واسِعُ الشَّفَتِیْن

هیچ کس در نزدِ خود چیزی نشد

هیچ آهن، خنجرِ تیزی نشد

هیچ قنادی نشد استاد کار

تا که شاگرد شکرریزی نشد

این دو بیت یک صنعتی دارد به نام «واسِعُ الشِّفَتِیْن»

در خواندنش لب‌ها به هم نمی‌خورد

پ.ن.

ـ امیدوارم که نام صنعت را درست گفته باشم. قریب به ۲۳ سال پیش نزدِ عزیزی تلمذ کرده بودم.

ـ این دو بیت منسوب به مولوی است. (؟)

اصلاحیه:

نام این صنعت را «دافِعُ الشفتین» در ذهن داشتم و حسب تذکر دوستان، درستِ آن «واسع الشفتین» است. به بزرگ‌واری‌تان ببخشایید.

یکی را از ملوک عجم

حکایتِ سیرا، خیر و برکتش زیاد بود و هست. ‌کم‌ترین‌ش این که در آشوبِ روزمرگی‌ها، کتاب‌ها و شعرهایی که باید پیش از این بیش‌تر می‌خواندم را خواندم؛ هم بیش‌تر و هم دقیق‌تر؛ یکی از آن‌ها همین گلستان سعدی.

مناسب احوال این روزگار، این چند خط را نیابتا هدیه‌ی دوستان می‌کنم:

یکى را از ملوک عجم حکایت کنند که دست تطاول به مال رعیت دراز کرده بود و جور و اذّیت آغاز کرده تا به جایى که خلق از مکاید فعلش به جهان برفتند و از کُربت جورش راه غربت گرفتند. چون رعیت کم شد، ارتفاع ولایت نقصان پذیرفت و خزانه تهى ماند و دشمنان زور آوردند.

هرکه فریادرس روز مصیبت خواهد

گو در ایام سلامت به جوانمردى کوش

بنده حلقه به گوش ار ننوازى برود

لطف‌کن، لطف که بیگانه شود حلقه به گوش

کین خمار، خام است

رهِ میخانه و مسجد کدام است

که هر دو بر منِ مسکین حرام است

نه در مسجد گذارندم که رند ست

نه در میخانه کین خمار خام است

عطار

پ.ن. پس از سال‌ها دوباره از همان سفرهای شیدایی

این‌جا هم مسجد جامع شاهرود است؛ ۵:۳۰ صبح

ما لعبتکانیم و فلک لعبت‌باز

درست است که خیر سرمان، سن و سالی از ما گذشته؛ ولی خوب دیگر! یک جاهایی، یک کارهایی را آدم باید بگذارد کنار برای بچگی‌های درون‌ش که به تجربه، قاعده نمی‌پذیرد و سن و سال برنمی‌دارد.

همین سرخوشی‌های کوچک زندگی، دل‌مان را خوش می‌دارد و این زمزمه را آهسته نجوا می‌کند که زنده‌ایم هنوز مثلا…

هم‌راستای همان سرخوشیِ پیشین، اواخر سالِ پیش نشستیم و رباعیات خیام را تایپ کردیم به مدد دوستان و حاصل‌ش شد یک کتاب دست‌سازِ دیگر؛ رباعیات خیام دست‌دوز.

هر کدام‌شان را که می‌سازیم و می‌دوزیم عین بچه‌های آدم دوست‌داشتنی‌اند، تک تک‌شان به گونه‌ای.

وقتی می‌بینیم‌شان، دل‌مان غنج می‌زند و قربان صدقه‌شان می‌رویم، تفالی می‌زنیم و دماغی تازه می‌کنیم.

القصه؛ گفتیم عکس این یکی بچه‌مان را هم بگذاریم و با دوستان شریک شویم این حس شادمانه و کودکانه را.

سپاس‌گزارم از همه‌ی عزیزانی که یاریم کردند 🙂

پ.ن. لطفا بروید و باقی کارهای ما را ببینید روی سایت دست‌ساخته‌های سیرا

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست

بیش از سیزده سال پیش بود. خوب به یاد دارم که همزمان بود با دو ماهِ آموزشی سربازی. از سرِ شیدایی، غزلیات حافظ را تایپ کردم. بهانه‌ی ظاهر، این بود که هم اشعار حضرت‌شان را مرور کرده باشم و هم تایپم به‌تر شود؛ ولی فی الواقع تنها دلیل‌ش این بود که «دلم خواست». همین!

حالا ما حصل آن شیدایی، دست‌مایه‌ی این شیدایی شده: «دیوان حافظ» دست‌دوز.

دوست داشتم بعد از این همه نانوشتن، حرفی بنویسم که علاوه بر این که نبضی باشد بر این صفحه‌ی از نفس افتاده، لذت یک شیدایی از شیدایی‌های زندگی‌مان نیز، همراه داشته باشد.

این اثر که می‌بینید دست‌ساخته‌ی من و تمام عزیزانی‌ست که در کارگاه کوچک‌مان ـ سیرا ـ همراهِ هم هستیم.

گفتیم که این دیوان حافظ، تا حد توان، همه‌ی اجزایش باید درست باشد؛ بجا باشد. از همین همه‌اش را خودمان تایپ کردیم. غزلیات‌ش را من، قطعه‌ها و مثنوی‌ها و قصیده‌ها را باقی همکاران. کار بازخوانی و اعراب‌گذاریش هم به گردن حقیر بود. صفحه آرایی و فرم‌بندی را هم تماما بنده انجام دادم. به قید «درست بودن»، تمامی این مراحل، با نرم‌افزارهای متن‌باز انجام گرفت. جلد‌سازی ـ جز یک بخش کوچکش ـ و دوخت آن هم که کارِ دست است.

این اثر هنوز جا دارد که دست‌سازتر باشد، اما فعلا توان بیش از این را نداریم.

همین!

خواستم شما را هم در شادی این شیدایی شریک کنم 🙂

بهرام داوری


(این‌ها در واقع شش تا عکس بود، در فرآیند انتقال سایت متوجه شدم که کلا کتاب‌ها دیگر روی سایت نشر ماهی نیستند. برای همین یک عکس تالاپی با همین کیفیت داغان گذاشتم که اصل موضوع علی الحساب از دست نرود؛ بیست و نهم آبان ماه نود و نه)

این بنده‌ی خدا را نمی‌شناختم. اولین بار نامش را دی‌شب شنیدم. اولین بار طرح‌هایش را دی‌شب دیدم؛ محمد، خسته نشست و طرح‌های روی جلد کتاب‌های تازه‌شان را نشانم داد. عذر خواهی کرد از آن که دیر آمده. رفته بود سری بزند به آقای داوری که کهن‌سال است و وضع خوبی ندارد. با دخترش سحر زندگی می‌کند. طرح‌ها را نشانم می‌داد و با ناراحتی تعریف می‌کرد که چقدر سحر مریض احوال بوده. دختر فلجی که روی ویلچر است و سی سالی هست که پدر پرستاری‌اش را می‌کند. دختری که زبان فرانسه خوب می‌داند و ترجمه‌ها ثبت دارد در دفترش. یک هفته بوده که آنفلانزا گرفته بوده و کاری از پدر پیرش ساخته نبوده. با اصرار راضی‌اش کرده که بروند دکتر؛ و برایم از زندگی‌شان گفته که چه‌قدر در تنگا هستند؛ و من مبهوت طرح‌ها هستم…

خیلی‌ها می‌شناسندش. نیازی به معرفی من ندارد. آثارش همه جا هست. آثار مردی افتاده و سالمند با دختری شکسته و خانه‌ای که زن ندارد. تصویرگری که به هر دلیل تصویر زندگی‌اش را به نقل باید شنید و دید…

از جنس بهرام داوری، سحر داوری کم نیستند میان ما که حالا با تنگناها دست و پنجه نرم می‌کنند و ما ـ مردم‌مان را می‌گویم ـ قبول کنید که عین خیال‌مان نیست. عین خیال‌مان نیست که بالاخره این‌ها بخش هر چند کوچکی هستند از ما و البته بخشی اثرگذار، اثرگذار به اندازه‌ی خودشان، به اندازه‌ی اثرشان، هنرشان؛ و ما اثرشان را گرفته‌ایم و دست به دست چرخانده‌ایم، به‌به و چه‌چه گفته‌ایم و به یکی واژه‌ی ساده قناعت کرده‌ایم؛ و یادی هم نمی‌کنیم از خود آن‌ها؛ از زندگی‌شان؛ از دردهاشان که درد ما هم هست. درد ما هم باید باشد. ما، خیلی قدرناشناسیم، خیلی…

داوری‌ها تکرار شده‌اند و خواهند شد. نمی‌گویم این تکرار، خاص همین مردم است اما سابقه‌ای که ثبت است از این مردم بیش از حد پر و پیمان به نظر می‌رسد…

وای به فرداروزِ ما؛ وای به فرداروزِ بزرگان ما…

پ.ن. این‌ها را جمعه بیست و یک‌اُم بهمن نوشتم که به لطف تحریم‌های اینترنت ملت در این چند روز، الان توانستم روی سایت بگذارم‌اش.