چیزی که همه ما اسیر اونیم و هیچوقت بهش دقت نمیکنیم اون شبکهی ارتباطی هست که توش گرفتاریم. دقیقا مثل یه تار عنکبوت. هر کدوم از ما به اقتضای روابط خانوادگی، دوستانه و یا کاری توی جامعه تعریف و جایگاهی پیدا میکنیم و گاهی امر به خود ما هم مشتبه میشه که جدی جدی ما همون چیزی هستیم که این روابط، ما رو تصویر میکنه. هر چی هم رضایت درونیمون رو وابستهتر کنیم به این روابط، اتفاقی که میافته اینه که برای ما سختتر میشه تا خودمون رو با واقعیات درونیمون روبرو کنیم. حتی دیگه فرصتی هم نخواهیم داشت تا به خودمون بیایم و اون چیزی که در واقعیت نیستیم رو توی روابطمون اصلاح کنیم …
سه سال پیش ـ یعنی تابستون سال 81 ـ با جمعی از دوستان یه ایده نسبتاً احمقانه به ذهنمون رسید که ابتدا برای ما جنبهی شیطنت داشت ولی بیشتر از لذت شیطنتش، برای من خیلی آموزنده بود …
خلاصه کلام اینکه بنده یه ساعت تمام سر چهارراهی که بین میدون هفت حوض هست و میدون هلال احمر، وایسادم و شیشه ماشینها رو پاک کردم. اون موقع موهام بلند بود همراه با ریش و سبیلی بس مبسوط. واسه اینکه سیستم طبیعی جلوه کنه کلی گشته بودم و لباسهای پاره پوره پوشیده بودم. واقعاً جالب بود!! هم احساسی که خودم داشتم و هم رفتاری که مردم باهام داشتن. دیگه از اون لیشام همیشگی خبری نبود. کسی که اونجا بود مهم نبود که چی بلده، چقدر کتاب خونده، چقدر خوبه یا بد. تنها چیزی که میشد گفت این بود که این یارو هم مثل خیلیهای دیگه یه معتادیه که آخر شب دخلش رو میره دود میکنه [1] البته میشد حدس زد که بعضیهام تو دلشون میگن که: آخی! طفلکی [2] خدا لعنت کنه این …ها [3] رو که جوونها رو اینجوری بدبخت کردن و قس علی هذا …
از اون اتفاقهایی که توی این یه ساعت برام افتاد که بگذریم [4]، چیزی که خیلی از اون درس گرفتم این بود که: به چه قیمتی من میتونم خودم باشم؟ میارزه وقتی که به خاطر یه مسؤولیت یا یه نقشی که تو کار بهت سپردن، به سادگی بخوای دیگران رو له کنی، دروغ بگی، دودرکنی، زیرآب بزنی فقط برای اینکه توی همون سیستم تار عنکبوتی، جای خودت رو تثبیت کنی و با افتخار فریاد بزنی که: من همون خوبی هستم که شما میخواهید! بعد شب که میخوای بخوابی، وقتی که کارهای روزانهات رو دوره میکنی جزو افتخاراتت بدونی این احساس رو که بقیه دوستت دارن بخاطر اینکه تونستی اون چیزی باشی که روابطت میخوان؟ یه وقتهایی سخته تصمیم گرفتن. نه اینکه تصمیم بگیری که چه چیزی میتونه برای کارت یا روابط دوستانه و خانوادگیت بهتر باشه، نه! بلکه اینکه تصمیم بگیری که برای یه لحظه خودت باشی، هر چند تند، هر چند خشن هر چند مهربون! هر چند که واقعاً اون چیز منافع ارتباطیت رو تأمین نکنه …
حالا خودت رو فرض کن با سر و وضع کثیف. یه لنگ تو دست راستت و یه شیشهشور تو دست چپت. مردم چه جوری نگاهت میکنن؟ در موردت چی میگن؟ اون احترامی که بهشون عادت کرده بودی کجاست؟ اینا همه اون سؤالهایی که به پرسیدنشون از خودمون عادت کردیم. چرا؟ چون میترسیم برای یه لحظه هم که شده دیگه خودمون رو توی اون تار عنکبوتی نبینیم …
بگذریم … آخر قضیه رو بگم که ختم به خیر شد. هر کدوم از اون رفقایی که عرض کرده بودم [5]، در محلهای مختلف نزدیک به اون چهار راه مشغول یه کاری بودن. یکیشون گدایی میکرد. دوتاشون بلال میفروختن. یکیشون هم بادکنک. البته محل کسبمون یه جوری بود که همدیگه رو نمیدیدیم. این جوری که هر کی تنها کار کنه سختتر میکرد کار رو تا وقتی که بخوای تو یه جمع شیطون و صرفاً از سر شیطنت کار کنی.
عصری که شد. پولهامون رو جمع کردیم و با همون سر و وضع رفتیم رستوران بوف هفت حوض شام مبسوطی نوش جان کردیم. خود این قصه شام خوردنمون هم با اون سر و وضع و با اون طرز غذا خوردن و با اون حرفایی که در مورد پذیرش گرفتن فلانی و فلانی از دانشگاههای بلاد کفر میزدیم هم قصهای است که ترجیح میدم بیخیالش شم …
[1] از توضیح دادن سایر شقوق کاربرد پول حاصل از شیشه پاک کنی به دلایل خانوادگی معذورم.
[2] حیوونکی.
[3] D:
[4] یه دنیا خاطرس لحظه لحظهی اون.
[5] از اون جمع یکیشون در بلاد راقیه مشغول اخذ پی اچ دی تو رشته برق احتمالاً مخابراته. یکیشون هم بر اثر سکته قلبی به رحمت ایزدی پیوسته و از دوتاشون هم اصولاً بی خبرم.
سلام لیشامِ عزیز. خوشحالم که به نوعی پیدایت کردم.
http://www.ir4n.com/phpbb/ – http://efsha.no-ip.com/indexfa.htm – http://efsha.no-ip.com/farsi/links/index.htm – Lisham geraami doroud, khoube ke kami vaght baraaye negaah kardan be in site haa ekhtesaas bedi. albateh hatman Filter hastand vali midounam ke raahesh ro baladi 🙂 shaad o pirouz baashi
لیشام جان کارت شجاعانه بود اما خودت رو بگذار جای کسی که مثلا لیسانس برق داره اما چون سربازی نرفته باید مسافرکشی کنه نه یه روز برای شوخی بلکه زمان بیشتری…
گفته بودی فروغ “پرواز را به خاطر بسپار پرنده مردنی است” اما.. پرنده اگر غمگین باشد پروازش خواهد گریست! پرنده اگر نباشد پروازی هم نخواهد بود! و برای پرندگان قفس پرواز تنها حسرت قاب گرفتهای است بر دیوار غربتشان! کجایی فروغ! این جا که من هستم فوج فوج پرنده در قفس بیتجربهی کوچ پاییز و بهار بیخاطرهی بلند پرواز بیاوج بیشکار بی حتی یک آرزوی رسیده بیصدا میمیرند. و من گر چه بسیار میکوشم “تصور” پرواز فراموشم نشود اما از مرگ پرنده آسان نمیتوانم گذشت. کاش میدانستم که بود آن که نخستینبار نقش میلههای قفس را در اندیشهی بیکسیهای این مردم تصویر کرد…
esme in weblog yani chi lotfan?
…در سحرگاه سر از بالش خوابت بردار! کاروانهای فرومانده خواب از چشمت بیرون کن! باز کن پنجره را! تو اگر بازکنی پنجره را. من نشان خواهم داد. به تو زیبایی را. من تو را با خود تا خانه خود خواهم برد که در آن شوکت پیراستگی چه صفایی دارد! آری از سادگیش چون تراویدن مهتاب به شب مهر از آن میبارد. باز کن پنجره را من تو را خواهم برد به شب جشن عروسی عروسکهای کودک خواهر خویش که در آن مجلس جشن صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس. صحبت از سادگی و کودکی است. چهرهای نیست عبوس… ادامه دارد..
سلام آقا لیشام اون کامنت من شوخی بود و نهایت بدجنسی مثل اینکه یه نفر اصلاً دروغگویی به نظرش کار بیخودیه بعد یکی بش بگه این دفعه رو راست بگو… به هر حال نهایت بدجنسی منو ببخشید…
ادامه شعر “آبی خاکستری سیاه” از حمیدمصدق (ضمنا ممنون از بزرگوارانی که نوشتههای بنده رو با پیامهاشون در مسنجر مورد لطف قرار دادن)… سبزی چشم تو ـ دریای خیال. پلک بگشا که به چشمان تو دریابم باز. مزرع سبز تمنایم را. ای تو چشمانت سبز! در من این سبزی هذیان از توست. سبزی چشم تو تخدیرم کرد. حاصل مزرعه سوخته برگم از توست. سیل سیال نگاه سبزت. همه بنیان وجودم را ویرانه کنان میکاود. من به چشمان خیال انگیزت معتادم. و در این راه تباه عاقبت هستی خود را دادم. آه سرگشتگیام در پی آن گوهر مقصود چرا! در پی گمشدهی خود به کجا بشتابم؟ “مرغ آبی” این جاست… ادامه دارد…
من ایمیل شما رو (اورکات..۲) نیمهکاره دریافت کردم از اون جایی که نوشته بودین برای سرگرمی هم خیلیها.. دیگه بقیه شو ندارم نمیدونم چرا؟ ضمناً خیر هنوز کسی از آشنایان رو توی اورکات پیدا نکردم البته این روزا فوقالعاده گرفتارم و زیاد فرصت گشتن ندارم… راستی هنوز بهم نگفتین اگه کسی رو به اورکات دعوت کنم باید بگم چیکار کنه؟ ممنون میشم راهنمایی کنین.. میخوام یه چیز دیگه هم بگم: شعر عقاب خیلی زیباست تا حالا سه بار خوندمش… بازم ازتون ممنونم خیلی زیاد. موفق باشین. لیل
اگر کلاستون پایین نمیآد و بهتون برنخوره، من لینکتون رو تو خلوت بدون شرحم گذاشتم!!! هر چند که کار از کار کسی بر نمیآد!
سلام آقای لیشام. عجب تجربهی بینظیری. خوبه که اون رو به طور اختصار، در اختیار بقیه قرار دادین… به خلوت بدون شرح من هم بیایید…
lishame aziz, It is a wonderful world! I realy surprized. lisham man hanooz mabhoote in orkutam rastesh bad joori kam avordam shabakeye ertebatie man hichvaght inghadr gostarde naboode ke hich kheili koochiktar az in harfa boode bebin mishe enseraf dad? ya inke na… bayad bishtar fekr konam bishtar, barrasi konam. rasti mamnoon az khoshamadetoon shoma mesle hamishe be man lotf darin az shere zibaye oghab ham vaghean mamnoonam zahmat keshidin movafagh bashin khoda negahdar. leila
آزاده را جفای فلک بیش میرسد – اول بلا به عاقبت اندیش میرسد – از هیچ آفریده ندارم شکایتی – بر من هر آن چه میرسد از خویش میرسد
چیز خاصی فکر نمیکنم لازم باشه بگم. اما پیشنهاد میکنم کدهای سی.اس.اس. این تکست باکس رو درست کنی که اینجا هم تاهما بنویسه
daramadet dar oon 1 sa”at cheghadr bood? midooni ke proje tamoom shode o man donbale kaaram!
از شهر بیرون میروم. چشم به آبی زیبای آسمان میدوزم و بر چمنزار مرطوب زمین پیکر خسته خویش را میگسترم. چه حس زیبایی دارد. شبیه رهایی شبیه پرواز. حتی در این حال که به زمین چسبیدهای و نگاهت با خود میگوید آسمان چه دور است! اما دل که میسپاری انگار همه دریای آسمان در چشمانت جاری میشود. بیدریغ! بیدغدغه! دستهایم را مثل دوبال روی چمنها باز میکنم تا حس پروازم کامل شود. و نفسهایم تمام هوای زندگی را حریصانه میبلعد. نمیخواهم به نگاههای سرزنش باری بیندیشم که احتمالا مرا مینگرند و در دل یا نکوهشم میکنند یا طلب هدایت و مغفرت! تمام نفسهای زندگیم پر از اضطراب همیشگی این نگاهها و احتمالاً کلامها گذشته و خواهد گذشت. میخواهم این یک لحظه مال خودم باشد. پس با یک نفس عمیق باورم میشود که من هستم. آیا فقط همین؟ بودنم چه کوچک است در مقابل عظمت مسلمی که پیش نگاهم گسترده شده! یادم آمد که زمانی نه چندان دور و نه چندان نزدیک زنده یاد حسین پناهی برایم نوشته بود کوهها در دوردست میدرخشند در چشمان سنجاقک! یک لحظه تفکر. یکدم باور عشق. یک کلام حرف دل و خدا بزرگتر از آن است که وصف شود که نبخشد که نپذیرد… باقی دیگر هیچ!
ادامه: …خواب رویای فراموشیهاست. خواب را دریابم که در آن دولت خاموشیهاست. من شکوفایی گلهای امیدم را در رویاها میبینم و به بیداری پرپر شدن و ریختن آنها را. دل من خواب پروانه شدن میبیند. صبحگاهان خورشید. اولین تابشش از دیده من. شبنم خواب مرا میچیند. آسمانها آبی ـ پر مرغان صداقت آبی است ـ دیده در آینه صبح تو را میبیند. از گریبان تو صبح صادق میگشاید پر و بال. تو گل سرخ منی، تو گل یاسمنی، تو چنان شبنم پاک سحری ـ نه، از آن پاکتری. تو درخشندهتر از خورشیدی! تو بهاری؟ ـ نه ـ بهاران از توست. از تو میگیرد وام هر بهار این همه زیبایی را. هوس باغ و بهارانم نیست. ای بهین باغ و بهارانم تو!… ادامه دارد…
ادامه: …وای باران باران. شیشهی پنجره را باران شست. از دل من اما چه کسی نقش تو را خواهد شست؟ آسمان سربی رنگ. من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ. میپرد مرغ نگاهم تا دور. وای باران باران پرمرغان نگاهم را شست… ادامه دارد…
حالی میکنم با کارهات ها!
ببین لیشام، قضیه این اورکات چیه؟ میشه منم بازی؟ یعنی میشه به منم توضیح بدین قصه شو؟ یه خورده پرتم از دنیا حالا دارم از “کنجکاوی”ـ متوجهی که! ـ دق میکنم! ممنون.
خوبین؟ امیدوارم که باشین. تازه داشتم نگران میشدم چرا تو سال جدید نوشتنتون نمیآد که نگرانیم برطرف شد! حرفاتون حسابی آدمو به فکر میبره. میخوام یه چیزی به حرفاتون اضافه کنم اونم این که شاید ریشهی این گرفتاری در تار عنکبوت ارتباطات و بیماری حفظ روابط و موقعیتها به هر قیمتی در این باشه که از بچگی و نوجوونی عادت میکنیم نظرات و حرفای دیگران در زندگی و تصمیماتمون بیش از حد مؤثر باشه. از انتخاب رشته دبیرستان گرفته تا حتی ازدواج و بچهدار شدن و برنامهریزیهای آینده. همه اظهار نظر میکنن و متاسفانه اغلبمون شجاعت این که خودمون باشیم و برای این یکباری که زندگی میکنیم خودمون تصمیم بگیریم و جلو بریم نداریم. تابع جمع و همرنگ جماعت شدن نتیجهاش میشه همین که هر چی بزرگتر میشیم و جلوتر میریم بیشتر توی این تار عنکبوت گیر میکنیم و دست به کارای پیچیدهتر و تلاشهای مذبوحانه میزنیم که دوستمون داشته باشن که برامون کف مرتب بزنن که بگن چه خوب! چه موفق! چه رئیس! گاهی هم ملاحظات اخلاقی و فرهنگی نمیذاره خودمون باشیم. دل مادر خواست پدر به خاطر برادر و… باعث میشه برای زندگی خودت تصمیماتی بگیری که در درازمدت میبینی نه به درد دنیای اونا میخوره نه آخرت خودت! فقط کاری کردی که نمیخواستی و بخشی از عمر نازنینت تلف شده! به نظر من آدم باید اول باخودش صادق باشه و بعد هم شجاعت نه گفتن و درست فکرکردن داشته باشه. خودمونیم چه نطقی کردم! خسته نباشین! تا بعد..
ادامه: …شب تهی از مهتاب. شب تهی از اختر. ابر خاکستری بیباران، پوشانده آسمان را یکسر. ابر خاکستری بیباران دلگیراست. و سکوت تو پس پرده خاکستری سرد کدورت افسوس! سخت دلگیرتراست. شوق بازآمدن سوی توام هست ـ اما ـ تلخی سرد کدورت در تو. پای پوینده راهم بسته. ابر خاکستری بیباران، راه بر مرغ نگاهم بسته… ادامه دارد بازهم.
salam, plz agar kasi ye site baraye orkut dare be man ham bede 🙂
عزیزم: سه سال پیش میشه سال ۸۱. من دوست دارم مدیریت بخونم این قدر تلخ ننویس. (برای توی خونه میگمها، ناراحت نشی) اگه الآن خودت نیستی، پس دیگه خودت چی هستی!