مال‌کنون

۲۸ شهریور ۱۳۸۵ | دسته‌بندی‌نشده | ۱۹ comments

همیشه به فکر بوده‌ام از باب تفنن، چند روزی زندگی عشایری را تجربه کنم، زیر سیاه چادر بخوابم، شیر تازه بز و گوسفند بنوشم، الاغ سواری کنم و خلاصه آن که از نزدیک ببینم سیستم‌شان چه‌طوری‌هاست. به یمن طالع شنگولم، این چند روزی که غیبت داشتم، مشغول همین سیستم بودم. البته بماند که همان چیزی که خواب می‌دیدم هم از آب درنیامد؛ نه سوار الاغ شدم و نه شیر تازه نوشیدم ولی به هر حال احوالی نیکو بر بنده رفت که از زمره‌ی به یادماندنی‌ترین خاطراتم خواهد بود.

انصافاً این اینترنت لاکردار هم خوب چیزی‌ست و از آن خوب‌تر نظام فیلترینگ مملکت که ما شاء الله کل ملت را در تمامی فنون زیرآبی ماهر کرده. به سحری ناباورانه، جماعتی را گرد هم می‌آورد از اقصی نقاط ممالک مختلف به بهانه‌های متفاوت. نمونه‌اش، همین همایش چهارم فلیرکریون ایرانی که بنا داشتیم دو سه روزی در معیت عشایر بختیاری باشیم و با آن‌ها کوچ کنیم.

قرار اولیه را جمعه صبح، روبروی دانشگاه علوم پزشکی اصفهان گذاشته بودند. شب پیشش که رسیدم اصفهان، تک و تنها در باغ غدیر، چادر علم کرده بودم. شش و نیم بیدار شدم؛ نیم‌چه صبحانه‌ای خوردم؛ وسایل را جمع و جور کردم و راهی شدم طرف دانشگاه. سر قرار که رسیدم، فقط فرهنگ آمده بود. کم کم بچه‌ها سر و کله‌شان پیدا شد. احساس این که حضور واقعی دوستان اینترنتی را آدم درک کند بی‌شباهت به کشف قاره‌های جدید نیست. آدم قلقلکش می‌گیرد و کلی پیش خودش شیطنت می‌کند که صد البته گفتن‌شان جایز نیست این جا.

نهایتاً ساعت نه بود که با مینی‌بوس راه افتادیم طرف بروجن و از آن جا شروع کردیم دنبال عشایر گشتن. روز اول ـ که همان جمعه باشد ـ بخت با ما یار نبود که محل اتراق عشایر را پیدا کنیم. هر جا که می‌رسیدیم آثار خاکستر کاروان‌هاشان بود و خودشان پیش‌تر رخت بسته بودند به سرزمین‌های موعودشان. خلاصه آن که به جز چند ساعتی که در سواحل دریاچه‌ی سد چغاخور (!) به قصد ناهار نگه داشتیم، بقیه‌ی عمر شریف را به مینی‌بوس سواری اشتغال ورزیدیم.

دم دمای غروب، وقتی که دست از پا درازتر در یکی از دهات‌ها نگه داشتیم بلکه کمی آب ذخیره کنیم، پدرآمرزیده‌ای در باغش مهمان‌مان کرد تا شب را آن جا بگذرانیم. چادر به پا داشتیم و بساط روشنایی به راه. دوستان رفتند مرغ و مخلفات خریدند تا به امور شام برسند. از همین موضع دست همه‌ی عزیزان دست‌اندرکار را می‌بوسم که جماعت گرسنه‌ای را به فیض رساندند. از جهت رفع ابهامات شرعی به عرض می‌رسانم که کلیه‌ی عزیزان مذکور، از عناصر ذکور و برگزیده‌ی حضرت باری‌تعالی بودند.

بنده شام را که خوردم زودتر از بقیه اشهد را خواندم و به کیسه خواب خزیدم. انصافاً خوابیدم خوابیدنی. فقط گاه و بی‌گاه این هاپ هاپ سگ‌ها کمی مزاحم می‌شد که آن هم چیزی نبود که بخواهم خاطر آزرده کنم و از خوابم بزنم. صبح که بیدار شدم فهمیدم که باقی مانده‌ی جوجه کباب چه قصه‌های سگانه‌ای که نساخته بود آن شب.

گمانم صبح زود، تقریباً هشت و نیم بود که از خواب ناز بیدار شدم. در حقیقت بیدارم کردند. تا صبحانه را خوردیم و بساط چادرها را جمع کردیم، شد نه و نیم. راه افتادیم بلکه پیدا کنیم عشایر را. بعد از ساعت‌ها گشتن یکی از انگشت‌های‌مان بالاخره رسید به ضریح و دو تا سیاه چادر پیدا کردیم و خراب شدیم سرشان. حالا فرض کن که بیست تا آدم قد و نیم قد، همه هم دوربین به دست، از هر چه که می‌شد عکس گرفتند، از موی دماغ آقایان بز گرفته تا باقی پشم چسبیده به مشک‌ها. کلاً دو تا خانواده بودند آن جا که هر کدام چهار پنج نفر جمعیت داشتند. بی‌راه نیست اگر بگویم که از هر کدام‌شان بیست سی عکسی گرفته شد.

ابتدای امر احساس می‌کردم که کمی معذب هستند ولی پیش‌تر که رفتیم و فهمیدند که بین ما دو تا دکتر هست و برای‌شان دوا نوشتند و دوا دادند کمی اوضاع به‌تر شد. دو ساعتی آن جا پلکیدیم و بعد از آن عزم ناهار کردیم. نزدیکی‌های آن جا دهاتی بود به نام اگر اشتباه نکنم نصیرآباد که چشمه‌ای هم داشت. کنار چشمه بساط پهن کردیم. بنا داشتیم ناهار، کباب ماهی بخوریم. بیست تا ماهی قزل‌آلا را از حوض‌چه‌ای همان نزدیکی‌ها خریدیم و شروع کردیم پاک کردن. حاصل عملیات، سه فقره زنبور گزیدگی و بیست ماهی پاک کرده بود. نمی‌دانید که چه خین و خین‌ریزی راه افتاده بود آن‌جا.

زغال فراهم آوردیم و کبابیدن آغازیدیم. کلاً شش تا سیخ هم بیش‌تر نداشتیم و برای آن که چشمان منتظر هم‌قطاری‌ها را منتظرتر نگذاریم مجبور شدیم از ترکه‌ی تازه‌ی درختان استفاده کنیم که آن هم مکافات خود را داشت.

در خاطر دارم که تا شش، شش و نیم همان حوالی بودیم و چرخ می‌زدیم. از آن جا راه افتادیم طرف سیاسرد، بلکه شب را آن جا بگذرانیم. آن جا که رسیدیم بانگ برآمد چادر ممنوع! یکی از آشنایان علی‌رضا همان نزدیکی‌ها باغی داشت و به مهمانی پذیرفت‌مان. تا رسیدیم روشنایی علم کردیم و چادر زدیم. پیش از شام پانتومیم بازی کردیم. هر چند کوتاه بود ولی خاطره‌ای شد، علی الخصوص با بازی پر شور “صفا” و دل‌نشین جناب آقای رهبر (مد ظله علی کل رئوس الفلیکریون).

این کیسه خواب ما هم نعمتی است. خدا پدر حسین آقا را بیامرزاد که تحفه‌ای این‌چنینی را برای‌مان آورد. امیدوارم حضرت حق ایشان را با کیسه خواب داران بهشتی محشور فرمایند. گویا تا صبح، ملت از سرما چند باری بیدار شده بودند. حقیقت آن است که حقیر مثل خرس ـ دور از جان خرس ـ چنان خوابیدم که مطلقاً به یاد ندارم کی کپیدم و کی برخاستم. حدود هشت و نیم بود که بیدارم کردند نامردها با آن سر و صدایی که راه انداخته بودند. تا صبحانه خوردیم و چادر و کیسه خواب جمع کردیم، شد ده و نیم. از آن جا راهی چشمه‌ی سیاسرد شدیم تا هم به دست‌شویی سری زده باشیم و هم حساب کتاب هزینه‌های سفر را به انجام برسانیم.

کارها که به انجام رسید حامد و متعلقین از ما جدا شدند. از آن به بعد، برنامه تخصیص یافت به اماکن تاریخی که تا آن جایی که ممکن باشد سری بزنیم به آن‌ها و عکس بیاندازیم. اولین جایی که رفتیم قلعه‌ی نهچیر بود. قلعه‌ای خشتی با قدمتی نزدیک به 300 سال. هیچ کس کار به کارش نداشت، نه کنترلی، نه نظارتی. ظاهراً ورودی‌های قلعه را آجر گرفته بودند که کسی نرود ولی گویا مشتاقینی به دالان‌های تاریک و خلوت، پیش از ما بودند که راه خود را باز کنند. ما هم از همان راه‌های ایجاد شده وارد قلعه شدیم و هیچ‌کس هم نگفت خرتان به چند من. بامزه آن بود که گوشه‌ای از قلعه را خانه کرده بودند و مغازه زده بودند!

توی قلعه پر بود از آثار فسق و فجور ملت. بماند که چه‌ها که ندیدیم آن‌جا. اما در کل دیدنی بود. واقعاً حیف است که اثر به این زیبایی را چگونه به حال خود رها کرده‌اند تا بیش‌تر از پیش بپوسد و از جلوه بیفتد.

کارمان که با قلعه تمام شد تقریباً ساعت سه بود. ناهار هم که نخورده بودیم. سوار مینی‌بوس که شدیم پیشنهاد دادم که این بار ناهار، عوض کنسرو و این جور چیزها برویم رستورانی، غذایی گرم در معیت پلو نوش جان کنیم. با پشتیبانی گرم آقای رهبر، کنسروها روی دست صاحبان‌شان باد کرد و راهی رستوران شدیم. دل‌مان را حسابی صابون زده بودیم که بالاخره یک نوبت هم که شده چلو می‌خوریم. از بخت بد، چلو تمام شده بود و به ناچار تن دادیم به همان یک سیخ کباب لقمه که انصافاً هم به جا بود.

ناهار خورده و شنگول رفتیم آرام‌گاه پیربکران. بنایی با قدمتی نزدیک به هفت‌صد سال. راننده‌ی مینی‌بوس خودش بچه‌ی پیربکران بود. می‌گفت تازگی‌ها نگهبان گذاشته‌اند برای آن جا و نشان داد که چگونه کاشی‌های بنا را به تاراج برده‌اند. در آرام‌گاه بسته بود. نیم ساعتی منتظر ماندیم تا آقای نگهبان آمد و در را باز کرد.

حس عجیبی داشت آن جا. احساس می‌کردم که فضا متفاوت شده. عرض ادبی حضور پیر کردم و باب عکاسی را باز نمودم. ترک‌های بزرگی روی دیوارها دیده می‌شد. دلیل را که پرسیدیم به عمق فاجعه رسیدیم. نزدیک شهر معدن سنگی است که هر از چند گاهی برای استخراج، انفجارهایی را ایجاد می‌کنند و آن انفجارها عامل آن ترک‌های بزرگ است و هر روز بیش از پیش بزرگ‌تر نیز می‌شود.

آخرین جایی که سر زدیم، آرام‌گاه سارا خاتون بود از جمله زیارت‌گاه‌های کلیمیان؛ پشت زیارت‌گاه هم گورستان کلیمیان. چیزی که به چشم می‌آمد، سنگ‌های گور بسیار بزرگ و گران‌قیمت بود که روی گورها گذاشته بودند علاوه بر بافت و فضای گورستان، نوشته‌های سنگ‌ها هم جلب توجه می‌کردند.

آفتاب هم گویا خسته شده بود از تابیدن. نزدیک غزوب، راهی اصفهان شدیم. بین راه کم کم بچه‌ها پیاده شدند. نهایتاً من و فرهنگ هم رفتیم ترمینال تا بلکه اتوبوسی گیر بیاوریم برای تهران. آخرش هم گیر نیاوردیم و به ناچار، با شخصی آمدیم.

من تقریباً ساعت دو رسیدم خانه و تالاپی به آغوش رخت خواب پیچیدم و جای شما خالی تا یک و نیم بعد از ظهر دوشنبه، تخت خوابیدم.

در این جا از همه‌ی دوستانی که زحمت کشیدند در مقاطع مختلف سفر تا لحظاتی به یادماندنی را در کنار هم داشته باشیم تشکر می‌کنم و از درگاه حضرت باری‌تعالی دوام شادی و شادکامی ایشان را خواستارم.

چند تایی عکس دیگر هم هست که می توانید در آلبوم زیر ببینید 🙂

MalKanoun-850624

۱۹ Comments

  1. سونا

    سلام من یک دانشجوی معماری هستم. در مورد سیاه چادر تحقیق می‌کنم.
    اگر بتونید کمکم کنین خوشحال می‌شم. ممنون
    در ضمن سفرنامه‌ی جالبی بود.

    لیشام: اگه بتونم کمکی کنم، در خدمت‌تون هستم…

    Reply
  2. zahra

    خوش بحالتون

    Reply
  3. نغمه کرباسی

    دست شما درد نکنه، همون روز ملتفت شدم و تشکر کردم در دل! 🙂

    لیشام: خواهش می‌شود 🙂

    Reply
  4. یکتا

    لیشام عزیز، این چند خط رو می‌نویسم فقط بابت عذرخواهی. نظر زیر رو مثل این‌که دقیقاً چند روز پیش هم نوشته بودم… امان از پیری… دیدم وقتی می‌نویسم چه‌قدر کلمات برام آشناست. احساس کردم دچار دیژاوو شدم… برات آرزوی موفقیت می‌کنم.

    لیشام: شما هیچ خودش رو ناراحت نکنین، بنده هم به وضعیت مشابه دچارم ؛)

    Reply
  5. یکتا

    سفرنامه‌ی فوق‌العاده‌ایی نوشتی لیشام عزیز… آدم احساس می‌کنه که اون‌جا بوده می‌شه محیط رو از روی این کلمات درک کرد…

    لیشام: لطف دارین یکتای عزیز 🙂

    Reply
  6. بهار

    سلام، از باب عکس پرسنلی! فکر کنم باید تکی گرفته شده باشه تا به این نام خوانده شود؟ درسته؟

    لیشام: سلام، عارضم به حضور شما که دقیقاً همین طور است که می‌فرمایید ولی ما هر چه از باب گفتگوی تمدن‌ها وارد شدیم که آقا و خانم الاغ عزیز، اگه می‌خواین پرسنلی بندازین بایست تک تک وایسین، به کتشون نرفت که نرفت. هر چی ما می‌گفتیم، اونا می‌گفتن: عر عر! خلاصه این که سرتون درد ندم! آخرش گفتن که: یا هویجوری می‌اندازی یا دیگه خودت می‌دونی، عر عر! ما هم به ناچار این عکسی که مشاهده می‌فرمایین رو به نام عکس پرسنلی انداختیم… نهایتش هم بی هیچ تشکری سرشون رو مثل گاو انداختن و رفتن… دور از جون گاو البته…

    Reply
  7. کیانوش

    لـیشـام جـان… بـعد نـگه داشـتن مـاوس روی عـکس جـناب بــز مـحـتـرم… بــاید یادآوری کـنم؛ اونـی که می‌گه مَـعـعـعـعـع گـوسـپـنـد بی‌چاره است که جـایش به دلایـل مــشـکوکـی در عـکس‌های سرکار خـالـی مـونده!!! :)) تـا اون‌جا که مـا از دوران بــز بـودن‌مون یادمـونه بــزهـا می‌گـن بَـعـعـعـعـع

    لیشام: کیانوش جان! جسارتاً می‌خواستم عرض کنم که نعععععع! شما که به‌تر می‌دونین که ما در دوران خیارکارون چه‌قدر با حضرات بز و گوسپند، حشر و نشر داشتیم D: بنده به ضرس قاطع (!) عرض می‌کنم خدمت شوما که صدای گوسپند بععععع و صدای بز مععععع می‌باشد 🙂 اگه قبول ندارین شما رو به مناظره‌ی تلویزیونی دعوت می‌کنم تا بدون هیچ‌گونه سانسور خبری، ملت در جریان امور قرار بگیرن ؛)
    در مورد عدم استفاده از عکس آقایان گوسپند در وبلاگ فخیمه‌مان، باید متذکر شویم که هم‌چنان که مستحضرید ما از انجام هر نوع کاری سیاسی منفور و معذوریم D:

    Reply
  8. مژده

    این یکی سفر واقعاً شاه‌کار بود… اسم هیچ‌کدوم از جاهایی که گفتی به گوشمون هم نخورده… آه ه ه ه ه ه

    لیشام: تا وقتی که اون‌جا نرفتیم، به گوش من هم نخورده بود 🙂

    Reply
  9. pinkheart

    bebakhshid, keyboard e man farsi nadare!
    majbooram finglish benevisam!
    khoondane safarnamat mano yade ordoohayee ke ba daneshgah miraftam andakht! safarhaye goroohi mamoolan kheili khosh migzare!

    لیشام: همین‌طوره که شما می‌فرماین! خاصه این که چند نفری هم پای هم‌خوانی باشن ؛)

    Reply
  10. حمزه

    سلام لیشام جان!
    اولاً ممنون از گزارش جامع و کامل! لذت بردیم. بعد هم من جا داره از فداکاری لیشام جهت بیرون خوابیدن از چادر و این‌که جای خودش رو به من داد تشکر ویژه کنم!
    ایشالا باز هم از این سفرها بریم! واقعاً خوش گذشت
    مخلصیم!

    لیشام: سلام و سلام بر حمزه‌ی عزیز، آقا این چه فرمایشیه؟ وظیفه‌ی بنده بود. بسیار خوش‌حال شدم از آشنایی با شما دوست خوب. از شما چه پنهون که بنده چندین بار ذکر خیر لهجه‌ی شیرین شما رو توی خونه گفتم 🙂 مشتاقانه منتظر شنیدن مجدد صدای شما هستم. به امید دیدارهای بعدی 🙂

    Reply
  11. زیستن

    لیشام عزیز، سفرنامه فوق‌العاده‌ایی نوشتی… با خوندنش این احساس به آدم دست می‌ده که خودش هم اون‌جا بوده…

    Reply
  12. فرزام

    سلام. جای ما رو خالی کردی یا نه؟! اگه نکردی که جز جیگر نگیری الهی!!… آقا قشنگ بود و ما بسی حسرت خوردیم که ایکاش ما هم بودیم… خوش باشی… راستی. تبریک می‌گم. افتادن به جون وبلاگ‌ها! امشب که رفتم پرشین بلاگ دیدم می‌گه «مشترک گرامی! برو این ورا پیدات نشه!»… البته هنوز می‌شه بلاگ‌ها رو دید اما آپ کردن و اینا فعلا” مالیده تا دست‌یابی به فیلترشکن‌های مناسب!… آقا خوب مملکتی داره می‌شه! خوووووووووووووووووووب…

    لیشام: سلام فرزام بزرگ، اومدیم راجع به جاخالی و امور مربوطه چیزی بنویسیم، دیدیم هر چی بنویسم بالاخره یه جوری به یه چیزی یه ربطی پیدا می‌کنه، لذا به این نکته کفایت می‌کنیم که همان‌گونه پیش از نیز اعلام گردید، اصولاً دوستان گلی مثل شما در قلب ما جا دارند و ما چه بخواهیم و چه نخواهیم، هر جایی که برویم با خودمان جابجای‌شان می‌فرماییم 🙂 حالا خوبی‌هاش مونده، صبر کن و ببین…

    Reply
  13. بهار

    سلام، لیشام عزیز، خسته نباشید، این‌قدر قلم شیوایی داری که این حس رو بوجود میاره که ما هم در لحظاتی که ذکر کردی هم‌راه شما بودیم امیدوارم باز هم از این سفرها بری و ما رو شریک دیدنی‌ها و شنیدنی‌های سفرت بکنی. سلامت باشید.

    لیشام: سلام بهار عزیز
    شما همواره به من لطف داشتین. ممنونم. من هم امیدوارم که از این فرصت‌ها برای همه پیش بیاد…

    Reply
  14. خدایار

    همیشه خوش باشی. اینو می‌دونم که شیر تازه نخوردی. سوسول!

    لیشام: شومایی که حاضر نشدی به آفتاب تموز بغداد تن بدی، بیتره که: سکوت… البته خودت هم خوب می‌دونی که من مشکلی ندارم با این تیپ مسایل ولی وقتی دو تا دکتر همراهت باشند و دو سه ساعت در سکنتات و وجنات تب مالت و حواشیش برات روضه بخونن، اون وقت دوست داشتم ببینم که چند مرده حلاجی… نچ! نمی‌بینمت این کاره باشی، دادااااش…

    Reply
  15. ری‌را

    واااییییییی!! چه به به!!! چه صفا. چه سفر. چه خوش به حالتون!!! (خیلی احساساتی می‌شم ادبیاتم قاط می‌زنه ببخشید! آخه همه آرزوهای سفری من واسه تو داره برآورده می‌شه!!! گمونم یه جای دعا رو اشتباه می‌خونم!! :))… بابا این مملکت همه چیزش مردونه‌س که! ما ول معطلیم اساس!!… ولی آفرین سعی کن تا واسه شما هم نفس کشیدن سخت نشده تا می‌تونی به این خاطرات به یاد ماندنیت اضافه کنی… آمین

    لیشام: البته به عرض می‌رسانیم که هم‌سفرانی هم داشتیم از جماعت محترمه‌ی أناث. این، گفتیم تا بدانید که آن طوری‌ها هم نبود که به ذهن مبارک وارد شد. این که نوشته‌ی ما کمی مردانه شد، امری است مسبوق به سابقه که نباید از نظر تیزبین سرکار دور باشد این ظرایف ؛) به هر ترتیب جای کلیه‌ی دوستان و عزیزان و آشنایان به نحو مقتضی و در حد توان، سبز نگاه داشته شد…
    ولی ری‌را جان! اگه زبونم لال خواستی نفرین کنی خداوکیلی بپا مثل دعا کردن‌هات نباشه، یه جوری نفرین کن درست بخوره به هدف، ما شانس نداریم، بذار در عنفوان جوانی، زندگی به کام‌مون تلخ نشه، چاکریم…

    Reply
  16. نغمه کرباسی

    خیلی جالب بود.
    قبلاها برای عکس‌ها عنوان می‌ذاشتید، می‌فهمیدیم چی به چیه. البته منظور این‌جا عکس‌های تاریخی بود، نه بز و…!

    لیشام: بنده در حد توان سعی کردم به فرموده، توضیحاتی راجع به بعضی عکس‌ها بنویسم. کافیه که چند لحظه‌ای ماوس رو روی هر کدوم از عکس‌ها نگه دارید ؛)

    Reply
  17. کیانوش

    از بـاب سـفرنامه زیبایی که نـوشتی تـمام گـناهانـت رو در باب بروز نکردن بـخـشیدم ؛)

    لیشام: کاش همه‌ی گناه‌های بنده هم این‌طوری بود که با یه سفرنامه نوشتن بخشوده می‌شدن ؛) اگه این‌طوری بود، دست آخر تراز گناه‌نامه‌ی ما منفی شد و تازشم یه چیزی طلب‌کار می‌شدیم D:

    Reply
  18. bangkok_diary

    Daste shoma dard nakone, kheyli ziba neveshtid in safarnaame ro

    Reply
  19. سانی

    :)) من نزدیک ده ساله اصفهانم هیچ کدوم از این جاها رو که تعریف کردید نرفتم :دییی اون حکایت ماهی درست کردن‌تون با شاخه درخت برام جالب بود. شاخه‌ها نسوخت ماهی تلپ بیفته روی آتیش؟ :))
    عکس‌ها هم خیلی جالب بود مخصوصاً اون دو تا الاغ! چرا سوار نشدی خوب تو که این‌قدر دوست داشتی؟!
    خلاصه که این نوشته‌ات صبح اول صبح یه انرژی منتقل کرد که نگوو. ممنون

    Reply

Submit a Comment

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *