به خدا ماه مقصر است…

۱۴ بهمن ۱۳۹۰ | ادبیات, خاطرات, شادمانه, عزیزان | ۱ comment

کسانی هستند در زندگی که شنیدن اسم‌شان یا دیدن و شنیدن اثری از آثارشان، کلیدِ صندوق‌چه‌ی هزاران هزار خاطره و احساسِ شگرفی است که در انبوهِ کدورتِ روزمرگی و اندوهِ لاجرمِ این روزگار، شادی و تازگی‌شان را وانهاده‌اند و دست‌مان به بازگشودن‌شان نمی‌رود. حالا هر بهانه‌ای که نام‌شان را صدا بزند، شعرشان را باز بخواند، آوازشان را از نو نجوا کند، غنیمتی است که باید قدرش نهاد.

و دی‌شب به بهانه‌ی زادروزم، تکرار نام یکی از آن کسان را هدیه‌ام کردند…

و البته ساده نیست قدر نهادنش که انگار هر چه بگویی و هر کار کنی باز ته قلبت گمان می‌کنی که کم‌گذاشته‌ای…

تنها خیلی ساده همین را می‌گویم: ممنونم… ممنونم…

راستی حالا

دلت برای دیدنِ یک نم‌نمِ باران،

چند چشمه، چند رود، چند دریا گریه دارد؟

حوصله کن بلبلِ غم‌دیده‌ی بی‌باغ و آسمان

سرانجام این کلید زنگ زده نیز

شبی به یاد می‌آورد

که پشت این قفلِ بدقولِ خسته هم

دری هست، دیواری هست

به خدا… دریایی هست

پ.ن. کاوه‌ی عزیز… نمی‌دانم از چه، حالا یا از فراموشی، شاید هم آن موقع نخواستم بنویسم، خلاصه ننوشتم که تمام خوشی این هدیه از سر زحمت و توجه تو بوده… حالا با تأخیر می‌نویسم… خلاصه همین

۱ Comment

  1. کاوه

    در این دوران که همیشه‌اش از آسمانِ دل‌ها تلخی و الکنی می‌بارد، ما که گداتریم و دورتریم از حضرت دوست و نفس محبتش، تلخ‌تریم و ماننده‌ی الکنانِ مجنون، تمام روز، آسمان را نظاره می‌کنیم شاید نم بارانی، یا حتی امیدی در تجسد ابری یا پروازی بلند و بی‌پروا در نگاهِ خشک‌مان طراوتی بنشاند. غریبه‌ایم، غریبه… کاش این همه آدمی با نوازش‌های باران و تشنگی نسبتی می‌داشتند.

    لیشام: تو که ما را حسابی با این هدیه‌ای که دادی بارانی کردی کاوه جان 🙂 ما نسبت‌مان را به باران از نوازش شما گرفته‌ایم… باز هم ممنونم 🙂 ان شاء الله سال بعد دفتر دومش را هم برایم هدیه بخری D:

    Reply

Submit a Comment

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *