وقتی که دستم به سهتار نمیرود برای مدتی طولانی، خوب احساسش میکنم که انگار به خوابی طولانی رفته باشد و بیدار و هوشیار شدنش نیز زمان میخواهد. همین میشود که وقتی دستش میگیرم، طول میکشد صدایش گوشنواز و دلنشین شود. داشتم فکر میکردم که با این حال، مردنی برایش در کار نیست اگر اقتضائات فیزیکی و قوانین مبتنی بر وجه شر جهان اجازه دهد.
به هر ترتیب چندین سال هم اگر نخواند، باز آخرش این نمیشود که از حیز سهتار بودگی ساقط شود. باز میشود بر او پرده و سیم بست و نواخت؛ به نوایش شادمانی کرد و به زمانش در گوشهی تنهایی گریست.
اما خیلی چیزها این طور نیستند. تعریفشان اجازه نمیدهد این طور باشند. زمان، جزیی از تعریفشان است؛ تغییر نیز. همین که رهایششان کنی به حال خودشان، آنها نیز رها میشوند و میافتند؛ اول به رخت خواب، بعدش به رخت مرگ. حالا شاید این بین درجات دیگری از مقامات نیز باشد که من ندانم. برای من، وبلاگ نیز از این جنس است.
به هر دلیل مدتهاست که دستم نمیرود به نوشتن. همین شده که احساس میکنم که خواب آلود است، رخوت گرفته و بینکته و بیحرف. از سوی دیگر، به هر دلیل دوست ندارم که این گونه بماند و بارها در این چند ماه سعی کردهام که غیر از این باشد اما…
اما همین گونه بماند، زود است مردنش…
پ.ن. البته منظور حقیر ابدا این نیست که بخواهم به زور بمیرانمش…
بنده در تایید عرض شما این شعر خواجه حافظ کهگیلویه و بویر احمدی به ذهن مبارکم خطور کرد:
دل اگر خداشناسی همه در رخ علی بین
به علی شناختم من به خدا قسم خدا را
لیشام عزیز
اولا بازآمدنت خجسته باد!
ثانیا تولدت فرخنده باد!
ثالثا نبینم غمگین باشی، همفکری دوست داری عزیزم؟
هیچ وقت قلمتو زمین نذار . اون هم توی این زمونه . که آدم هرچی میخواد نمی بینه هرچی می بینه نمیخواد . بالاخره هرکی باید یه جوری به بقیه کمک کنه . هر کسی یه ماموریتی داره . شما هم با نوشته هات به خیلیا کمک میکنی . تعارف نمی کنم .به قول حافظ شیراز
مغنی کجایی به گلبانگ رود(سه تار)…. بخوان و بزن آن نوآیین سرود… چنان برکش آواز خنیاگری……….که ناهید چنگی به رقص آوری
سلام لیشام عزیز ،
راستش فکر نمی کنم من را به این آسونی به خاطر بیاری ، سر نخ اینکه حدود ده سالی است که ملاقاتت نکردم ولی قبلتر یک سالی با هم یه جا کار می کردیم!
دیگه اینکه دوسال پیش خیلی اتفاقی این وب لاگ را پیدا کردم و بعد از اون گاهی سری به این جا می زنم و راستش همیشه یه نیرویی باعث این اتفاق می شده و اون اینه که با شناختی که از روحیه تو دارم یه نوع انرژی مثبت در نوشته هات حس می کنم .
لیشام جان توصیه من اینه که برای همه ما پیش میاد که گاهی تو پستی بلندیا خسته بشیم اما به نظرم این مهمه که مسیر گم نشه.
نظرت چیه ؟
ا یادم رفت. راستی تولدت هم مبارک!
دل سراپرده محبت اوست….دیده آیینه دار طلعت اوست
من که سر درنیاورم به دو کون….گردنم زیر بار منت اوست
تو و طوبی و ما و قامت یار….فکر هر کس به قدر همت اوست
گر من آلوده دامنم چه عجب….همه عالم گواه عصمت اوست
من که باشم در آن حرم که صبا….پرده دار حریم حرمت اوست
بی خیالش مباد منظر چشم….زان که این گوشه جای خلوت اوست
هر گل نو که شد چمن آرای….ز اثر رنگ و بوی صحبت اوست
دور مجنون گذشت و نوبت ماست….هر کسی پنج روز نوبت اوست
ملکت عاشقی و گنج طرب….هر چه دارم ز یمن همت اوست
من و دل گر فدا شدیم چه باک….غرض اندر میان سلامت اوست
فقر ظاهر مبین که حافظ را….سینه گنجینه محبت اوست
اینهم کادوی تولدت
سلام به لیشام عزیز. بابا بعد از این همه مدت هم که چیزی می نویسید چرا این قدر غمگین؟
ازهرچه حرف مردن و میراندن که بگذریم سخن تولد خوشتر است!تولدت مبارک لیشام گرامی..شاد و موفق باشی در تمام زندگی
لیشام: ممنون و ممنون ریرای عزیز 🙂 با داشتن دوست خوبی مثل تو آدم دلگرم میشه
درست میشه. ولی اگر دیگر نخواستی بنویسی، بگذار این وبلاگ همینطوری بمونه که ما سر بزنیم و مطالبش رو مرور کنیم.
هیچوقت مرگ زودهنگام آلت موسیقی خوشایند نیست! اما خب اگر استفاده نکنی هینطور می شه! از خدایار یاد بگیر…!
هر چیزیکه بهش رسیدگی نشه بالاخره دیر یا زود می میره، حتی همون سه تار !! آدم هم نمی تونه به هـمه چیز رسیدگی کـنه، شاید بهـتر باشه یکسری اولویت در نـظر گـرفت و طبق اون پیش رفت، حالا اگر توی این اولویت ها چیز هایی مهمتر از وبلاگنویسی وجود دارند البته که از بدشانی ماست ولی…
زندگی خیلی جدی تر از اونیه که آدم دلش میخواد، نـه؟