دو سه شب پیش بعد از دعوای مفصلی که با مامان تو ماشین داشتم، به علاوه کلی پشت دسته موندن، بلاخره رسیدم خونهی دایی عزیزم. سلام و چاق سلامتی و از این بند و بساطا که استثنائاً این دفعه دایی زود سر و تهش رو هم آورد و نشست پا تلفیزیون؛ بعدشم با لحنی پدرانه بهم گفت:
ـ بشین! فیلم خیلی قشنگیه!!
ـ اسمش چیه دایی؟
ـ … بانه [1]
ـ عجب … [2]
ما هم از همه جا بی خبر تلپ شدیم پا تیلفیزیون و یه ابرو رو انداختیم بالا ـ مبنی بر توجه بیش از اندازه ـ و زل زدیم تو این لامصب!! آقا جان چشتون روز بد نبینه!! هر دقیقه که از فیلم میگذشت خدا خدا میکردم یه زلزلهای بیاد، صاعقهای بزنه چه میدونم، یه چیزی بشه دایی دور من یکی رو خیط بکشه و بی خیال شه. تازه این خوب قضیه بود. بدترش وقتایی بود که دایی فلش بک میزد و قسمتهای قبل رو تعریف میکرد تا من بدبخت هم در جریان شرح ماوقع (!!) قرار بگیرم. البته نیت بندهی خدا خیر بود، فقط نمیدونست که طرفش نخالهست! من هم مجبور بودم که به دایی نگاه کنم و خودم را با تمام وجود مشتاق نشون بدم که: عجب قصه خوبیه! عجب فیلم بینظیریه و … خلاصه من بدبختِ فلک زدهی تلفیزیون نبین [3]، مجبور شدیم بعد از مدتها یک ساعت تلفیزیون ببینیم اونم با تحمل اعمال شاقه …
و چه شبی بود اون شب!! ترافیک و دعوا با مامان و دود خوری و باقی قضایا به کنار؛ حالا فرض کن رسیدی خونه و میخوای بخوابی، یه استامینوفن کدئین انداختی بالا و دور از جون کپیدی تو رخت خواب، در حالی که پتو رو دور سرت پیچیدی بلکه سر دردت کمتر شه، سعی میکنی بخوابی و از همه با حالتر اینکه سعی میکنی به اون فیلم و ادا اطوارا و فیلمنامه ـ که دایی زحمت کشید و رنگیتر از خود فیلم برام تعریف کرد ـ فکر نکنی …
واقعاً تبدیل پول مملکت به خاک فرآیند جالبیه …
[1] تو این مملکت هیچیش به هیچیش بند نیست! لطفاً گیر ندین!
[2] از اون “عجب”هایی که احتمالاً گاهی از من شنیدید D:
[3] این نوع ترکیب وصفی چند سالی است که وارد زبان فارسی شده و اکیداً از طرف فرهنگستان زبان نیز مورد تأیید است. مثال: اسراییلِ خونِ مردم بمک، مردمِ خسته نشوی ایران و هکذا …
۰ Comments