لکنت گرفتن این نیست که فقط زبانت بگیرد و نتوانی به دیگران آن چه را که باید، بگویی. تازه! آن را چارهای هست بالاخره؛ مینویسیاش؛ میکِشیاش. درد آن است که درونت لکنت بگیرد. درونت لال شود و عاجز شوی از آن که خودت را بشنوی، بفهمی. میتوانی حسش کنی که چگونه درونت را چنگ میزند، خودش را به سینهات میکوبد تا بلکه حرفش، نکتهاش، احساسش قالبی بگیرد، کالبدی بیابد و بنشیند گوشهای از ذهنت اما نمیشود. هر چه میکنی نمیشنویاش. آن گاه احساس خفگی است که گلویت را با تمام توان میفشارد. آن چنان که با همهی وجود از کاسه درآمدن چشمهایت و شکسته شدن استخوانهایت را احساس میکنی. آن گاه است که پُر میشوی از هزار و هزار حسِ سنگینی که فقط میدانی هست؛ یک زمانی بوده انگار ولی نمیدانی اصلا کجاست، چه کیفیتی دارد؛ و کجا باید باشد…
حالا منِ لکنت گرفته تلی هستم از همین حرفها و نکتهها و حسها که جایی که باید سر برمیآوردند و سینهام را میشکافتند، گم شدند در این نافهمی درونی و روحی شدند سرگردان در دنیایی، دنیاهایی درون وجودم…
اگر نوشته در وبلاگت نبود، فکر می کنم ازعین القضات همدانی چیزی کپی کردی!