بچه آویزان میشود به پدر فاقد مویش و سوییچ را طلب میکند. با سراپای وجودش، سوییچ ماشین را طلب میکند. انگار تمام دنیایش سوییچ باشد. پدر، پدر کبیر، نشسته است دور میز و با ملت گرم گرفته؛ و باز بچهی آویزان، سوییچ ماشین را طلب میکند…
دستگاهی اختراع خواهم کرد که مقدار شوق را اندازه میگیرد: شوق سنج! و حد بالایش، شوق این پسر تعریف خواهد شد. داشتم فکر میکردم که تا بدین پایه که پسر مشتاق سوییچ است شاید هیچگاه مشتاق نبودهام و پسر همچنان از عمق وجود، سوییچ ماشین را طلب میکند…
پدر فاقد مویش نیم نگاهی صبورانه حوالهی پسر میکند و آرام میپرسد: سوییچ ماشین را میخواهی؟
ترسی آمیخته با شکی ناخوانده در چهرهی پسر میدود. میگوید: آله…
و پدر، بزرگترین و غنیترین موجود زمین، کریمترین خدایان، سروش آرمان و آرزوها، بزرگی و غنا و کرمش را جاری میکند…
و سوییچ، سوییچ بزرگ، سوییچ دوستداشتنی، از جیب سربرمیآورد…
نگاه پسر حالا از شوق جاری است و چهرهی پسر از لبخند سرشار؛ و دست بلند میکند به سوی بزرگترین آرزوی آن لحظهاش و دست بلند میکند به سوی شیرینترین احساس…
سوییچ تلو تلو میخورد میان انگشتان پدر ـ آن بزرگترین خدای خدایان ـ و سوییچ از بالا نزول میکند با دست بزرگترین و کریمترین موجود آن لحظهی پسر…
و دستان پسر همچنان کشیده به سوی آسمان، چنان تشنهی سوییچ که هیچگاه به خاطر ندارم چنین تشنگی را به وجود خویش حس کرده باشم…
و سوییچ نزول میکند همچنان…
و دستها کشیده میشود همچنان…
و نگاهها خیره میماند همچنان…
و لحظهی حماسه سر میرسد و حماسه ـ آن حماسهی بزرگ ـ رخ میدهد: سوییچی که در دستان پسر قفل شده است…
حالا پسر همه چیز دارد، تمام دنیا را در دستانش دارد، زندگی را جاری میبیند بین انگشتانش…
و انگار که سوییچ نیز میان انگشتان کودک شاد است…
پسر آرزویش را ـ بزرگترین آرزوی آن لحظهاش را ـ حالا میفشارد روی سینهاش و سر بالا میگیرد و چشم میبندد و بلند میخندد، بلند میخندد؛ و باز بلند میخندد…
و آسمان بلند میخندد…
اون است است نه استم
اگه سر زدی بگو ببینم این پایینیه چه وگویند بهش
خیلی با کلاسه فقط کمی دردسر سازه
اتفاقی که نه ولی… قبلا نمی شناختمت که بیام و سر بزنم نوشته هات به دلم نشست
خوشحال می شم سلامهای منو هم بخونی
عکستم خیلی متفکرانه استم مثل نوشته هات
بی نظیر بود ….
شما که اشک ما رو در آوردی اخوی!
کسی این را میخواست بیان کند، دیگر لازم نیست که به زحمت بیفتد. به بیانی دیگر دقیقا همین. خوب، قوی و دقیق…تمام کودکان خیالم را دوره کردم و سر آخر به مسیح رسیدم که آنان را عزیز میداشت. این نوشته شما مراتب دقت و صحت و عمقی دیگر هم دارد که از حوصله خودم به وقت اذان صبح خارج است، از نو بگویمت؛ دست مریزاد از این اجتماع به جای احساس، بیانگری و دقت و سلامت قلم!
آقا با فرزاد ذکر خیر شما بود. فرمودند که شدیدا کار می کنی و گرفتاری و کلی مطلب دیگر گفتند. ضمنا این مطلب شما هم کرسی شعر بودها! اما شما هرچی بنویسی ما دوست داریم.
آقا یک چیزی بنویس که ما درک کنیم.
لیشام: ما مخلصیم علی جان! ما یک چیزی هویجوری نوشتیم که کمی نوشته باشیم، همین ؛)