، بسیاری از قطعات سماعی ناظری، برخی آوازهای شجریان ـ به طور خاص همایون مثنوی ـ و دهها و دهها از این دست. بعدها هم که با موسیقی کلاسیک آشنا شدم، شاید قویتر، همین احساس متجلی شد. آن چه که مشخصاً اکنون در ذهن دارم، کارهای آلبنونی است. یاد دارم دست بر قضا قطعاتی از یک گروه کر ایتالیایی که همه کشیش بودند و کلیسایی میخواندند، دستم رسید. با این که کوتاه بودند ولی از شنیدنشان سیر نمیشدم، هر چند که از کلامشان نیز هیچ نمیفهمیدم.
شنبهای که گذشت، سعادت داشتم تجدید میثاقی کنم با این احساس کمرنگ شده. در معیت دوستان، رفتیم کنسرت گروه کر نوری، اجرای مس روسینی. پس از مدتها آنجا بود که برای ساعاتی ذهن مغشوشم آرمید. سرشار شدم از آن آرامش رؤیایی و دوباره آن احساس رهایی را دوره کردم…
در میان این همه شاعری و عاشقی و آرامش، اما چند نکتهای بود که هم بساط شیطنت و در عین حال اعصاب خردی ما را فراهم کرده بود؛ همهی آن نکات هم برخاسته از مهمانان ردیف عقبی ما. پیش از شروع کنسرت، گلاویژ، متذکر شد که بوی بخارات معدهی آقایان همسایه آتشزاست. موضوع آن قدر جدی بود که علی رغم سینوزیت شدید، بنده نیز متوجه شدم. البته کاش قضیه به همین جا ختم میشد. آقای رهبر کنسرت که تشریف آوردند، میان تشویق حاضرین، سوژههای عزیز شروع کردند به سوت زدنهای نافرم و گفتن جملاتی از جنس “جمالتو” و “جیگرتو”! حالا این فرمایشها در همهمهی دست زدنها گم شد، ضایع قضیه، بعد از یک دقیقه سکوت بود که تا دست رهبر کنسرت بالا رفت برای شروع، یکی از ایشان سوتی ول داد از خودش، ول دادنی و تقریباً تمام سالن برگشت و به حوزهی استقرار ما نگاه کرد. پیش خودمان گفتیم که خدا به خیر کناد تا آخر کنسرت دعوایی پیش نیاید با این ضایع بازیهایی که درآورده بودند. در میان کنسرت هم که مرتب فک میزدند و پچپچ میکردند. آخر کنسرت که ملت اختیار از کف داده بودند و دست مستانه میزدند برای گروه کر، آقایان همسایه هم داد عیش ستاندند از آن هیر و بیر و هر چه خواستند سوت زدند و هر پرتی که دوست داشتند، گفتند و حقیقت امر این بود که حقیر داشتم از خنده میترکیدم! خیلی دوست داشتم آخر قصه، برگردم و یک دل سیر نگاهشان کنم ببینم که چه تریپیها هستند آنها اما ظاهراً زرنگتر از این حرفها بودند دوستان و پیش از اتمام کنسرت فلنگ را بسته بودند.
تمام قضایا یک طرف، این هم یک طرف که تا صبح داشتیم تنور و باس میخواندیم در خواب…
بیتربیتا!
لیشام: ای بابااااا شما چرا شاکی میشوید؟ حالا بندگان خدا اشتباهی عوض آن که بروند دو سه کوچه پایینتر لالهزار، راه گم کرده و سر از تالار وحدت درآورده بودند…
آقا جمالت! ایول! خیلی عالی بود.
حالا خوبه این کنسرت کلاسیک بوده. این ایرانیهای توی آمریکا توی کنسرت شجریان هم همین کارها رو میکنند…
لیشام: دارم آمارشو، میدونم چی میگی؛ ولی معلومه که از اون طرفدارهای هفت آتیشهی سنتی هستی هاااا ؛)
سلام! ممنون بابت کامنت. عجلهای نیست. هر وقت فرصت کردید و حوصله داشتید جوابی مرقوم بفرمایید. پیشاپیش ممنون. موفق و مؤید باشید.
لیشام: سلام، شما هم منصور باشید 🙂
این که خوبه
من کنسرت چکناوریان رفتم علاوه بر همه اونهایی که گفتی بوی سانبیلیچ کالباس رو هم اضافه کن.
و من آی ی ی ی ی سوختم
همه جا گفتم
اینجا هم میگم
که بیست و پنج هزار تومن پول بلیت دادم
در بست حواسم به برنامه بود که مبادا به اندازه هزار تومنش از دستم در بره
ولی حضرات هی پارازیت از خودشون در میکردن
آخر برنامه هم دیگه همه تقریبا ایستاده بودن و دست میزدن و بعضیها هم حرکاتی نه چندان موزون اجرا میکردن. حالا خبردار شدم تو محک هم برنامه داره ولی برای اعضای محک مجانیه. حداقل اینجوری دلم نمیسوزه
لیشام: کنسرت با طعم کالباس!! چه شود!! حالا این سانبیلیچی که فرمودین خیارشور هم داشت یا نه؟ میدونین که خرچ و خورچ خیارشور از عمدهترین لذایذ معنوی محسوب میشه، حتی وسط کنسرت چکناوریان P:
دمت گرم دیگه! چاکرتیم داش لیشام! درسته که ما عرق خور نیستیم، اما عرق خورا رو دوست داریم! (; ضمناً هرچی باشه حاجیت صد لقمه خورد که می غلام است آن را! (-B (;
لیشام: حال میکنم باهات داش سعید :)) ما حسرت یه نیم لقمه از اون لقمهها رو به دل داریم و نصیبمون قرار نیست بشه لاکردار ؛) هر وقت که داشتی از اون لقمهها میخوردی یاد ما هم باش…
بوس
هنر نزد ایرانیان است و بس. این خارجیام که هی راجع به فرهنگ ور و زر میزنن هیچچچی نوفهمن! اینا اگه بیان اینجا میبینن که از اقصا نقاط شلوار و پیرن امثال بنده هویجور فرهنگ فووواره وزند توی خیابون! اصلا ترافیک واسه همین بید! زمین سرسره شده بید لذا آمار تلفات روزانه به قدر یه جنگ داخلی بید که اون هم در قبال این همه فرهنگ ناچیز بید! ما حتی از وفور فرهنگ نیرو نداریم که خیابونها را دستمال وکشد بلکه سرسره نباشد! خلاصه شومام اینگاری از سانفرانسیکسو را گم کردیا!… هی دهن آدمو وا وکنن تا آدم از خودش فرهنگ نشون بده! ای بابا!
یه هو
لیشام: معلومه که حرفت رو خوردی. البته طبق تجربه نمیتونم ازت بخوام که راحت باشی چون به هر صورت ما اینجا آبرو حیثیت داریم ولی خوب، اینقدر هم موجز صحبت کردن چیز خوبی نیست خدایار جان ؛)
سوتی ول داد یعنی کار بد کرد؟! :دیییییییی
لیشام: D:
لیشام جان سلام
جمالتو!
راستی حالت خوبه؟
با بخور گاز معدهای که در کنسرت به مشام مبارک رسید بهتر شدی؟
امروز سعادتی نصیبمان شد توانستیم مختصر کشف عظیمی انجام بدهیم!
برای فارسی نوشتن برای من که دسترسی به هیچ فونت فارسی ندارم٬ چه راهی بهتر از این که توی بلاگ اسکای یه پست جدید باز کنم و بعدش با استفاده از دستور محبوب Copy & Paste نوشتهها رو اینجا کپی کنم!
چه میکند این UNICODE و UTF-8
قربانت
رضا
ای ول! بر و بچِ ردیفی بودن پس! (;
لیشام: البته نه به ردیفی شوما سعید خان! عرق خور هم آخه که نیستی که، یه چیزی بوگو بهت بیاد داداش…