فلیکرانه

۲۳ مرداد ۱۳۸۵ | دسته‌بندی‌نشده | ۲۵ comments

با خودمان قرار کرده بودیم که این یکی را دیگر نپیچانیم. فرزاد که زنگ زد و گفت پای رفتن است، ما هم کیف‌مان کوک شد و عزم‌مان جزم‌تر برای پیوستن به خیل فلیکریون. این بار بنا بود که همدان را پاتوق کنند دوستان…

نمی‌دانم از چه حساب است که خواب ما و اتوبوس بین شهری، میانه‌ای ندارند باهم. تا صبح هر چه خر غلت زدیم و این ور و آن ور کردیم تا مگر یکی دو دقیقه قرار بگیریم و خواب ببینیم؛ نشد که نشد.

دم دمای صبح ـ تقریباً چهار و نیم بود ـ رسیدیم ترمینال. حامد گفته بود که: رسیدید زنگ بزنید، موبایلم را روشن می‌گذارم… و زنگ زدیم و بالطبع، خاموش بود… با چشمانی ورقلمبیده و دلی سرشار از احساس دودرشدگی رفتیم نمازخانه، نماز خواندیم و تلپ شدیم به انتظار روشن شدن موبایل حضرت حامد خان…

و کمپ ارم، سرزمین موعود، با چادرهای برافراشته و ملت پتو به سر کشیده، انگار دانسته جوری خوابیده بودند تا حسرت بی‌خوابی دی‌شب را دوچندان کنند…

چهره‌های آشنایی را دیدیدم که بر اثر کهولت سن، به یاد نمی‌آوردیم که کجا دیده بودیم‌شان. آشنایی دادند و گفتند هم‌سفرمان بودند در اتوبوس. از همان ابتدا گرم گرفتیم با بچه‌ها، انگار که دوستان چندین و چند ساله باشیم…

نیم چه صبحانه‌ای خریدیم و نشستیم و لمباندیم.

سوده آمد و اعلام برنامه کرد: غار علی صدر. سوار خودروی جمعی کوچک شدیم و به یمن خستگی مفرط، بین راه اولین چرت را زدیم. وقتی رسیدیم یک ربع مانده بود به نه. هنوز حامد و متعلقینش نیامده بودند. قرارمان نه و نیم ورودی غار بود. از سر خوش قولی و خوش وقتی و سایر چیزهای خوش، بعد از دو ساعت و نیم تأخیر، بالاخره رسیدند و با هزار سلام و صلوات، با یاران، راهی غار شدیم.

برگشتنی هم به همان سیاق، خوابیدیم خوابیدنی و انصافاً این بار مشتی خوابیدیم. چشم که باز کردیم جلوی رستوران بودیم.

ساعت سه، سه و نیم بود که ناهار خوردیم و بعد راه افتادیم طرف بازار. بساط عکاسی پهن کردیم و چلاندیم هر چه در و دیوار بود و هر چه فرش و فرش‌فروش… از همان جا پیاده راه افتادیم سوی مزار استر و مُردخای. به خاطر آوردم که سال‌ها پیش، هفتاد و سه یا چهار، در معیت جماعت هم‌مدرسه‌ای آمده بودیم آن‌جا… آرام‌گاه آن دو مرحوم را نیز به سیاق پیشین آراستیم…

خورشید کرکره را پایین می‌کشید کم کم. عزم شام کردیم و رفتیم آن رستورانی که وسط یک دریاچه است، نزدیک گنج نامه. طبق معمول منوی غذا را “بابل سورت” نمودیم و از آخر، اولی را انتخاب کردیم: جوجه کباب…

خسته و کوفته رسیدیم کمپ. دل‌مان را صابون زده بودیم که تا رسیدیم، زارپ می‌کپیم توی چادر و می‌خوابیم. سرمان هم نمی‌دانیم از چه، نافرم درد می‌کرد و در کنار خواب‌آلودگی و خستگی، شده بود قوز بالا قوز…

چند نفری هم آن شب به جمع فلیکریون پیوستند که دست بر قضا با یکی‌شان فامیل دور درآمدیم…

مسواک زدیم و مثل یک بچه خوب، خزیدیم گوشه‌ی چادر…

صبح هنگام از سر و صدا بیدار شدیم، دیدیم که صالح، بنده‌ی خدا پایین چادر دراز کشیده. گفت که تا صبح با دوستان گرم گرفته بود و نخوابیده. البته نمی‌گفت هم از چشمان خسته‌اش می‌بارید… جا عوضی کردیم و زدیم بیرون…

بر شیوه‌ی دی‌روزی، بساط صبحانه گستردیم و برخی مندرجات سفره را با چادر همسایه، حضرات میرمحمدی و نرگس، طاق زدیم…

سوده هم‌چنان پرانرژی با آن که دی‌شب نیز از جماعت شب‌زنده‌داران بود، هم‌چنان میان‌داری می‌کرد: باباطاهر…

فرزاد و فرهنگ و روزبه و حقیر ـ ملخص به دالتون‌ها ـ طبق معمول متوسل به “دربستی” بودیم…

بعد از زیارت مزار باباطاهر (ع) رفتیم تپه‌ی هگمتانه. یکی دو ساعتی آن جا پلیکیدم و عکسیدیم. آن جا بود که سعادت هم‌نوایی با جناب استاد علاقه‌بند نصیب‌مان شد و چندین دقیقه‌ای مستفیض شدیم از صدای زیبای ایشان.

پس از آن عزم مزار ابوعلی سینا (ع) کردیم. کمی که پرسه زدیم، ناخواسته از رمق افتادیم و ولو شدیم در کنجی تا بلکه کسی دریابد این شکم گرسنه را… و زیر لب زمزمه می‌کردیم: این شکم بی‌هنر پیچ پیچ ـ صبر ندارد که بسازد به هیچ…

ناهار را نزدیکی‌های همان‌جا میل کردیم. در کنار مصاحبت حضرات علاقه‌بند، صالح، حسام و احسان، لذت باقالی پلو با ماهیچه صد چندان شده بود…

گنبد علویان میعادگاه بعدی بود. ما که حنای دوربین‌مان در برابر سایرین، رنگی نداشت، زودتر از بقیه بازنشست شدیم و رفتیم روی پلکان ورودی در پلاس شدیم و آن جا مشاعره‌ای را آغازیدیم…

برخی از دوستان از همان جا رفتند گنج‌نامه. جماعت دالتونیون تصمیم بر آن گرفتند که بروند کمپ، چند ساعتی استراحت کنند. رفتیم و روی چمن‌ها دراز به دراز خوابیدیم. شش و نیم هفت بود که ما هم رفتیم گنج‌نامه. سایر عزیزان را دیدیم که داشتند برمی‌گشتند. ما هم زیاد بالا نرفتیم. بلالی خوردیم و رفتیم یک راست سر قرار شام، رستورانی بود همان نزدیکی‌ها. تختی داشت و محیطی خلوت و باصفا. تا شام بیاید با عالی جنابان میرمحمدی و ظهیرنیا گرم گرفتین و قصه‌ی روزگار گفتیم.

نمی‌دانم چه شد که در همین اثنی شروع کردیم همنوایی با آقای مهران عزیز. خلاصه آن که همان شب حق هر چه تصنیف بود را کف دستش گذاشتیم و آن قدر خواندیم تا شام آمد.

بعد از شام هم که تازه روی فرم آمده بودیم باز خواندیم و دیگران را نیز هم صدا کردیم…

برگشتیم کمپ و وسایل‌مان را برداشتیم و راه افتادیم سوی ترمینال؛ بلکه صبح علی الطلوع خیرسرمان خودمان را برسانیم به کار و بار روزانه و جلسه‌ی پژوهشگاه… حال بماند که به جلسه که نرسیدیم، هیچ، پنج و نیم عصر سر از خواب ناز برداشتیم…

الحق و الانصاف که خوش‌گذشت. دست تمامی دست‌اندرکاران درد نکناد. ان شاء الله، سفرهای بعدی…

پیوندهای مرتبط

عکس‌های بیش‌تر را از این سفر، این‌جاها می‌توانید ببینید. پیشکی بگویم که متأسفانه این لینک‌های سایت Flickr است که به یمن و برکت عزیزان دست‌اندرکار فعلاً فیلتر است…

عکس‌های انتخابی عزیزان هم‌قطاری در گروه ایرانیان

عکس‌های جناب آقای علاقه‌بند

عکس‌های جناب آقای رهبر

عکس‌های حامد

عکس‌های نرگس

عکس‌های جناب آقای میرمحمدی (دامه توفیقاته)

عکس‌های فرهنگ

عکس‌های سوده

عکس‌های کیانا

عکس‌های خورشید

عکس‌های مجتبی

عکس‌های صالح

عکس‌های مهسا

و عکس‌های دیگر بنده از سفر همدان

اگر احیاناً پیوند عزیزی از قلم افتاد، متذکر شوند، در اسرع وقت به مجموعه‌ی فوق، خواهم افزود.

۲۵ Comments

  1. مهران

    خیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییلی باحالییییییییییییییییییییییییییییی

    Reply
  2. کاوه

    این خدایار جان ما، می‌فلسفد و ما را هم به خودمان ـ که فلسفه‌چی باشیم ـ مبتلا می‌کند! شما یک‌بار هم که شده بحث مقدمات و مؤخرات و صغری و کبری را رها کن و کمی اجازه بده لباست تر شود. اگر طعمش به طبع‌تان نسازید و سبب رودل و سایر قضایا شد، آن‌وقت به خواب آرام‌تان بر متکای تردید و فلسفه برگردید! آدم یا باید بچگی کند یا خودکشی! انواع راه‌های سوم پیشنهادی صرفاً مشتقات اکثراً بدلی و بی‌مایه‌ی همین‌هایند. خود دانی.

    لیشام: من بخورمت الهی با این قلمت… پیش خودمون بمونه! این رو که خوندم اون قدر ذوق زده شدم که از اون اظهار دوستی‌های بر لبم جاری شد که نمی‌شه این‌جا نوشتش… ای ول!! باحالی اخوی!!
    این قدر هم به خدایار گیر نده… گناه داری طفلکی ؛)

    Reply
  3. ری‌را

    واسه همینه می‌گم از چند بعدی بودنت خوشم میاد دیگه!! همیشه همه جوره از حافظ گرفته تا آبجی فوتینا و گل از همه رنگ آماده تو آستینت داری!

    لیشام: فقط می‌تونم بگم که چاکریم آبجی ؛)

    Reply
  4. خدایار

    بنده ارادت خود را اعلام می‌کنم به حضرت کاوه. من حاضر نمی‌شم جز در جمعی که دوست دارم از وجودشون لذت ببرم نه کار دیگه‌ای بکنم عکاسی خیلی خوبه ولی باید تنها رفت یا با یکی دو نفر دیگه به قصد عکاسی! بطور مثال اگه قرار باشه من در خدمت شما باشم و شما هی بخوای دنبال سوژه بگردی و از تو چشمی دوربین نگاه کنی که من شما و بودن با شما رو از دست می‌دم!

    لیشام: تموم این حرفا بهانه‌ست…
    بهانه‌های عاشقانه‌ست…
    اگه من از تو گله دارم…
    بقیه‌اش هم صلاح نیست این‌جا خونده بشه…

    Reply
  5. فریبرز

    و بهترین شادباش‌ها. “فاش می‌گویم و از گفته خود دلشادم” که به من هم خوش گذشت در کنار شما مخصوصاً حضرت‌عالی. حیف که کم بود مهلت و ما مسافر…

    لیشام: واااااو ببینید چه مهمان عزیزی افتخار دادن به حقیر و سری این‌جا زدند! جناب آقای علاقه‌بند، همون طوری که فرمودین متأسفانه وقت بسیار اندک بود و حقیر نتونستم چنان که بایسته و شایسته است در خدمت‌تون باشم، به هر صورت لحظه شماری می‌کنم دیدار شما و سایر عزیزان را… شاد باشید 🙂

    Reply
  6. Darya

    Ha Rira, midanam
    hala midanam hameye ma
    joory gharibe edameye darya va neshanie an shoghe por geryeim.
    …..
    Noosh! noosh… lajoréye layali!
    dar jamé man va in boghze bigharar,
    JAYE TO KHALi
    (az majmooe asháre shaere mahboobam)

    man be esmet kheily hasoodam.. behtaryn arezooha baraye to

    Reply
  7. oveis

    Salam bar doostan va salam bar parisa
    bebakhshid ke peighameto dir didam forsat nashod mazerat… avalandesh mamnoon az lotfetoon… doymandesh fert foort koja bood be ma tozih bedin (farzam shademan hastand ke ino farmoodand)… seyomandesh jaye doostan hamishe khalie… chandomandesh enghadeh be Lisham hal nadin ye hoyi roodel mikone bacham… badesham mokhlesim… shad va bargharar bashin. hamin…

    لیشام: سلام و سلام بر عمو اویس خودم، چایی تازه دمه، بیریزم واستون؟…

    Reply
  8. ری‌را

    بله لیشام عزیز! فعلا لینک وبلاگ بنده اینی هست که مشاهده می‌کنید. تا بعد چه پیش آید!… ضمناً دریا جان ابراز ارادت! داره خیلی ازت خوشم میادا 😉 (البته لیشام جان باور کن به جان خودم تیکه نیس واقعیته!! شما خودت گلی دوستان گلی هم دور و برت جمع می‌کنی (به ضم گاف!) 😉

    لیشام: گل، گل، گـــــل، گل از همه رنگ، کلتو با چی می‌شوری؟ با شامپو گل‌رنگ… شرمنده حضورتون؛ تنها شعری که به کله‌ی گلی‌مان خطور کرد همین بود D:

    Reply
  9. مریم

    سلام. از عکس‌ها که پیداست کلی خوش گذشته. گزارش شما هم باعث دل‌سوختگی بیشتر شد.

    لیشام: سلام مریم عزیز، دل دشمن‌تون بسوزه، حالا ظاهراً باز هم قراره که خبرهایی باشه، ایشالا دور هم بودن‌ها بعدی، سلام گرم حقیر رو حضور خانواده برسونید 🙂

    Reply
  10. کیانوش

    از این “شوما این‌جا صاحب منزلین” خیلی خوشم اومد… خیلی ممنون… صاحب منزل بودن برازنده شماست… (و چند تا تعارف دیگه‌ای که از یادم رفتن) هرچند که می‌دونم ترجیح می‌دی که من این‌جا بجات پست ننویسم ؛) >:)

    لیشام: صاحاب منزل بودن، تعریفی داره کیانوش جان که استثنائاً پست نوشتن جزوش نیست P:

    Reply
  11. نادیا

    سلام
    همیشه به سیر و گشت!!!
    وبلاگ خوب و جالبی دارید.
    عارضم خدمت‌تان بس مستفیض شدیم از این لینک‌های بخش کاغذیجات برقیه (اعتراف: در جهت خواندن مضاف‌الیه این عبارت چقدر زمان صرف کردم.) بالاخص “حافظ” و “خیام” و “مدیر مدرسه”. جای بس تشکر دارد.
    همیشه موفق و سلامت باشید.

    لیشام: سلام، لطف دارین، شما نیز شاد و پیروز باشید…

    Reply
  12. Darya

    Hi dear ALI BIHAMTA!!!! Actually I have a good reason for this which has to do with Lishams death 🙂 I left Lisham my first messages in FARSI untill he told me this: khoondan ya neveshtane farsi ba horoofe latin baraye man mesle in mimoone ke engar yeki dare galoomo feshar mide va khafam mikone!!!! and as I dont have the opportunity to type Farsi letters, and AS I DO LIKE HIS WRITINGS I WILL NEVER EVER TRY TO KILL HIM IN SUCH A HORRIBLE WAY SO I DECIDED TO LEAVE HIM MESSAGES IN ENGLISH… if it bothers you or any body else in any way, please try to not look at my comments.

    Reply
  13. کاوه

    اولندش ما شاء الله و لا حول و لا قوه الا بالله ـ داداش‌مون رو چش می‌زنن ندید بدیدها! دیمندش خدایار جان! ـ گوشاتو وا کن که دارم کامنت ول می‌دم و لابد برای ابراز وجود، قد ما به همین طاق‌چه می‌رسه ـ دوربین حکایتش بدجوری با ام شی پلایار و امثال ذالک فرق فکوله! چرا که آن اصحابی که از او چیزا به گوش‌شون فرو کردن ـ بازم نه همشون ـ از قماش ابدان متحرکینند که بوی حمام بخار گرفته دارند و در مسیر استفاده و مصرف و استعمالند و اغلب خودشان نیز در دایره‌ی روابط شبه آدمیزادگی مستعملند. ثانیندش لذت دیدن و ریز دیدن و شکار نکته و زیبایی ـ باز هم نه از انواع روشنفکریش و باد و فیس و پیف پیف و غیره ـ و شراکت در آن زیبایی، نوعی از پراکندن میل مجهول آدمی به زیبایی و هم‌زمان رفع عطش از آن است! لذا شما هم که طبع دقیق و حساسی داری به جای این تنبلی‌ها را هم نفحه‌ای برسان که اگر شراب خوری جرعه‌ای فشان بر خاک، از آن گناه که نفعی به غیر رسد چه باک! اگر کلمه‌ای در بیت فوق پس و پیش و حالی به حالی شد از محضر آن جناب بزرگ‌وارش و صاحب صفحه‌ای که مهمان آنم، برادر عزیزم پوزش می‌طلبم. دیگه بسه.

    لیشام: اولندش که مادر دهر ندارد پسری به‌تر از برادرم! این هندوانه را علی الحساب داشته باشین شوما؛ دیومندش که خوب اومدی واسه خدایار! مگه این که شوما وساطت کنین و یه چیزی بهش بگین، کشت ما رو از تنبلی؛ بهانه‌ی آفتاب تموز بغداد کم بود، دپرسی‌ها و برخی مشکلات نامشکل را هم این اواخر چسبانده گَل همان‌ها و حاضر نیست بجنباند آن لاکردار را… اگه بدونین که توی این سفر همدان چند بار به فرزاد بی‌چاره گفتم خدایار!!!

    Reply
  14. MEMOL

    سلام عمو لیشام
    خسته نباشی از سفر. از این به بعد هر وقت می‌ری سفر برای این‌جا یه مبصر بذار. ببین دو روز نبودی چه خبرها که نشد…

    لیشام: سلام خاله سحر، مبصر؟ آخه کافه رو چه به مبصر داشتن سحر جان ؛) بذار خوش باشن بچه‌هاااا… مگه نه رفقا؟!!… ای ول! همه‌تون یه لیوان شیر مهمون من…

    Reply
  15. بهار

    سلام، زیارت‌تان مقبول باشه ایشالاه نایب الزیاره بوده‌اید؟ غار در چه حالی بود؟ هنوز استلاگتیت و میت داره؟ شاد و سلامت باشید.

    لیشام: سلام، قبول حق إن شاء الله… ما همیشه به وقت خوشی، نایب الزیاره‌ی تمام حضرات دوستان هستیم، غار هم بود برای خودش، از آن تیت و میت‌هایی که گفتین هم داشت، هویجوری چسبانده بودند این ور و اون ور که حوصله‌ی آدم را سر می‌برد D:

    Reply
  16. نگار

    نمی‌دونم با سفر دو روزه، آدم پخته می‌شه یا آب‌پز؟!!! ولی امیدوارم که در اسفار بعدی از مناطق دیدنی بیش‌تر بعکسید، جهت آن‌دسته ازعزیزانی که فقط ازطریق Net سفر می‌رن!!!! دوربین‌تان پایدار و از گزند صاحبش درامان باد…

    لیشام: از آن‌جا که تست پختگی، مستلزم رعایت حدود و شئونی‌ست که نهایتاً باید که از مرجعی بی‌طرف ارزیابی شود، لذا بنده فاقد صلاحیت در باب اظهار نظر می‌باشم؛ امید آن که حقیر از خیل پختگان باشم… حقیقت آن است که ما کلی بیش‌تر عکس در کردیم از خودمان ولی خوب محدودیت‌های مختلف علاوه بر تنبلی، مزید بر علت شدند که کم‌تر عکس گذاشتیم این‌جا، به بزرگ‌واری خودتان ببخشید 🙂

    Reply
  17. علی بی همتا

    لیشام جان من واسه متنی که نوشتی نظری ندارم فقط مدت‌هاست در کف این بیننده سایتت هستم که اسمش daryaس. این بنده خدا فارسی می‌خونه انگلیسی می‌نویسه؟! لطفاً جهت روشن شدن این‌جانب مساعدت فرمایید

    لیشام: علی جان! من بخورمت الهی! حالا چرا از من می‌پرسی؟ خودش که هست، از خودش بپرس. دریای عزیز! لطف کنین این رفیق‌مون رو روشن کنین، مرسی 🙂

    Reply
  18. کیانوش

    خوب شد که سفر خوش گذشته… باز هم از این سفرها برو ؛)
    اما تا سرم کلاه نرفته در باب حق آب و گل خودمو قاطی آدم‌ها می‌کنم تا جنابان فرزام و خدایار و دوستانِ زرنگ‌ترِ دیگه این‌جارو به نامِ خودشون سند نزدن D:

    بعدش هم مادر (تو بخون خواهر) جان بار دیگه قصد سفر کردی به ما یه ندایی بده که ملت در فراقت واسه جواب سلام دو روز معطل نمونند

    لیشام: ای باباااا… این چه فرمایشیه کیانوش جان، شوما این جا صاحب منزلین که با این حساب حق آب و گل، جای خود داره… از باب معطل ماندگی دوستان در دریافت جواب سلام هم صرفاً می‌توانیم به عرض برسانیم که شرمنده‌ایم، ایشالا دفعات بعد پیشکی به اطلاع می‌رسانیم…

    Reply
  19. حامد

    محظوظیدیم از حضور پررنگ شما و البته جناب شیخ سنگی فرزاد خان زبل!

    لیشام: بزرگ‌وارین حامد جان، خیلی ممنونم از زحماتی که کشیدی واسه این سفر. خیلی خوش‌گذشت، چیزهای زیادی یاد گرفتم و دوستان خوبی پیدا کردم 🙂

    Reply
  20. مژده

    آدم به لیشام حسودیش می‌شه این‌قدر حال می‌ده به خودش!

    لیشام: گوش‌وار زر و لعل ار چه گران دارد گوش؛ دوست عزیز! ولیکن، دور خوبی گذران است، نصیحت بشنو… حسودی هم نداره، شما هم به خودتون حال بدین ببینین که چه حالی می‌ده ؛)

    Reply
  21. پری‌سا

    خوش‌حالم که خوش گذشته؛ حنای دوربین‌تون از همه پررنگ‌تره تازشم! منم با نظر خدایار موافقم چون همه دنبال سوژه می‌گردند؛ البته با هم بودن بازم صفای خودشو داره

    لیشام: ایشالا دفعه‌ی بعد شما هم تشریف بیارین ببین که این چیزی که می‌گین فقط تئوری قضیه است و گر نه توی عمل، همون چیزی می‌شه که همیشه توی جمع با هم بودن‌ها اتفاق می‌افته. عکاسی؛ مثل خیلی از چیزهای دیگه، صرفاً یه بهانه‌ی خوبه. خیلی هم بودن اون جا که با خودشون دوربین نیاورده بودن…

    Reply
  22. مژده

    همیشه به گل و گشت (به کسر گاف)! عکس خیلی دوست دارم اما معمولا ترجیح می‌دم در لحظه باشم تا درگیر دوربین اما می‌تونم درک کنم با دوربین هم می‌شه ارتباط قشنگی برقرار کرد با محیط…

    لیشام: دوربین صرفاً یه وسیله است برای ثبت لحظه‌ها، وقتی که با دوربین‌تون دوست بشین دیگه درگیرش نمی‌شین ؛)

    Reply
  23. Darya

    This sound so nice.. im so happy for you 🙂 I like the way you write stuff down.. nice pics:) take care and have more fun

    لیشام: مرسی دریای عزیز 🙂

    Reply
  24. خدایار

    امیدوارم خوش گذشته باشه و همیشه خوش بگذره, من خودم از عکاسی خوشم میاد ولی اگه با یه جمعی برم جایی که همه یه دوربین دست‌شون باشه و هی بخوان عکس بندازن اعصابم بهم می‌ریزه! نمی‌دونم چرا! مثل جمعی که همه یه mp3player تو گوش‌شون باشه! دیگه با هم بودن معنی نداره

    لیشام: مرسی خدایار جان. حقیقتش اون چیزی که من تجربه کردم توی این جمع، خیلی فرق داشت با این مثالی که زدی. عملاً با این که خیلی‌هامون قبلاً همدیگه رو ندیده بودیم، هم عکاسی کردیم و هم به مقدار کافی تو سر و کله‌ی هم کوبوندیم و مهم‌تر از همه، هر لحظه یه چیز تازه یاد می‌گرفتیم 🙂 ایشالا دفعه‌ی بعد که بهانه‌ی آفتاب تموز بغداد رو نداشتی با هم بریم ببین که چه صفایی داره…

    Reply
  25. ری‌را

    اولا سلام. خوش به سعادت‌تون لیشام عزیز! با وجود مختصری بی‌خوابی و سردردش به صفاش می‌ارزید. ایشالا همیشه خوش و سرحال باشین :)… اما دوما این‌که: آقا چرا فقط هر چی ما می‌گیم تیکه محسوب می‌شه؟؟!! یه کاری نکن بگم بدون حضور وکیلم دیگه این‌جا حرف نمی‌زنما!!! 😉

    لیشام: و علیک السلام یا ری‌را، اوهوم، خوف می‌ارزید 🙂 شوما بگو، وکیل هم گرفتین، گرفتین ؛)

    Reply

Submit a Comment

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *