این شاید یه واقعیت تلخ باشه که جهانبینی که الان دارم حاصل یه سری اتفاقه؛ ولی تلخ یا شیرین، اون چه که الان به عنوان جهانبینی داره به زندگیام قالب میده برای من خیلی ارزشمنده و توی این چند سال اخیر تونستم با اتکای به اون درک درستتری از حقایق و وقایع جاری در مسیر زندگی داشته باشم و با آرامش و اطمینان بیشتری حرکت کنم.
به جرأت میتونم بگم که این موضوع ارزشمندترین چیزیه که تا حالا به دست آوردم. خدا رو شکر میکنم که من رو به این فرصت آگاه کرد، از بابت وقت و هزینههایی که براش گذاشتم بسیار خشنودم و امیدوارم تا حدی که بتونم هم کاملترش کنم.
به نظرم داشتن یه نوع درک کلی از جهان هستی، از اجزای اصلی اون، از مکانیزمهای کلی اون در حد توان درک هر کسی، میتونه این کمک رو به آدم بکنه که چارچوبهای همهی کارهاش رو اعم از به ظاهر جزییترین کارها تا کلیترینشون مثل تصمیمگیریهای مهم برای زندگی فردی، جهت بده.
گفتم که جهانبینیام حاصل یه سری اتفاقه. حلقهی آغازین این اتفاقها از جایی شروع شد که در معیت یکی از نزدیکان، خدمت بندهای از بندگان خدا رسیدم که اصطلاحاً روشن بین بودن. ایشون کلاسی داشتن که یه شیوهی خاص از علوم ذهنی رو تدریس میکردن. سر صحبت که با ایشون باز شد، حضورشون گفتم که پیش از این هیچ برخوردی با این علوم نداشتم و اصولاً درکی هم از اونها ندارم.
ایشون به من گفتن که چشمهام رو ببندم. بعد از مدتی وقتی که اجازه دادن که چشمهام رو باز کنم شروع کردن مطالبی رو در مورد من گفتن. آنچنان درست و دقیق بودن که در حین توضیح دادنشون، میخکوب شده بودم. خوب چنین پدیدهای با ذهن و منطق ریاضی من هیچ تطابق و توجیهی نداشت. بیشتر از اون که برام جالب باشه، سردرگم شده بودم. نمیتونستم بفهمم که چه اتفاقی افتاده که کسی که هیچگاه من رو پیش از این ندیده و هیچگونه اطلاعاتی در مورد من نداشته، اینچنین با دقت و ظرافتی که بعضیهاشون رو فقط و فقط خودم درک میکردم، بتونه در موردم حرف بزنه و از من شناخت پیدا کنه، اون هم ظرف چند دقیقه.
حرفهاشون که تموم شد، از ایشون خواستم که با توجه به نکاتی که دیدن، نصیحت و پندی به من بدن ـ که بعدها متوجه شدم این درستترین کاری بود که میتونستم در برابر موضوع انجام بدم. ایشون هم این گونه نصیحتم کردن که زندگی فقط کار نیست. یه قسمت مهم زندگی، خود آدمه. آدم باید واسهی خودش هم وقت بذاره و تلاش کنه که تواناییهای درونی خودش رو بشناسه و جلا بده…
و این دقیقاً همون کاریه که اغلب ماها نمیکنیم و یا اگه به فکرش باشیم، مقطعی و ناپایداره…
مجموعهی اتفاقها و حرفهای اون چند دقیقه، تا به حال، از جملهی تأثیرگذارترین وقایع زندگی من بود. موجی در زندگی من ایجاد کرد که هر چند دو سه سالی باعث شد که به ظاهر از لحاظ حرفهای و مالی ضربه بخورم ولی در نهایت، آرامش درونی حاصل از اون دوره، خیلی خیلی بیشتر از سختیهاش برای من منفعت داشت…
نـوشـته اوشون به شـما تنها بر نـمیگشت که…! اونجور اظهار نـظر کلی به اونها که وقـتشـون رو صرف خـوندن این مـطالب میکـنند هـم برمیگرده
الـبته مـن عــصبانی نـشدم :)) اوشون یه افاضاتی نـمود مــاهم تـوصیههای ایمـنی کردیم ؛)
آقا پفک و پولانسکی و کورش و ایدئولوژی و… اوووووووه! ما شاء الله! عجب جاذبهی گرانشیای دارد خط و رقم تو که آت و آشغال و طلا و اورانیوم و پادشاه و همه رقم مخلوقاتی را به یکسان میکشد اینجا! عینهو یک عدد بلاک هول! (همون چاله سیاه) حالا یه خورده تنوع هم قاطی این جذبه به ما برسونی خیلی حال دادی! نرسوندیم باز ما مخلصیم!
لیشام: ما زمینخوردهایم کاوه جان! گاهی آدم نوشتنش نمیآید. الان هم توی همان مایههاییم. چشم! دستور میدهیم که در اسرع وقت نوشتنمان بگیرد 🙂
Do you really…??? O gush you are an educated person man! pleaaaaaaaaaaaaaseeee
من به دنبال فیلمهای پولانسکی به راهنمایی آرمان اومدم اینجا. انگار خبری نیست. در هر صورت سلام 🙂 ضمناً انگار بساط آسترولوژیتون هم به راه است. هووم! سر فرصت یک نگاهی بهشون میاندازم.
لیشام: سلام 🙂 آرمان جان به بنده لطف دارن ولی خودم هم به یاد ندارم که حتی یه بار اسم پولانسکی رو برده باشم اینجا ؛)
البته مطالب اینجا، (به خصوص این دفعهای) از حد درک بعضیها خارجه… دندان گرفتن اگر هدف است، مکان، بسیار است…
حــضرت احـــــــســــان
هـمه که دانـش و آگاهی شــــمـــا رو نــدارند که مثل شـما تـو هـر دقـیقه از زنـدگیشون یه فـرمول جـدید به نــدانـستههـای انسانیت اضافه کـنـند
حالا شـما وقـت طلائیات رو اینجا هـدر نـکـن داداش… مـگه دعـوتنامه برات فـرستادن؟!
بـذار مـام دلمون به هـمین پـفک خـوش باشه
لیشام: ای بابا… کیانوش جان! شما چرا خودت رو ناراحت میکنی؟ بنده باید ناراحت میشدم که اتفاقاً هم نشدم. حالا بندهی خدا خواست نظری بدهد که داد و ما را قیاس کرد به موجود خوشمزه و بهشتییی مثل پفک! باور بفرماین سعادتیه پفک بودن! فقط حیف که بیشتر از آن که شور باشیم، تلخیم! ؛)
من میخواستم [بگم] چهقدر وبلاگت پفکی است. چیز دندانگیری نداری. حیف وقتی که صرف جفنگیات تو میشود. دوست کورشزاده و آتشپرست من بیشتر تفکر کن.
لیشام جان. اولا که جات خیلی خالی بود تو برنامهی اخیر. بابا باز منو بگی چون همیشه وسط دریا یا بیابون هستم باز یه ذره حق دارم که نتونم بیام. اما شما ها که مال شهر هستید و اهل تمدن دیگه چرا؟
دوماً، میشه توضیح بدی که چهطوری میشه آدم نیروهای خودش رو بشناسه؟ آیا نیاز به راهنمایی یه آدم روشن بین هست؟
لیشام: سلام روزبه عزیز، باور بفرمایید حقیر تا همین لحظه که کامنت معظم شما را نخوانده بودم، هیچکدام از روحهایم هم خبر نداشتند برنامهای بوده، به هر ترتیب سرمان هم شلوغ بود و نمیتوانستیم سرکی بکشیم به این فلیکر و ببینیم سیستم چهطوریهاست… البته دودره شدن بنده نیز قابل توجیه است، از این حیث که گویا خاصیت بنده دودره شدگیست ؛)
و اما در باب پرسش دوم. خوب به نظرم جواب مشخصی برای این سوال وجود نداشته باشه ولی راهکار کلی که به ذهنم میرسه، انتخاب یکی از روشهای علوم روحی و ذهنی و انجام تمرینهاشه. از من نپرس که بگم کدوم شیوه. باید ببینی کدومش سازگارتره به روحیاتت. قدر مسلم اینه که توی همهی این روشها، نکتهی اصلی رویکرد خودت هست نسبت به موضوع. خیلی هم تأکید دارم که حتماً یه نفر به عنوان راهنما باید باشه و گر نه، میتونه اتفاقها بدی برای آدم بیفته. البته منظورم لزوماً وجود یه مراد نیست. سیستمی که من با اون آشنا شده بودم اتفاقا اصلا میانهی خوبی با مراد و مریدبازی نداشت. یه سری تمرین منظم بود و توصیههای جانبی که باید رعایت میشدن. این هم بگم که اصولاً فرآیند این سیستمها فرآیندیه که در بلند مدت جواب میده و اغلب اوقات نتیجهاش با اون چیزی که توی ذهن ماها هست به عنوان پیشفرض خیلی خیلی متفاوته…
هااا؟ چیه؟
لیشام: خداااااست، خدااااا…
اول اینکه: اینجا نه!
دوم اینکه: ببم جان! چرا در نوکنی؟ اگر زیاد بماند خوب نبید! ما که داریم هلاک میشیم! آخه آپدیتی، چیزی… من که میدونم تو چهقدر وقت کم داری! 🙂
لیشام: تو که میدونی من چهقدر وقت کم دارم، پس چرا میگی که از خودم پست در وکنم؟! پست در کردن شرایطی را میطلبد که فعلاً حایز به آن نمیباشیم اخوی جان! علی الحساب دعا بفرمایین ما رو که پنجشنبهی پیش رو بی هیچ خطری پیست آبعلی را افتتاح کنیم ؛)
آقای لیشام! الوووووووووووو؟ کجا رفتین؟ آپ نمیکنین!! باید خیلی خوشبخت باشین که منتظرن تا آپدیت کنین! منتظر نوشتههای جدیدت!
مــیدونی که اصــلن اهـلِ قـضا و قـدر و ســرنـوشت و… اینجور چیزا نیسـتـم
آیـنده هـرکس رو خـودش میسازه . . فقط و فقط!!
لیشام: خوب البته هر کسی از ظن خودش یاره کیانوش جان ؛)
فکر میکنم که در واقع به دنیا اومدیم که خودمون رو بشناسیم و آدمی بودن را درک کنیم. چیزی که خیلی وقتها فراموش میشه، جای شکرش باقیه که گاهگاهی یه تلنگر باعث بیداریمون میشه. زنده باشید اما نه از اون مدلاش که فقط: خور و خواب و خشم و شهوت!!!
من لازم دارم در این خصوص با شما حرف بزنم… اگر ناراحت نشین البته
لیشام: خواهش میکنم، این چه فرمایشیه، در خدمتم، البته اگه بتونم کمکی کنم…
آرامش آره پیداش کردم، نه اون دور دورا همین جا، تو خودم اما نه با خودم تنها، اینو تو لبخند پدرم دیدم وقتی معنیش اینه از این که دخترشم خوشحاله. تو گرمای محبت مادرم حس کردم وقتی معنیش اینه که تونستم آرامش طوفان زده رو باز تو خونه برگردونم به آرامش سفید و برفی اما گرم. تو چشمهای خندان برادرم وقتی تونستم برای رفتنش به امریکا برای دکتراش کمکش کنم. آره کار هم آرامش میآره وقتی باهاش میتونی باری رو سبک کنی از اونهایی که عاشقانه دوستشون داری.
جهانبینی قبول دارم آن قدر شناختم که درک کلی و به نظر خودم درستی از پیرامونم حتی دور دورا داشته باشم… میگین از کجا میدونم درکم درسته؟ خوب از نتیجههایی که گرفتم. از بازتاب بیرونیش که دیدم. … آرامش میآره؟ بله خیلی.
راستی جهانبینی از همین جا شروع میشه درک ارتباط ذرات ریز گرفته تا اجتماع ذرات به شکل آدمها و همین جور بریم تا برسم به اجتماعی از آدمها حتی موجودات دیگه….. تا بالاخره کسی که خلق کرد و چه زیبا آفرید
🙂 میبینم که برادر لیشام لب گشوده و حقایق رو آشکار میکنند. جالب بود…
لیشام: ما را چه به آشکار کردن حقایق کیوان عزیز، آن کار اهل دل است و تو خوب میدانی که حقیر در کار اهل گل ؛) لذا از این وصلهها به ما نچسبان و بگذار به گلبازیمان مشغول باشیم P:
من هم خیییییییلی دلم میخواد، اما واقعیتش سایکیک کمکی بهم نکرد…
لیشام: خوب این اصلا اتفاق بدی نیست. اتفاقا به نظرم خوبه. منظورم اینه که این اتفاق شاید معنیش اینه که برای شما یه مسیر دیگهای در نظر گرفته شده. یه راه دیگهای که مناسبتره…
بسیار خوبه… موفق باشی 🙂
لیشام: ایشالا شما نیز ؛)
لیشام جان ازت ممنونم که این مطلب رو نوشتی باید بیام و باز هم بخوونمش ..شاید بهم کمک کنه شاید..
لیشام: خوب البته چیز خاصی که این جا نگفتم، با این حال امیدوارم کمکی کرده باشه…
لیشام جان شما که در مورد شناسایی تواناییهای درون خودتون صحبت میکنی، داری یک ایدئولوژی رو مطرح میکنی که امنیت نظام رو زیر سؤال میبره. شما باید اول از مسؤولین امر اجازه بگیری که خودت رو بشناسی (احتمالا وزارت تربیت بدنی). ثانیاً قربون اون قلمت برم، شما از وزارت ارشاد و اطلاعات اجازه داری که وب لاگ میسازی؟ یا بهتر بپرسم، شما حق و حقوق دولت رو دادی که میخوای بنویسی؟
لیشام: سینا جان، شما دیگر دست روی دلمان نگذار که به قدر کافی خون است. اجازه بده به حال و حول مجازیمان بپردازیم. الحمد لله آن قدر سایت و وبلاگ ضد امنیت و بدون مجوز هستند که تا به ما برسد چند قرنی طول میکشد…
اینها را گفتی دل ما را بسوزانی ناجنس؟…
رااااااااکتا! بعد یه هو میبینی مثل این فیلمهای سرخپوستی یه عقاب داره از اون دورا میاد
لیشام: پس تو هم اون عقاب رو دیدی…
گاهی یه حرف برای یه عمر زندگی آدم تاثیر مثبت یا منفی میذاره خوشحالم که تاثیرش برای تو مثبت بوده
لیشام: خودمان نیز خوشحالیم 🙂