آن لحظه‌ی آغوش

لحظه‌ای هست در هر به آغوش پیچیدنی که سرت را وامی‌نهی روی موهایش، گونه‌ات را روی شانه‌اش، صورتت را روی سینه‌اش؛ چشم می‌بندی و بعد نخودکی و ریز، سرت را تکان می‌دهی، کج و راست می‌کنی تا آن به‌ترین خلوت لنگرگاهش را بیابی و یک جایی حوالی آن آغوش، پهلو بگیری. آن به‌ترین نقطه‌ای که فقط برای همان لحظه‌ی آغوش است، خاصِ همان خلوت؛ بی هیچ صدایی؛ هیچ حرفی نیست. هر چه هست، شما و بوی عود دلی که در مشام شما…

هر به آغوش پیچیدنی را کاش می‌شد قاب کرد، با تمام جزییات، مانند اثری نفیس، ماندگار کرد و گوشه‌ای از سینه‌ی بی‌کرانه‌ی زندگی آویخت…

پایین هر اثری هم امضا کرد: این لحظه‌ی آغوش را ما خلق کرده‌ایم…

یا چیزی شبیه به این

(اینجا قبلا یه عکس بود به این نشانی. دیدم که کلهم عکس و صاحب عکس غیب‌شان زده و پیدایشان نیست. من هم بی‌خیال شدم | بیست و نهم آبان ماه نود و نه)

تهِ کلامم همیشه می‌گرفته. زبانِ اَلکنم جزیی همیشگی از بودنم بوده و هست؛ آن قدر که حتی آن جایی که باید خودم را می‌فهمیدم، نفهمیدم و بی‌آواز از رازِ نگاهِ ملتمسم گذر کرده‌ام به تمامِ جاهایی که نباید. خودم را امتداد داده‌ام به همه‌ی افق‌هایی که همیشه نافهمیده گذاشتم‌شان. برای این منِ خِنگ، این منِ ساده، این منی که واضح‌ترینِ حرف‌ها، اتفاق‌ها، تصویرها را درست نمی‌بیند ـ نمی‌خواهد ببیند ـ استعاره و کنایه که دیگر خود فاجعه بود. جا مانده‌ام از استعاره‌ها و کنایه‌ها، همیشه. زمانی می‌فهمیدم‌شان که فایده‌ای نداشت و چشم که باز می‌کردم، به سادگی و بچگی و بی‌سیاستی، به صلابه کشیده بودندم؛ چشم که باز می‌کردم، من مانده بودم و تنهاییِ درونیِ غریبی که از درون ذره ذره تحلیل‌ام می‌برد.

شاید این رفتارِ بیمارگونه‌ی مینیمالیستی‌ام، سادگیِ احمقانه‌ای که دوست دارم در همه چیز و همه جا باشد ـ ولی نیست ـ از همین است. شاید اصلا می‌ترسیده‌ام که درست ببینم‌شان؛ همان‌گونه که هستند: پیچیده. شاید توان این را هیچ‌گاه نداشته‌ام که این همه جزییات و ظرافت‌های مربوط و نامربوط را با هم یک جا ببینم و بفهمم؛ و دست آخر خودم را اسیرِ «چرا»هایی می‌دیدم که همیشه گریزان بوده‌ام از آن‌ها. تلخ است؛ از جنسِ درونِ آدم، از جنس بغض، از جنس خفقان، از جنسِ این که تهِ تهِ وجودت، تنهایی. تلخ است؛ تلخ‌تر از تلخیِ همه‌ی آن چه را که در فضای بیرون از ذهن‌مان، زندگی نام‌اش کرده‌ایم.

یک چیزی کم است بینِ من و خودم، بینِ من و زندگی. چیزی، مترجمی، مبدلی که سادگی و پیچیدگی را به هم، درست و دقیق ترجمه کند، تبدیل کند…

حالا گفتنی‌تر است… این که هر جا که با تمام وجود تلاش کرده‌ام چیزی را که در ذهنم نقش بسته است، به زبان بیاورم و نتوانسته‌ام، پایانش را به تلخی و ناامیدی، آگاه و ناخودآگاه اضافه کرده‌ام: … یا چیزی شبیه به این.

سندرم در…

هر دری که باز می‌کنم…

توهم گذر از هر آن چه بوده‌ام مرا می‌گیرد…

توهم یک ری‌ست شدن احمقانه…

چشمانم را می‌بندم…

و گذر می‌کنم…

و انگار سال‌ها طول می‌کشد این گذار…

از این سوی در…

تا آن سوی در…

و صدای بسته شدن در…

نویدِ رفتنِ هر آن چه بوده‌ام می‌شود…

نویدِ رفتنِ هر آن چه گفته‌ام…

هر آن چه کرده‌ام…

و حالا هر آن چه بوده‌ام، به ضرباهنگ قدم‌هایم…

دیوانه وار مرور می‌شود…

هر آن چه گفته‌ام…

هر آن چه کرده‌ام…

تا کابوسِ بی‌پایانِ درهای بعدی…

دل من و این همه برف نیامده

آسمان که می‌گیرد، حس ناخواسته‌ای است در من که لحظه‌های باریدن را آرزو کنم. مرا به تب می‌کشاند و چند دقیقه‌ای یک بار، به سوی پنجره می‌خواند. پرده را کنار می‌زنم و به آسمان تب‌گرفته سلام می‌کنم و با امیدی وصف ناشدنی نشانه‌های باران و برف را از روشنایی‌ها و خیسی کوچه‌ها سراغ می‌گیرم. می‌اندیشم که چگونه است که از پس این همه سال، انتظاری چنین کودکانه رنگی از کهنگی به خود نگرفته و ذوق اولین قطره‌ی باران، اولین دانه‌ی برف، این‌چنین مرا دیوانه‌وار، از پی خویش می‌کشد؛ حال آن که دیگر از مدرسه‌ای هم خبری نیست تا به امید تعطیل شدنش، دعای برف بالای بیست سانت کنم.

قرابتی است عجیب میان دل من و این همه برف نیامده…

سلام…

حساب چشم من و بغض ابر را که یکی کنی،

خیس‌تر از این نخواهی شد؛

تو هم بیا و کمی نزدیک‌تر بنشین،

قول می‌دهم که شوری اشکم،

آن‌قدری نیست که زلال آغوشت را بی‌فروغ کند…