روزنوشت‌های لیشام

یکی را از ملوک عجم

حکایتِ سیرا، خیر و برکتش زیاد بود و هست. ‌کم‌ترین‌ش این که در آشوبِ روزمرگی‌ها، کتاب‌ها و شعرهایی که باید پیش از این بیش‌تر می‌خواندم را خواندم؛ هم بیش‌تر و هم دقیق‌تر؛ یکی از آن‌ها همین گلستان سعدی. مناسب احوال این روزگار، این چند خط را نیابتا هدیه‌ی دوستان می‌کنم:...

تب نوشت

آسمانِ تلخ مبهوت کرانه می‌پوشد از دمِ مسلولش، شکسته از شکوهِ عبوسِ شهر؛ آفتابِ کج‌تاب، بی‌رمق؛ دردها، مقسوم؛ منِ بی‌رؤیا سرشار از طنینِ گمِ پرواز بی‌ابر و بی‌باران نیستی‌هایم را مرور می‌کنم مذاقِ تمامِ سیب‌های ممنوعم را بر شوره‌زارِ تنی...

کین خمار، خام است

رهِ میخانه و مسجد کدام است که هر دو بر منِ مسکین حرام است نه در مسجد گذارندم که رند ست نه در میخانه کین خمار خام است عطار پ.ن. پس از سال‌ها دوباره از همان سفرهای شیدایی این‌جا هم مسجد جامع شاهرود است؛ ۵:۳۰...

ترانه‌های کودکی‌هایم

  ته دل‌مان همین جوری هم جفتک‌های کودکانه می‌اندازد؛ چه رسد به این که بنشیند و کودکی‌هایش را مرور کند. این‌ها بخشی از ترانه‌های کودکی ما هستند 🙂 با صدای خانم هنگامه یاشار این‌ها را که می‌شنوم آن تازگی بچگی‌هایم می‌آید و نواَم می‌کند. از من می‌ریزاند انگار هر...

نکته وارده

«از بین رفتنِ ناامیدی، خیلی وقت‌ها منجر می‌شود به قدم گذاشتن در راه‌های جنون آمیز.» و به نظرم از بین رفتن امید نیز همین است. از کتاب «گیرنده شناخته نشد» نویسنده «کاترین کرسمن تیلور» ترجمه «بهمن دارالشفایی» نشر...

ما لعبتکانیم و فلک لعبت‌باز

درست است که خیر سرمان، سن و سالی از ما گذشته؛ ولی خوب دیگر! یک جاهایی، یک کارهایی را آدم باید بگذارد کنار برای بچگی‌های درون‌ش که به تجربه، قاعده نمی‌پذیرد و سن و سال برنمی‌دارد. همین سرخوشی‌های کوچک زندگی، دل‌مان را خوش می‌دارد و این زمزمه را آهسته نجوا می‌کند که...