به نام نور

مادرم امشب، این عکس را فرستاد از سفره‌ی یلدایی‌اش.
با کلی آرزویِ خوب و حرفِ خوب و حسِ خوب و یادِ خوب و هرچه خوب.
خستگی‌ام ریخت لحظه‌ای
قلبم تپید از شیرینیِ آن همه خوبِ مادرانه
و لبخند و لبخند و لبخند و لبخند
نگاهم را کشیدم به پنجره‌ی بی‌پرده و لغزیدم به آن دورترین سیاهیِ این شبِ بی‌نور و بی‌ماه
رسیدم به کورسویِ ستاره‌های کم‌فروغی که رنگِ چرک این شهرِ آلوده، بی‌رمق‌شان کرده بود
به خودم آمدم
غرقِ ستاره‌ها بودم
چشمم به تاریکی بند نمی‌ماند
به آن فضایِ گیرایِ مبهوت‌کننده
تاریکی به چشمم نمی‌آمد انگار
غرق ستاره‌ها بودم
کسی چه می‌داند
شاید
یکی‌شان پدرم باشد که منتظر بوده تا به قدر همان نقطه‌ی دورِ نور
به قدر لحظه‌ای
فقط لحظه‌ای
لحظه‌ای با همان لهجه‌ی کُردی
صدایم کند: آقا لیشام!

امان از لحظه‌ها
امان از نقطه‌های نور

پ.ن.
شب یلدا برای من مثل باقی شب‌هاست
اما هر چه هست بهانه‌ی خوبی است که به عزیزان‌م بگویم چه‌قدر دوست‌شان دارم
مثل تمام لحظه‌های زندگی‌ام که بهانه‌ای بیش نیستند

دریغ از این همه ناباوری…

این ناخودآگاه لعنتی، در اولین روز عید
از راه نرسیده، دستم را گرفت و برد به آستانه‌ی اتاق همیشگی بابا و در را باز کرد…
«سلام بابا» را کشید از زیر زبان و عمق وجودم بیرون و پرت کرد به فضای آن اتاق حالا خالی…
جای خالی بابا انگار هنوز خالی نبود در عمق این ذهن لعنتی، قلب لعنتی، وجود لعنتی…
چند ثانیه‌ای وقت می‌خواستم تا بفهمم که نیست؛ که رفت…
در را بستم و هراسان از آن که مامان ندیده باشد، آرش ندیده باشد، گلاویژ ندیده باشد…
ندیده بودند…

دریغ از این همه دوست‌داشتنی که آدمی را می‌کشاند تا ناکجای هر آن‌چه جنون…
دریغ از این همه جای خالی…
دریغ از این همه ناباوری…

یک سال پیش دقیقا همین روز بود…
همین روز بود…
همین روز تا به ابد لعنتی…
مادرم زنگ زد…
دلم ریخت…
سر تا به پای وجودم، ریخت…
وقتی رسیده بودم رفته بود…

چشم‌هایش بود هنوز…
دست‌هایش، پاهایش بود هنوز…
کمی از گرمای وجودش هنوز…
رفته بود…

دریغ از این همه دوست‌داشتنی که آدمی را می‌کشاند تا ناکجای هر آن‌چه جنون…
دریغ از این همه جای خالی…
دریغ از این همه ناباوری…

هشت سال پیش، تقریبا در چنین روزهایی: و عید یعنی همیشه‌ی همین حالا

دلم گرفته بابا…

خوابت را می‌بینم با همان حال شیدایی

فارغ از غوغای جهان انگار کودکی باشی که شیطنت از چشمانش می‌بارد

می‌پرسم: من کی‌ام بابا؟

با لهجه‌ی کردی می‌گویی: تو آقا لیشامی

و بلند می‌خندی

بابا من اعتراف می‌کنم که از حال خوش‌ت خیلی سوء استفاده می‌کردم

من اعتراف می‌کنم که به زور

کلی دعا از این حال خوش‌ت به جانم گرفته‌ام

دعاها را بلند می‌خواندم و تو تکرار می‌کردی

با همان لهجه‌ی کردی

هر روز از زبانت دعا می‌گرفتم بارها و بارها

حرز من بود دعاهایت بابا

با آن لهجه‌ی کردی

حالا من چه کار کنم بابا؟

تو بگو من چه کار کنم؟

حرز من کجاست؟

دعاهای من کجاست؟

خوش‌دلی من کجاست بابا؟

بوسیدنت را می‌خواهم بابا

نوارش کردنت را می‌خواهم بابا

صدا کردنت را می‌خواهم بابا

بغل کردنت را می‌خواهم بابا

غذا دادنت را می‌خواهم بابا

تر و خشک کردنت را می‌خواهم بابا

دعا خواندنت را می‌خواهم بابا

دلم یک دنیا گرفته بابا…

عکس را برادر کوچکترم آرش از ما گرفت؛ سیزدهم فروردین ۱۳۸۸

عصر جمعه

عصر جمعه

بر شکوهِ خمودِ این شهر بی‌جان می‌ایستد

سیگاری بر لب

دستی می‌کشد به ابر

تا مبادا ببارد

بر دل بی‌قرار من نیز

تا مبادا امیدی پر داده باشد به آسمان

تب نوشت

آسمانِ تلخ

مبهوت

کرانه می‌پوشد

از دمِ مسلولش،

شکسته از شکوهِ عبوسِ شهر؛

آفتابِ کج‌تاب،

بی‌رمق؛

دردها،

مقسوم؛

منِ بی‌رؤیا

سرشار از طنینِ گمِ پرواز

بی‌ابر و بی‌باران

نیستی‌هایم را مرور می‌کنم

مذاقِ تمامِ سیب‌های ممنوعم را

بر شوره‌زارِ تنی بی‌آفتاب