تهران، کابوسی‌ست دیگر

۱۹ آذر ۱۳۸۴ | دسته‌بندی‌نشده | ۱۱ comments

در تنگنا و خفقان ترافیک، در آشوب صدای ماشین‌ها و بوق‌های انتقام، در تفاهم احمقانه‌ی چراغ‌های قرمز و عابران ناچار، به این می‌اندیشم که آیا مستحقم به چنین زنده بودنی؟…

حجمی از دودِ کبودِ اتوبوسی بی‌شرم، با غرشی حکیمانه، سرتابه‌پای وجودم را، قرین رحمت خویش می‌سازد…

گمان می‌کنم که بعضی چیزها را فراموش کرده‌ایم.

مثلاً یادمان رفته که آسمان، آبی رنگ‌ست و آن‌چیزی که مفهوم سایه را غنی می‌کند، شاخسار و برگ بیدست نه آسمان‌خراش‌ها و دود…

مثلاً این‌که بدانیم افق جایی‌ست که کرانه‌ی آسمان و زمین را به تفاهم می‌رساند و نه دلگیری چند ساعتی که در خطوط نابسامان پشت‌بام‌ها نصیب‌مان می‌شود.

مثلاً این‌که باران را نوید رویش و رحمت بدانیم، رؤیای شیرین بوی خاک و علف و طراوت بی‌منتها و خنکای نسیم و نه امید لحظه‌ای تنفس بی‌دود و کابوس مکرر کارواش.

مدت‌هاست در این فکرم که از این حوالی بگریزم به ناکجایی که این‌جا نیست؛ ناکجایی که مجبور نباشم به یاد بیاورم بعضی چیزها را…

۱۱ Comments

  1. پروانه

    من عاشقمااا..این همه رو گفتم یادم رفت بپرسم شما اصلا رفتی از اینجا یا…؟
    حال اقا فرزام رو چی؟
    اینم از اون چیزاییه که نباید به روتون بیارین

    Reply
  2. پروانه

    من اولین باره اومدم اینجا..جو بلاگتون خیلی باحاله
    نوشته هاتون خیلی بهم فاز دادن

    تورو خدا…کسایی مث شما هم از تهران برن دیگه چی میشه اینجا
    نگران نباشین..اون اتوبوسه همه رو قرین رحمت خودش قرار میده.شما هم به روی مبارک نیار
    شما به جاش یه جوری حال این اقای فرزام رو جا بیار..منم کلی خندیدم
    😀

    Reply
  3. علی بی همتا

    آقا دمت گرم که حرف دل منو زدی. بعضی وقتا فکر می‌کنم مال این شهر نیستم… عجب جانورایی تو این شهر زندگی می‌کنن. مسؤولین یکی از یکی دروغگوتر و بی‌کفایت‌تر… مردم در حضیض حماقت. کافیه امشب یا فرداشب بری جردن یا فرشته یا ولی‌عصر ببینی صف ماشینایی که… چرخ می‌زنن. سردرد عصرگاهی جزو برنامه‌ی ثابت سیستم بیولوژیکی من شده. شدیداً پایه‌ی رفتن به شهرستانم. شهرستان که نه یه دهی جایی که واقعاً آسمون آبی باشه جایی که مسؤولین محترم بی‌پدرمادر حتی با امواج رادیو هم نتونن …شعراشونو تو پاچمون کنن

    لیشام: تو بی‌همتایی علی عزیز! من در بلند مدت به طور جدی به این قضیه فکر می‌کنم. قضیه‌ی پروژه‌ی خیار هم در همین راستاست. اگه خدا بخواد و توان به ما بده، یه وبلاگ در مورد این پروژه راه می‌ندازیم. خیلی خوشحال شدم علی جان. نمی‌دونم چرا این کامنت شما رو که خوندم تالاپی دلم برات تنگ شد. یه کم سرم این چند وقت شلوغه و خیلی دیر می‌رسم خونه. سعی می‌کنم تو این یکی دو هفته یه قرار بذاریم بریم بیرون هم دیداری تازه بشه و هم اختلاطی کرده باشیم. شاد باشی.

    Reply
  4. Darya

    there is something wrong here,i cant send my messages any longer. I tryed to send another one but it doesnt work.im sorry.whats the problem?

    لیشام: هیچ مشکلی نیست دوست عزیز فقط کمی محدودیت وجود داره و اون این که امکان کامنت گذاشتن پشت‌سرهم رو برداشتم. البته حمل بر جسارت نفرمایید ولی بعضی دوستان هستن که میان یه بات می‌نویسن و بدون جهت، کامنت‌دونی‌ها رو پر می‌کنن. عرض ارادت و ممنون از توجه و کامنت‌هاتون. شاد باشید

    Reply
  5. Darya

    I have just read´n the text beyond this one and this one. I have to say that your words are soooooooo sunny and your writing is better than great in my definition. I had lots of fun and Im kind of jelous on you because your life seem to be so pure and enjoyful. I wish there would be more ppl like you in Iran. There is a big need for such a pure vision to life. Have a great time and write more.

    لیشام: ممنونم 🙂

    Reply
  6. سایه

    ناکجاآبادها خیلی هم دور نیستند. ما از این همه کثیفی دل نمی‌کنیم و نمی‌ریم.

    لیشام: تا حدودی قبول دارم که این‌قدر آلوده شدیم به وضعیت که دیگه جزوی از تعریف‌مون شده و بدون اون‌ها، خودمون رو از دست می‌دیم… به هر صورت باید یه کاری کرد. این‌طوری نمی‌شه ادامه داد…

    Reply
  7. ناهید

    شهر من شهری‌ست با خاکی به رنگ تشنگی/ با کبوترهای زخمی آسمانی سوخته سرخ وآبی را همیشه شهر من کم داشته/ شهر من شهری‌ست با رنگین کمانی سوخته شهر من آیینه‌ها را بی‌تامل می‌کشد/ شهر من شهر فریب و ننگ و نیرنگ و ریاست دست‌ها هر روز نعشی از صداقت می‌برند/ چشم‌ها مثل یک بغض قدیمی بی‌صداست عاقبت روزی از این ویرانه‌ها دل می‌کنم/ می‌کشانم نعش خود را تا دیاری بی‌نشان می‌سپارم دست‌هایم را به دست بادها/ می‌گذارم از قدم‌هایم غباری بی‌نشان

    Reply
  8. کیانوش

    لیـشام عـزیز، بـهت حـق می‌دم که فـکر فـرار داشـته بـاشـی! بـراسـتی که شـما آن‌جا زنـدگانـید ولـی زنـدگــی نمی‌کـنید. بـدون که هـرجا بـری آسـمانـش خـیلی آبـی‌تـر از آسـمان تـهران خـواهـد بـود و هـوایش پـاک‌تر ولــی… راســتی آدم‌ها چه‌قدر زود فـرامـوش می‌کـنـند ه

    Reply
  9. مژده

    🙁

    لیشام: شما خودتون رو ناراحت نکنین…

    Reply
  10. rira

    وقتی متنتو خوندم با یه آه عمیق و کلی تاسف اومدم کامنت بذارم که حق داری و چه شهر نابسامان ناجوری شده این پایتخت واین چیزا… که کامنت جناب فرزامو دیدم، حسم پرید به جاش بااجازتون یه نموره خندیدم!! ببخشید خلاصه…

    لیشام: ما اصلاً به همین خنده‌ی دوستانه که هستیم… فقط امیدوارم که به ماشین حقیر نخندیده باشید D:

    Reply
  11. فرزام

    داداش این‌بار پیغام اول مال منه!!… و اما…. تو خودت منبع آلودگی هستی با اون ماشینت، عزیزم!! تازه شاکی هم هستی؟ گلی به گوشه‌ی جمالت…! ضمناً حالا کجا؟ دور هم باشیم.

    لیشام: ای فرزام! ای حسنی! ای حسود! اگه بدونی من با همین ماشین چه‌قدر جلوی آلودگی وایسادم از این حرفا نمی‌زدی!!…
    دور هم که هستیم، فقط دیگه کم‌کم دارم از این شهر، حالم به هم می‌خوره! از برکت وجود دوستانی مثل شماست که هنوز بند این‌جام 🙂

    Reply

Submit a Comment

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *