یلداواره‌ها

حقیقت آن است که حقیر در کمال ساده دلی خوشمان آمد از این یلدابازی. شیطنتی دارد در کنه‌اش وصف ناشدنی. این که بی صرف هیچ انرژی فضولانه‌ای از زبان خود افراد اسرار هویدا شود، حداقل برای ما شیرین است. نمی‌دانم ایده‌اش از کجا آمده، به هر ترتیب، هر کس که بنیان‌گذارش بودش، خدایش قرین رحمت کناد از این بساط شنگولانه‌ای که نهاده.

بدی‌اش آن است که اگر گول بخوری و چشم و گوش بسته تمام پته‌ی خود را روی آب بریزی، آثارش حالا حالاها دامن‌گیر آدم می‌شود. لذا جای ریسکی هم نمی‌بینیم این بین که حالا بخواهیم قلل رفیع سوتی‌هامان را فهرست کنیم برای دوستان 🙂

ممنون از ساناز عزیز، جادی عزیز و دوست نادیده جناب تلفن‌چی و کلیه‌ی عزیزانی که ممکن است دعوت کرده باشند و حقیر متوجه نشده باشم.

مستحضر به حضور دوستان هستیم که پیش از این اصولاً جزو بچه‌مثبت‌ها بوده‌ایم و چه بسا که هم‌چنان بمانیم، لذا متأسفانه کارنامه‌ی درخشانی هم در این باب برای ارایه نداریم جز همین چند موردی که به عرض می‌رسانیم:

ـ چند سال پیش یک ساعتی سر چهار راه ایستادیم و شیشه‌ی ماشین‌ها را پاک کردیم.

ـ سال سوم دبیرستان ما را بردند جنگل‌های سیسنگان، اردو. همان شب اول از دست‌مان در رفت و زدیم دو تا چادر با تمام وسایل داخلش را آتش زدیم. بعدها خبر به اقصی نقاط سمپاد رسید و آن‌جا بود که دکتر اژه‌ای و بسیاری از متعلقین سمپاد اسم تابلوی ما را یاد گرفتند. در خاطرم هست نزدیک به پنج شش سال بعد از آن رفته بودم شرکتی که یکی از ایشان هم آن‌جا بود. خودم را که معرفی کردم گفت: تو همونی نیستی که دو تا چادر رو آتیش زدی…

ـ در دوره‌ی دبیرستان از جرگه‌ی خورگان بسکتبال بودم. اصلاً نافم را به این توپ و حلقه‌ی لامذهب گره زده بودند انگار. از معدود کسانی هم بودم که روی هر دو حلقه ـ که ارتفاعشان متفاوت بود ـ اسبک می‌زدم. بعد از سال‌ها این‌جا اعتراف می‌کنم عشقم این بود که حلقه‌ها را هنگام اسبک زدن بکنم! به یاد ندارم در مجموع چند حلقه کندم ولی سه تایش را علی الحساب در خاطراتم ثبت هست. مشکلم نسبت وزن به قدم بود که توانایی بیش‌تر کندن را از من سلب می‌کرد، پنجاه و پنج به صد و هشتاد!

آن اواخر هم که به مدد میله‌های ضخیم و جوش‌های خفن، سیستم به پایداری رسیده بود، چاره‌ای جز این ندیدیم که جهت رفع عقده‌های خرابکارانه، هنگام زدن اسبک کاری کنیم که انرژی‌مان تلف کندن نشود بلکه مجموعه‌ی تخته را حول محورش بچرخانیم. گمانم تقریباً دوسال آخر تخته‌ی نزدیک به زمین فوتبال کلا زاویه دار بود نسبت به زمین بازی.

ـ اولین روزی که در محضر حضرت خدایار اسکی یاد گرفتم، دردناک روزی بود. در پیست مبتدی شمشک طبق دستور، مرتب پله می‌کردیم و می‌رفتیم تا یک جایی بالا و سر می‌خوردیم می‌آمدیم پایین. طبیعاتا به عنوان یک نوآموز بلد نبودیم اسکی را کنترل کنیم و بعد از آغاز سر خوردگی، فقط شانس و اقبال بود که می‌توانست سایر مبتدیان مشغول را از تیررسمان وارهاند.

هم‌زمان یکی از مربی‌ها آن‌جا پنج تا شاگرد نوجوان داشت و پایین پیست، در موضع راست، آموزششان می‌داد. بندگان خدا که شروع کردند، همان ابتدا سه تا از شاگردانش را فرستادیم هوا. اصلاً نفهمیدیم قصه چه بود که هر کاری می‌کردیم راست و حسینی می‌رفتیم طرف آن‌ها. انصافاً آقای مربی خیلی صبوری کرد و چیزی به ما نگفت.

آمدیم دوباره بالا که سر بخوریم خیر سرمان، پیش از سر خوردن نگاهی انداختیم پایین، دیدیم آن‌ها بساط جمع کردند و رفتند طرف دیگر پیست تا بلکه مصون باشند از ما. توی دل‌مان گفتیم که الحمد لله و المنه، این بار دیگر سوتی نمی‌دهیم. چشم‌تان روز بد نبیند که باز سر خوردیم طرف آن‌ها و آن دوتایی که نزده بودیم، یک‌جا شلیک‌شان کردیم…

گمانم شنیدن خاطرات خدایار، کاوه، کامران، ری‌را، داش سعید و فرزام هم موجبات فرح خاطر را فراهم آورند.

البته اگر افتخار دهند و حال و حوصله‌اش را داشته باشند ؛)