آسوده باش کوچک من!
آن مرد غریبه دیگر
جایی برای ماندن ندارد …
آسوده باش دختر من!
شاید که این
آخرین آسودگیست …
میتوانی کودکانههایت را
در آغوش پر حرمت خیمههای ابر
در تب سبز و نمناک درختان
با شکوه نفسگیر اولین عشقبازی
آغازی دوباره کنی
میتوانی در تناقض تلخی و مستی
در خلسهای به گاه رهیدن
در حریم سرشار از مهر آفتاب
ترانهای دیگر سردهی و با زمزمهای لرزان
در آغوش آخرین محرم
روزها و روزها
به مرد غریبه نیندیشی …
دیگر فرصتی نمانده است
سفری ناخوانده پیش روست
برگی باید
تا نشان بوسهها را
از چهرهی مرد غریبه بشویم …
مده ای رفیق پندم که به کار درنبندم – تو میان ما ندانی که چه میرود نهانی …
salam baradar, mashinet chi shod?
نگاه کن. به دور و برت. میبینی؟ گاهی فقط یک لبخند کوچک مهربان. یا یک نگاه گرم بیتوقع کافیست تا کسی همهی قلب و روح و وجود و غرور و محبت و ماهیتش لبریز آرامش و لذت و خوشبختی شود! چه آسان و بخیلانه اوج خوشبختی را از هم دریغ میکنیم! نه؟!
سلام. ببین اون چیزی که به عنوان بلاگ میخواهم بنویسم رو چه جوری میتونم رو فرمتش کار کنم؟ میشه کاری کرد که مثلا فایل word باشه؟ راستی سایتم رو دیدی؟
http://mag.gooya.com/politics/archives/027332.php
بسیار خوشم اومد از رفتارتون و طرز برخوردت با زندگی
سلام اگر ممکن است پروکسی جدید برایم ارسال کنید ممنون
پس چرا این همه با تاخیر متوجه لینک دادن شما شدند؟ مگه هر روز اخبار شما رو دنبال نمیکنند!!
ای بابا عجب داداش با خشانتی و متواضعی داری:) این دوستان و آشنایان من هر کدوم وبلاگدار میشن یک هفتتیر روی شقیقهی من میذارن و میگن یا لینک میدی یا مرگ 🙂 حالا برعکس شما ما برای این که چند صباحی بیشتر زنده بمونیم میلینکیم 🙂 🙂