گرگ و میش دمِ غروب بود که تازه رسیدم بندر عباس. مناقصه باخته و اعصاب خرد و خسته از دو ساعت و نیم ایستادن در صفِ قایقهای قشم به بندر. شرجی و گرمی هوا احساس چندش آور و سنگینی کت پوشیدن را دو چندان میکرد. برای طبع گرماییام کنایه که نه؛ خود جهنم بود آن وضعیت. جنبش موزیانهی دانههای عرق در مسیرهای پیشبینی نشده، از فرق سر و شقیقهها تا زیر چانه و توی یقه، فکرِ سگ دو زدنهای بعدی توی فرودگاه برای بلیتِ برگشت را خودِ کابوس میکرد. مانده بود فقط حضرات مرغان هوا به سرمان پیپی کنند که از بخت بد، این سعادت نصیبمان نشد؛ که اگر میشد یک عمر خاطره میساخت برای ما از آن شب؛ اما خدا خواست که این خاطرهی عمری، گونهای دیگر رقم بخورد برای ما.
ایستاده بودم منتظر ماشین به قصد فرودگاه که نوای رقصِ سماع آقای موبایل بلند شد. شماره ناشناس بود. با اکراه برداشتم. صدایِ گرمِ آقای ناشناس دیری نپایید که شناس شد؛ رضا خان امیر 🙂
واقعا غیرِ منتظره بود و بسیار خوشحال کننده. کلی انرژی مثبت گرفتم که در آن بلبشویی که عرض شد، دوستی بعد از این همه سال هوای فقیر فقرا کرده بود و ما را از تنهایی رهانید.
حالا اینها که گفتم خواستم به جای بامزهی داستان برسم که آغازش میشود همین تماس. فرمودند که آقا جان! رفیقی از بچههای سال بالایی مدرسه، آقا صادق خان قریشی، بابا شده؛ دوقلو و پسر.
گوش میکردم و سعی داشتم ارتباطی برقرار کنم بینِ تماس رضا امیر و بچههای دو قلوی جناب قریشی و بندهی سراپا تقصیر. با تعجب گفتم: خوب؟!
ادامه دادند که: میخواهند اسمشان را بگذارند: آرشام و لیشام!!!
و این جا بود که بالاخره افتاد و نیشمان باز شد 🙂
و ادامه دادند که: رفتهاند ثبت احوال و وقتی اسم را گفتند، پاسخ شنیدند: آخه لیشام هم شد اسم؟! برو سند بیاور! آقا صادق هم گفتند که سند چیه؟ میرم زندهاش رو مییارم! (یا چیزی شبیه به این)
خلاصه آن که قرار شد که وقتی رسیدم تهران ایشان با من تماس بگیرند و کمک کنم که مسأله حل شود.
سرتان را درد ندهم. آخر الامر اسکنِ شناسنامه و کارتِ ملیام را فرستادم برای آقا صادق و نهایتا تیرِ آخرِ ترکش که حسب ظاهر همین هم کارساز شد:
کتابِ رجالِ دوهزار سالهی گیلان و تاریخِ گیلان
مؤلف: آیت الله محمد مهدوی لاهیجانی
شابک: 7-09-5939-964
و یک لیشام به لیشامهای دنیا اضافه شد 🙂
پ.ن.
ـ این وقایع، اسفند ماهِ سال پیش اتفاق افتاد.
ـ نسبتا در همین رابطه بخوانید: لیشام هستم و از هر دری سخنی
در هر حال اسم زیبایی است و نوشتار زیبایی. حیف از این قلم که در کار مناقصه است.
راست گفتند دیگه… اسم فقط کیانوش… اونهم روی شخصی مثل بنده که معرف حضورتون هستم :))
لیشام: آره والا D: به هر ترتیب همین که بهانه ای شد منور بفرمایین این جا رو کفایت می کنه
خییییییییلی جالب بود 🙂