۱۵ مهر ۱۳۹۰ | آموزه, فیلم و کارتون |
فیلمها هر قدر هم که بد باشند و بعدش احساس تهوع و بطالت دستت میدهد، وقتی که دیدیشان یعنی باید میدیدیشان؛ یعنی نکتهای، پیامی داشته برای تو که باید پیدایش میکردی، ولو به قیمت آن احساس ناخوب. کمِ کماش این است که یادبگیری که آمارشان را از پیش بگیری.
فیلمهای خوب هم که جای خود دارند. کمِ کماش تذکر و مروری است برای بخشی از آن زیباییها، احساسها و چیزهای خوبی که داریمشان اما قدرشان نمیدانیم و ارجشان نمینهیم.
فیلم «Into the Wild» برای من یک فیلم خوب است. از قریب به یک سال پیش که این فیلم را دیدم، صحنهای، جملهای از فیلم هست که بارها و بارها مرورش کردهام و یقین دارم که برای من، این نکته، همان مهمترین درسی بوده که باید آن جا تکرار میشد، مرور میشد، تذکر داده میشد.
داستان فیلم بر اساس زندگی نامه شخصی است به نام «Christopher Johnson McCandless». خلاصه و مفید آن که ـ البته بر اساس درک شخصی خودم از فیلم ـ او شادی و لذت از زندگیاش را در تنهاییاش و با طبیعت بودن جستجو میکند و در نهایت هم در تنهایی و در دل طبیعت میمیرد.
اواخر فیلم وقتی «کریس» لحظههای پایانی عمرش را طی میکند، کتاب همیشگیاش (؟) را باز میکند و این جمله را میخواند:
And that an unshared happiness is not happiness
و در اوج ناتوانی این جمله را اضافه میکند:
HAPPINESS ONLY REAL WHEN SHARED
۳ شهریور ۱۳۹۰ | آموزه, روزنوشت |
واقعیات را باید پذیرفت؛ آن چنان که هستند. پذیرایشان که نباشی به فراست میافتی که صورت مسأله را پاک کنی، عوض کنی، چشمانت را ببندی و مدام خودت را گول بزنی، فرار کنی و خلاصه هر کاری کنی که نپذیری که هست؛ و دست آخر به امید این که همه چیز خوابی بیش نبوده، چشمانت را باز میکنی و میبینی که همان جای اولی؛ همه چیز سر جای خودش است؛ همانگونه که باید باشد…
تا وقتی نپذیری که هست، در جا خواهی زد. خسته میشوی از کلنجارهای بیهودهی نپذیرفتن. میشوی تودهای از هزار و هزار احساس ناامیدی و درماندگی؛ هزار و هزار «چرا»ی احمقانه و بیپاسخ و نهایتاً نقطهای خواهد رسید که میشکنی؛ تکه تکه میشوی. خیلی همت کنی و تکههایت را جمع کنی، از من بشنو که بالاخره تکهای میماند که در آن تجربه گم شود، فراموش شود. هر تجربه از وجود تو تکهای، تکههایی به یادگار نگه میدارد و جایی خواهد رسید که دیگر در خودت توانی نمیبینی که تکههایت را جمع کنی؛ چیزی نمانده برای جمع کردن؛ زندگیات میشود پارههایی از واقعیاتی که پذیرایشان نبودی…
۳۰ تیر ۱۳۸۶ | آموزه, اجتماعی |
«هر کاری که مکررا مجسم شود، انجام میشود و هر کاری که مکررا انجام شود، صفت میشود.»
جملهای که خواندید یکی از آموزههاییست که از استادم فراگرفتهام. این جمله یک قاعدهی کلی معنوی را میگوید. میگوید که اگر چیزی را در ذهن به دفعات مجسم کنید، نهایتاً آن چیز، موجودیت میپذیرد و اگر بر موجودیت آن اصرار ورزید، تبدیل به صفتی از صفات شما میشود. آرزوها و تخیلات ما، عموماً از نوع همین چیزها هستند. اگر با قدرت و تمرکز کافی، ذهناً مجسمشان کنی، ممکن است روزی، در حدی از کیفیت واقع شوند. حالا چرا اغلب آرزوهای ما به واقعیت نمیپیوندند؟ یا اگر هم صورت واقعیت به خود میگیرند، بسیار متفاوتند از آن چیزی که تصورش را میکردیم؟
آرزوپردازی هم خودش رسم و رسومی دارد، چهارچوبی دارد که اگر رعایت نشود، به آرزوهامان نمیرسیم که هیچ، به احتمال بسیار درگیر مسایل و مشکلات ناخواندهای هم میشویم.
اغلب آرزوهامان به خاطر آن که به درستی پرداخته نمیشوند، مثل نوزادان ناقصالخلقهای هستند که از حدی بیشتر رشد نخواهند کرد و نهایتاً نیز نابود میشوند و در همین کش و قوس، آسیبهایی نیز به ما میرسانند.
فرض میکنیم که از مرحلهی ابتدایی یعنی تصمیمگیری گذر کردهایم. تصمیمگیری، خودش فرآیندیست مفصل که جای بحث جداگانهای دارد. همینطور فرض میکنیم که شرایط معقول و منطقی بودن آرزومان نیز رعایت شده باشد. حالا میدانیم که دقیقاً آرزوی ما چیست. مهم است که تصویر ذهنیمان را از آرزوهامان چگونه شکل میدهیم و مهمتر از آن، چگونه امتداد میدهیم. اتفاق بدی که عموماً میافتد این است که به جای تجسم درست یک آرزوی ارزشمند، راههای رسیدن به آن را مجسم میکنیم. با این کار راههای احتمالی دیگری را که برای ما درنظر گرفته شده و در حال حاضر برای ما متصور نبودهاند، میبندیم؛ یا این که راههایی را میسازیم که برای ما در نظر گرفته نشدهاند؛ اما اگر هم ما را به آرزویمان برساند، اصالتاً راههای اشتباهی بودهاند و ممکن است دردسرهای دیگری برای ما به وجود آورند.
باید دقت کرد که در تکرار خیالها و تجسمات ذهنی، بر خود سوژه تمرکز نمود و نه راههای آن. مثلا من آرزو دارم که یک ماشین خوب داشته باشم. چه نوع ماشینی؟ ماشینی که منطقاً و عقلاً متناسب با سایر شرایط فعلی من باشد. چرا؟ چون اگر نباشد، تعادل زندگی مادیام را به هم میزند.
حالا کاری که باید بکنم این است که برای این آرزو وقت بگذارم و برای رسیدن به آن تلاش کنم. یک بخش از این تلاش، فعالیت ذهنی و معنوی و بخش دیگر آن فیزیکی است. دقت کنید که اینها توأم با هم است که آرزو را به موجودیت درست خود، نزدیک میکنند. افراط در یکی و تفریط در دیگری، موجودیتی ناقص را فراهم میسازند.
در بعد تلاش ذهنی، کاری که باید بکنم این است که روزانه یا هر چند روز یک بار برای تجسم درست ذهنیاش وقت بگذارم. چگونه این کار را کنم؟ مینشینم و در آسودگی، با دقت و تمرکز کافی، خودم را مجسم میکنم در ماشین خوب مورد نظرم نشستهام و رانندگی میکنم. مجسم میکنم که از داشتن ماشین خوب مورد نظرم لذت میبرم و احساس آسایش و آرامش میکنم. مجسم میکنم که در حال شستن ماشین خوب مورد نظرم هستم؛ خلاصه آن که خودم را در حال استفاده از سوژه در کمال سرور و شادمانی و رضایت، مجسم میکنم؛ و نهایتاً خداوند را سپاس میگویم و عاقبت کار را به ایشان واگذار میکنم. مهم است که پس از این کار موضوع و سوژه و تمام تصورات و تجسمات خود را ذهناً رها کنید. این اشتباه است که ناخواسته و در زمانهای نامناسب به سوژه و آرزوی خود فکر کنید. با این کار به موجودیت ذهنی آن آسیب میزنید.
میشود گفت که این مثال، تقریباً یک نوع آرزوپردازی درست است. آرزوپردازی اشتباه کدام است؟ این است که راههای رسیدن به ماشین خوب مورد نظرم را تصور کنم. مثلاً مکرراً تصور کنم که در قرعهکشی بانک یک ماشین برنده شدهام؛ یا این که دارم راه میروم و یک نفر میآید همین جوری ماشیناش را به من هدیه میدهد، یا این که یک چمدان پر از پول پیدا میکنم که رویش نوشته است هدیهای از طرف خداوند و میروم با آن پول ماشین میخرم و قس علی هذا.
از اینها که نوشتم صرفاً میخواستم بر این تأکید کنم که از کنار تصورات و تخیلات ذهنیتان ساده نگذرید. چه بسا که بیاهمیتترینشان از دیدگاه خودتان، گاهی به خاطر بیدقتی در تکرار، مسیر زندگیتان را ـ در مسیری خوب یا بد ـ تغییر میدهند. برای همین است که توصیه شده، سعی کنید به زمان حال خود آگاه باشید و بیهوده به چیزی فکر نکنید.
۲۷ خرداد ۱۳۸۶ | آموزه, اجتماعی |
حتماً تا حالا برای شما هم پیش اومده که یه گدایی بیاد طرفتون و ازتون کمک بخواد ولی به خاطر ظاهرش، این که حدس میزنین معتاده یا بالاخره یه مشکلی داره، بهش کمک نکرده باشین. بعدش هم با این چالش مواجه بودین که کار درستی کردین یا نه. اتفاقی که عملاً افتاده اینه که شما بر اساس نظام ادراکیتون اون بندهی خدا رو قضاوت کردین. مثلا فکر کردین که چون لب و لوچهاش سیاه و ورقلمبیدهست، معتاده.
حالا یه مسألهای این وسط هست، اون هم این که اگه واقعاً طرف اون چیزی نباشه که شما قضاوت کردین، تکلیف قضاوتی که صورت دادین چی میشه؟ یا حتی یه پله جلوتر؛ گیرم که معتاد باشه، از کجا میدونین اون پولی که از شما میگیره رو صرف سیر کردن شکم خودش یا زن و بچهاش نمیکنه؟
من هم اسیر چنین قضاوتهایی هستم. نه تنها توی شرایطی که مثال زدم بلکه توی روابط کاری و دوستانهام هم با مشکلهای مشابهی مواجهم. البته طی این چند سال خیلی تغییر کردم و فکر میکنم که این تغییرم سمت و سوی مثبت داشته ولی به هر ترتیب هنوز هم ناخواسته مردم رو قضاوت میکنم. حالا چرا به چنین چیزی میگم مشکل؟ چون معتقدم که همون قدری که در برابر افعالمون ـ اعم از حرکات و حرفها ـ مسؤولیم، در برابر افکار و نیتهامون هم مسؤولیم. چه بسا که این مسؤولیت، خیلی سنگینتر و البته مهمتره.
[به توسعهی این بحث کمک کنین]
۱۵ بهمن ۱۳۸۵ | آموزه, اجتماعی |
“مردگان را به مردگان وابگذارید”
این جملهایه از حضرت مسیح (ع) که یکی از استادان بزرگوارم نقل کرد جایی که داشت راجع به مکانیزم وقایع در زندگی صحبت میکرد. این که وقتی اتفاقی میافته، وقتی حادثهای رخ میده، درسهایی رو با خودشون دارن که همین درسها مهم هستن و نه خود اون وقایع. نتیجهی زندگی این دنیایی هم، جز پاس کردن این درسها نیست.
آدم باید در مواجهه با وقایع، انرژیاش رو صرف کشف و آموختن اون درسها کنه و گر نه اتفاقها نهایتاً جزیی از دنیای مردگان هستن و باید رهاشون کرد. درسها هستن که میمونن و آدم رو کمک میکنن تا مقابل وقایع پیش رو، تصمیم درست رو بگیرن و درست عمل کنن. اگه مرور کنیم میبینم که خیلی از خاطرات خوب و بد ما، نه درسها بلکه شیرینی و تلخیهایی هستن که به هر دلیل، دوست نداریم رهاشون کنیم. آیا چنین چیزی غیر از مردگیست؟
و زمانی که آدمها درسهایی که براشون در نظر گرفته شده رو نتونن پاس کنن، اون وقته که وقایع تکرار میشن، نه در کمیت و کیفیت، بلکه در درسهایی که با خودشون دارن.
به نظرم برای آدمهایی مثل ما که قوهی تشخیصشون اون قدر رشد نکرده که همهی درسها رو بتونه درک کنه، این اصلا مهم نیست که اشتباه کنه. مهم، داشتن چنین رویکردی به زندگیه.
علاوه بر وقایع، چنین موضوعی برای پدیدههایی که باهاشون مواجه میشیم هم صادقه. وقتی که داستانی رو میشنویم، کتابی رو میخونیم، با مسایلی که مستقیماً به خود ما بر نمیگرده روبرو میشیم، باز این رویکرد میتونه به زندگی ما کمک بیشتر کنه.
محرم و سایر مناسبتها اعم از اعیاد و عزاداریها، برای من چنین پدیدههایی هستن. حداقل سعی میکنم که چنین موضعی رو در برابرشون پیش بگیرم. وقتی که داستان امام حسین (ع) ـ به عنوان یک انسان معنوی ـ رو میخونم تلاشم بر اینه که درسهای اون رو کشف کنم و فرا بگیرم و نه این که خودم رو در تلخی جزییات و ظواهر اون اسیر کنم. مگر نه این که ایشون خواستن که با قیامشون، درست زندگی کردن رو یادآوری کنن؟ انسان معنوی، روش و منشی داره که زندگی رو آموزش میده و آیا عزاداریهای مرسوم و علمکشیهای ما، چنین مفهومی رو همراه داره؟
چند سالی هست که در مراسم عزاداری شرکت نکردهام. نه از این باب که بیاحترامی کرده باشم به محضر صاحبان مناسبتها. بلکه میدیدم که اون چه که در این مراسم نقل میشه، بیش از اون که درسها و زندگی رو دوره کنه، ذکر مصیبته، یادآوری تلخی و مردگیه.
بماند…
یازدهم بهمن، زادروز منه 🙂 تولدم مبارک. من از این روز و از این که دوستانم به من تبریک میگن و هدیه میدن، یاد میگیرم که همیشه دور از تولدبازیها، بهانهای برای دوباره زاده شدن هست؛
و یاد میگیرم که هیچ لذت و رنجی جاودانه نیست؛
و یاد میگیرم که وسعت دل و دست گشاده داشتن، وسعت دل و دست گشاده رو هدیه میآره،
و یاد میگیرم که ارزش یک لبخند و محبت نشوندن در دل یه آدم چهقدر بزرگتر و ارزشمندتر از بزرگترین ثروتهاست؛
و یاد میگیرم که مرگ، نزدیکتر از نزدیکترین لبخندهاست و انگار همیشه برای لبخند بعدی میتونه دیر باشه؛
و یاد میگیرم که کیمیای سعادت رفیق بود، رفیق؛
و یاد میگیرم که… خیلی چیزهایی که باید یاد بگیرم رو…
از همهی دوستان و بزرگوارانی که به هر ترتیب، بنده رو مورد لطف و توجه خودشون قرار دادن، سپاسگزارم.
پ.ن. بعضی از کامنتهای پست قبل رو که مربوط بود به زادروز حقیر، به این پست منتقل کردم.
۲۰ آذر ۱۳۸۵ | آموزه |
این شاید یه واقعیت تلخ باشه که جهانبینی که الان دارم حاصل یه سری اتفاقه؛ ولی تلخ یا شیرین، اون چه که الان به عنوان جهانبینی داره به زندگیام قالب میده برای من خیلی ارزشمنده و توی این چند سال اخیر تونستم با اتکای به اون درک درستتری از حقایق و وقایع جاری در مسیر زندگی داشته باشم و با آرامش و اطمینان بیشتری حرکت کنم.
به جرأت میتونم بگم که این موضوع ارزشمندترین چیزیه که تا حالا به دست آوردم. خدا رو شکر میکنم که من رو به این فرصت آگاه کرد، از بابت وقت و هزینههایی که براش گذاشتم بسیار خشنودم و امیدوارم تا حدی که بتونم هم کاملترش کنم.
به نظرم داشتن یه نوع درک کلی از جهان هستی، از اجزای اصلی اون، از مکانیزمهای کلی اون در حد توان درک هر کسی، میتونه این کمک رو به آدم بکنه که چارچوبهای همهی کارهاش رو اعم از به ظاهر جزییترین کارها تا کلیترینشون مثل تصمیمگیریهای مهم برای زندگی فردی، جهت بده.
گفتم که جهانبینیام حاصل یه سری اتفاقه. حلقهی آغازین این اتفاقها از جایی شروع شد که در معیت یکی از نزدیکان، خدمت بندهای از بندگان خدا رسیدم که اصطلاحاً روشن بین بودن. ایشون کلاسی داشتن که یه شیوهی خاص از علوم ذهنی رو تدریس میکردن. سر صحبت که با ایشون باز شد، حضورشون گفتم که پیش از این هیچ برخوردی با این علوم نداشتم و اصولاً درکی هم از اونها ندارم.
ایشون به من گفتن که چشمهام رو ببندم. بعد از مدتی وقتی که اجازه دادن که چشمهام رو باز کنم شروع کردن مطالبی رو در مورد من گفتن. آنچنان درست و دقیق بودن که در حین توضیح دادنشون، میخکوب شده بودم. خوب چنین پدیدهای با ذهن و منطق ریاضی من هیچ تطابق و توجیهی نداشت. بیشتر از اون که برام جالب باشه، سردرگم شده بودم. نمیتونستم بفهمم که چه اتفاقی افتاده که کسی که هیچگاه من رو پیش از این ندیده و هیچگونه اطلاعاتی در مورد من نداشته، اینچنین با دقت و ظرافتی که بعضیهاشون رو فقط و فقط خودم درک میکردم، بتونه در موردم حرف بزنه و از من شناخت پیدا کنه، اون هم ظرف چند دقیقه.
حرفهاشون که تموم شد، از ایشون خواستم که با توجه به نکاتی که دیدن، نصیحت و پندی به من بدن ـ که بعدها متوجه شدم این درستترین کاری بود که میتونستم در برابر موضوع انجام بدم. ایشون هم این گونه نصیحتم کردن که زندگی فقط کار نیست. یه قسمت مهم زندگی، خود آدمه. آدم باید واسهی خودش هم وقت بذاره و تلاش کنه که تواناییهای درونی خودش رو بشناسه و جلا بده…
و این دقیقاً همون کاریه که اغلب ماها نمیکنیم و یا اگه به فکرش باشیم، مقطعی و ناپایداره…
مجموعهی اتفاقها و حرفهای اون چند دقیقه، تا به حال، از جملهی تأثیرگذارترین وقایع زندگی من بود. موجی در زندگی من ایجاد کرد که هر چند دو سه سالی باعث شد که به ظاهر از لحاظ حرفهای و مالی ضربه بخورم ولی در نهایت، آرامش درونی حاصل از اون دوره، خیلی خیلی بیشتر از سختیهاش برای من منفعت داشت…