همراه چند تن از دوستان نشسته بودیم و دل میباختیم به غزلیات حضرت حافظ. یاد خاطرهای زنده شد که هنوز به تکرارش دلشادم. تقریباً دو سال پیش، زمانی که در خدمت شریف سربازی، دوره آموزشی را میگذراندم، صبح جمعه روزی، یکی از دوستان بسیار عزیز و دوستداشتنی، با من تماس گرفت و گفت بیا تا عصر جمعه را با هم باشیم. بنده هم علیرغم خستگی ذاتی ناشی از دوران آشفته سربازی، دعوت ایشان را لبیک گفتم و عرض کردم: چشم! تلفن را که قطع کردم چشمم به دیوان حافظ افتاد. از ایشان سؤال کردم که نظر شما چیست؟ فرمودند:
ای خرم از فروغ رخت لاله زار عمر
بازآ که ریخت بی گل رویت بهار عمر
از دیده گر سرشک چو باران چکد رواست
کاندر غمت چو برق بشد روزگار عمر . . .
و جواب خودم را از این بیت گرفتم:
این یک دو دم که مهلت دیدار ممکن است
دریاب کار ما که نه پیداست کار عمر
. . .
بنده هم به دل عرض کردم سمعاً و طاعتاً. اما . . .
ظهر شد، ناهار خوردم و خوابیدم. بیدار که شدم حدود ساعت دو و نیم بود. خستگیِ جسمی و روانیِ دورانِ سربازی بیشتر از آن چیزی بود که اجازه دهد تن سنگین و چشمان نشئه خوابم را حتی در خیال هم به بیرون از خانه بکشم. به زور و زحمت نیمخیز شدم و دوباره چشمم به دیوان حضرت حافظ افتاد. این بار نیز تصمیم گرفتم که از ایشان کسب اجازه کنم تا شاید علی الحساب این یک روز را فاکتور بگیرند و ما به خواب شیرینمان ادامه دهیم. خلاصه؛ با ایشان درد دل کردیم که: خودتان که میدانید ما سرباز هستیم و احوال سربازی، خود حکایتی است که دل هر اندیشمندی را به لرزه میاندازد. باور بفرمایید که بسیار خستهتر از آنم که . . . و گفتیم و گفتیم تا مگر ایشان بیخیال شوند. چشمم را بستم و دیوان را که باز کردم، اولین بیت صفحه جوابم بود:
تلقین و درس اهل نظر یک اشارت است
گفتم کنایتی و مکرر نمیکنم . . .
لیشام، عکس اورکاتتون جالب بود موفق باشید
لیشام جان، اقا دستت درد نکنه بابت بخش مستندات! یه لطفی بکن اسمش رو یه اسم فارسی بذار.
لیشام جان، این حضرتِ حافظ عجب سِروِرِ قدرتمندی دارند که همزمان به این همه آدم سرویس میدهند…
لیشام، سلام. عیدتون مبارک.. ببخشید من میخوام طراحی صفحات وب یاد بگیرم. شما کلاس خوب که به رفتنش بیارزه سراغ دارید؟
لیشام جان، سلام! همین! نه، مخلص هم هستیم… دیگه چی؟ مممممممممممم…… آهان، حامد رو هم ماچ کن. خیلی دلم واستون تنگ شده