درد ناگفتن

حقیقت اینه که بیش‌تر ما ایرانی جماعت عادت داریم به جای رک و راست حرف زدن، چشم نازک کنیم، ابرو بیاییم، لب و لوچه کج کنیم، قهر کنیم یا اگه زبونم لال حرف‌مون هم اومد، زیر صد جور کنایه و استعاره و تشبیه و خلاصه انواع صناعات ادبی، بپوشونیمش که مبادا طرف‌مون تالاپی به اصل منظورمون پی ببره.

این یکی از اون آموزه‌های ناخواسته‌یی هست که به هر دلیل توی لایه‌های مختلف مردم‌مون دیده می‌شه و به نظرم، کل جامعه، هزینه‌ی سنگینی رو از بابت اون چه مادی و چه معنوی، پرداخت می‌کنه. شاید یه دلیلش ترس بی‌جای ما از سرزنش شدن باشه، شاید هم ترس از با واقعیت مواجه شدن. هر چه که هست، ظاهراً که چیز خوبی نیست.

دیده‌ام که خیلی از مشکلات خانوادگی، روابط دوستی و حتی مسایل کاری، ریشه‌شون ناشی از این نوع برخوردها بوده. چنین رویکردی هیچ ربطی هم به میزان تحصیلات و طبقه‌ی اجتماعی و از این دسته‌بندی‌ها نداره. شاید بشه گفت که در این طرف طیف در کل کمی اوضاع به‌تره ولی به نظرم اصل مسأله هم‌چنان پابرجاست. در همین پژوهشگاه صنعت نفت، از مستخدم‌ها و آبدارچی‌هایش بگیر تا مدیران ارشد و دکترها.

وقتی به خودم به عنوان یکی از تربیت‌یافته‌های این جامعه نگاه می‌کنم می‌بینم که ضررهای این آموزه، متوجه من هم بوده و خیلی خیلی هزینه کردم تا بتونم این نقطه ضعف ـ و البته خیلی نقاط ضعف دیگه ـ رو بشناسم و نهایتاً تعدیل یا حذفش کنم. این هزینه‌ها گاه مشخصاً مادی بودن و گاه به قیمت لطمه دیدن یک رابطه‌ی دوستانه یا عاطفی تموم شدن.

نمی‌شه خیلی انقلابی جلوی کسانی که این شیوه‌ی حل مسأله براشون نهادینه شده ایستاد و چه بسا که اگه چنین بشه، ممکن نتایج فجیع‌تری عاید آدم بشه. همواره این موضوع رو به عنوان یه واقعیت پذیرفتم و سعی کردم که بدون قضاوت، بلکه به عنوان چیزی که هست باهاش مواجه بشم. خاصیت این روی‌کرد اینه که اگه ضرری هم متوجه آدم بشه، از شدتش کاسته می‌شه. خود این کار هم، مهارت می‌خواد، تجربه لازم داره و اقتضای اون‌ها هم متأسفانه یا خوش‌بختانه هزینه کردنه.

حالا فرض کنید ترکیب شلم شوربایی رو که از این قابلیت بالفعل امثال من ایجاد می‌شه کرد، در کنار هزاران و هزار مشکل دیگه‌ی فرهنگی، اجتماعی، سیاسی و…

رأی خواهم داد

معتقدم که توی یه کشور غیر دموکراتیک مثل ایران، باید با مهره‌های موجود بازی کرد و در هر صورت رأی داد حتی مثلاً اگه مجبور باشیم که نهایتاً یکی از دو برادران الف.نون رو انتخاب کنیم. این رو قبلا هم گفته بودم که رأی ندادن جایی اثربخشه که خودش رأی محسوب بشه نه مثل ایران که حتی اگه یه میلیون از سی و خرده‌ای واجد شرایط رأی بدن، باز نتیجه‌ی انتخابات رو ملاک قرار می‌دن و به حرف بقیه‌ای که رأی ندادن توجهی نمی‌شه. درست به خاطر ندارم ولی گمون کنم که مجموع رأی دهندگان دور پیش خبرگان رهبری از پونصد هزار نفر تجاوز نمی‌کرد یا چیزی توی همین مایه‌ها بود. امیدوارم دوستان تحریم کننده‌ی انتخابات و کسانی که به هر دلیل رأی ندادن و نمی‌خوان بدن، به قدر کافی حافظه‌ی قوی داشته باشن که استدلال‌هاشون رو پیش از انتخابات ریاست جمهوری سال پیش فراموش نکرده باشن و مهم‌تر از اون، سعی کنن که فرق الف.نون و خاتمی رو ـ که داره توی چشم همه‌مون می‌ره ـ درک کنن.

هیچ وقت طرف‌دار دو آتیشه‌ی هیچ جناح سیاسی نبودم. به نظرم اصلاح‌طلب‌ها همون قدری شاس می‌زنن که راستی‌ها؛ ولی خوب، از دید صنفی، تمایلم به این بوده که طیف منسوب به اصلاح‌طلب‌ها زمام رو به دست بگیرن. از این گذشته، با توجه به مجموع شرایط مملکت، رأی دادن برای من یه چیز کاملاً مستقل از جریان‌های حزبی و سیاسی و صرفاً یک امر منطقی و عقلیه. هیچ تمایلی به این ندارم که این‌جا راجع به “اهمیت اصناف و احزاب در شکل‌گیری ساختار سیاسی” و از این دست مقولات تحلیل از خودم در کنم. حداقلش اینه که باید بستر حرکات صنفی و حزبی مهیا باشه که بشه راجع به مقولات این چنینی حرف زد. بیش‌تر تأکیدم به این هست که منطقاً رأی دادن به‌تر از رأی ندادن یا پرت و پلا رأی دادنه.

عمیقاً معتقدم که دولت فعلی انتخاب و دسته گل مجموع ماها ـ رأی دهندگان و رأی ندهندگان ـ بوده و اون قدری تقلب نشده که کلیت قضیه رو تغییر بده؛ و باز هم معتقدم که اگه ملتی که به هر ترتیب رأی ندادن، عوض پرداختن به داستان‌های تخیلی‌شون نسبت به نتیجه انتخابات، همت می‌کردن و اون یه تیکه کاغذ لعنتی رو توی اون صندوق‌های نفرین شده می‌انداختن، امکان تغییر نتیجه‌ی انتخابات، وجود داشت.

با وجود تمام مشکلاتی که این چند وقت گریبان ملت و مملکت رو گرفته، باز هم نمی‌تونم منطق عزیزانی که سنگ رأی ندادن رو به سینه می‌کوبن، درک کنم. حدود دو هفته‌ی پیش خونه‌ی آرمان ـ یکی از دوستان قدیمی که الان داره هند درس می‌خونه و برای مدت کوتاهی اومده بود ایران ـ مهمون بودیم. نمی‌دونم چی شد که با چند تا از مهمون‌هاشون بحث به انتخابات کشید. وقتی که شروع کردیم به مباحثه در این مورد، به طور واضحی قبول داشتن که دلیل‌هاشون برای رأی ندادن، دلیل‌های مناسبی نیست و نهایت امر که دست‌شون به جایی بند نمی‌شد، یا رأی ندادن‌شون رو امری شخصی بیان می‌کردن یا می‌زدن به صحرای کربلا و حرف‌هایی از این جنس می‌زدن که “برام مهم نیست اگه حتی ایران و مردمش، با خاک یک‌سان بشن”! خوب شخصی بودن یه مسأله باز یه حرفی ولی این که آدم خودش جزوی از یه سیستم بزرگ‌تر باشه ولی آینده‌ی اون سیستم براش مهم نباشه حتی اون قدر که اگه با خاک یک‌سان بشه، دیگه خیلی حرفه! شما اگه به این چنین چیزی نمی‌گین خودکشی، چه اسمی روش می‌ذارین؟ متأسفانه می‌بینم که این شیوه‌ی حل مسأله که آدم با واقعیت‌ها قهر کنه و سعی کنه که در حوزه‌ی خودش صورت مسأله رو پاک کنه هر چند که در مجموع به ضررش باشه، توی مردم ما چه عوام و چه روشن‌فکرها و تحصیل‌کردگان خیلی ریشه‌ای‌تر از این‌هاست که بشه حالا حالاها نه تنها به انتخابات بلکه به خیلی از مسایل ساده‌تر و عام‌تر ملت امیدوار بود.

به هر ترتیب، درست یا غلط، در انتخابات شوراها و خبرگان رهبری شرکت خواهم کرد. دوست عزیزم سعید شریعتی، ای‌میلی به من زده و فهرستی از نامزدهایی که به طیف اصلاح‌طلبان نزدیک‌تر بودن رو برای انتخابات شوراها معرفی کرده. بد نیست شما هم یه نگاهی بهش بندازین.

مغز سرباز

دولت خاتمی ماتحت خودش را مورد عنایت قرار داد تا بتواند قوانینی را برای معافیت ممتازین کنکورها و مسابقات بین‌المللی علمی و ورزشی مصوب سازد. تا آن‌جا که به خاطر دارم مسأله برای المپیادهای علمی دانش‌آموزی از پیش وجود داشت. به خیال‌شان این کار و گسترده کردن حوزه‌ی شمول آن می‌تواند مشوق ماندن تعداد بیش‌تری از به اصطلاح مغزها در کشور باشد. آن موقع ناشکری می‌کردیم و زیرآب‌شان را می‌زدیم که آقا جان! این رفتن‌ها به این ضمادها چاره نمی‌شود. کسی که رفتنی است، رفتنی است، حالا چه به لطف دولت اصلاحات، عزیزشان کنی و چه به یمن دولت کریمه، جرشان بدهی.

احتمالا می‌دانید که در پرتو عنایت دولت مهرورزی که بوی کرامتش آفاق را گرفته، دو سه ماه پیش کلیه‌ی قوانین این‌چنینی حذف شد. آن موقع فکر می‌کردم که المپیادی‌ها را شامل نمی‌شود تا این که امروز در جمعی، از زبان یکی از همین‌ها شنیدم که نخیرام! از این خبرها نیست! م.م.ه را لولو خورد! حالا دیگر پا کوبیدن زیر پرچم، فرض است بر همه.

گفتم که خوب، حالا که باید شما همه سرباز بالقوه باشید، در فعلیت آن چه کاری دست‌تان می‌دهند. گفت که گفته‌اند پروژه می‌دهیم به شما که انجام دهید! در نگاه اول ظاهر داستان خیلی پرت نیست. نظامیون عزیز پیش خودشان فکر کرده‌اند که سیلی از جماعت صاحب عقل و دانش که جاری هستند، ما هم بیاییم مثلاً هزار عنوان پروژه تعریف کنیم، دو تایش هم جواب بدهد دوتاست. هزینه‌ای که ندارد برای ما. اگر تا حالا سالی مثلاً صد تا سرباز می‌گرفتیم، بشود صد و دو تا به جایی‌مان برنمی‌خورد، از آن طرف خدمتی هم به نظام و کشور رسانده‌ایم.

حالا تصور کنید یکی مثل دوست‌مان که دانشجوی دکترای بیوتکنولوژی است، فارغ از تحصیل که شد بیاید سرباز سپاه شود! بدیهی است که اگر بخواهند حداقل ارجی بنهند به علم این بنده‌ی خدا، پروژه‌ای که تعریف می‌کنند هم باید از تیره‌ی بیو باشد. سؤال این جاست که بیوتکنولوژی چه استفاده‌ای می‌تواند در صنایع نظامی داشته باشد؟ منظورم این نیست که استفاده‌ای ندارد؛ نخیر! بلکه منظورم این است که اگر استفاده‌ای هم داشته باشد، ماحصلش چیزی شبیه بمب میکروبی است! اصلا این بیوتکنولوژی نظامی چیزی است که در سطح بین‌المللی از فحش ناموسی هم بدتر است. فرض کنید که همین بیوتکنولوژی نظامی را بگیرید و به واسطه‌ی همین مغزها یک‌راست بگذارید کف دست ارگانی مثل سپاه. این مغز که می‌توانست برای خودش مغزی آکادمیک باشد، با این کار می‌شود تروریست اندر تروریست. کاری هم که طی آن چند سال سربازی برای خدمت به مملکت انجام داده مجبور است از رزومه‌اش بیرون بکشد تا مگر مقاله‌هایش را این سوی و آن سو بپذیرند.

تصور دکترای فیزیک با تخصص هسته‌ای، خود لطیفه‌ای می‌شود با عناوین پروژه‌هایش…

می‌خواستم خیر سرم یک جمع‌بندی هم بنویسم و در مذمت آن چیزی بگویم. پیش خودم گفتم که ای آقاااا این یکی دو هفته آن قدر ترهات شنیده‌ایم از مقامات عالی‌قدر که گوش ما و فلک هر دو لبریز است. برای مثل منی، صلاح نوشتن از ماهی و ماهی‌گیری است. اصلا ما را چه به تعقل در این مملکت گل و بلبل…