باور بفرمایید حقیر نیز مانند بسیاری از همین شماها تا چند سال پیش به ماشینِ آمریکایی میگفتم لگن. با خودم کنار نمیآمدم که این موجوداتِ اُوِر اِسکِیل را داخلِ ماشین جماعت حساب کنم. اصلا چه معنی داشت آن همه آهنِ مملکت که حداقل سه تا پراید ازش درمیآید بشود یک ماشین؟!
زمانی که عزم کرده بودم اولین ماشینم را ابتیاع کنم، رفقای آمریکاییباز روی مخم رژه رفتند که یک فروند بیوک بخرم. میترسیدم. شایعه زیاد شنیده بودم که چنین و چنان. آخرش هم دلم راضی نشد و آن چه داشتم و نداشتم را دادم یک رأس رنو خریدم. ماشین خوبی بود خدا بیامرز. پوستش را کندم و آخ نگفت.
همزمان با من، یکی از همان دوستان رفت و به نصف پولی که من داده بودم، یک بیوک خرید. سرمهای، سقف چرم، اتوماتیک، کولر روشن، پنجره برقی، یک کلام عروس. هر دومان هم راضی از ماشینهامان. نقطهی مشترکی داشتیم هر دو؛ دست به تصادفمان خوب بود؛ با این تفاوت که رنوی بیچارهی من مرتب در صافکاری و تعمیرگاه بود و حقیر در پی مطالباتِ خسارات؛ بالعکس، بیوک گوگولی ایشان همیشه زیر پایش بود و خودشان هم در حال خسارت دادن به این و آن.
خلاصه این که سالها گذشت، آخرین تصادف هم در خدمت خدابیامرز ماندم تا با هم چپ کنیم و مجبور شوم تصادفی بفروشمش. همان موقع که داشتم میفروختمش آن یکی دوستم با بیوکش تمام ایران را میگشت و حق سفر و مسافرت را کف دستشان میگذاشت.
و اما در یکی از روزهای خوب خدا که نمیدانم کی بود، یکی از حلقهی آن دوستان که عرض شد کوچولویش را آورده بود محل کار. یک فروند کادیلاک فلیت وود ۷۴. زردِ خوشرنگ که به نخودی میزد و تا دلت بخواهد دراااااز.
ماشینم را که کنارش پارک کرده بودم احساس سوسکیت میکردم کلا. این احساس سوسکیت البته مزمن ماند تا مدتها.
در آن روز حضرت باری تعالی خواست و پرتویی از هدایتش بتابد به دل گمراه ما.
گمان کنم دو ساعتی وقت گذاشت بامداد عزیز و ماشینش را پرزنت کرد و هی گفت و هی گفت و هی گفت و ما هم هی متحیر و متحیر و متحیر ماندیم.
از آن روز به بعد تعریف ماشین برایم عوض شد. چند باری هم پشت ماشین این و آن نشستیم و میخش محکم شد در وجودمان. دیگر ماشین آمریکایی که میدیدم برایم احترام داشت. بیشتر از خودش، رانندهاش.
یکی دو سالی بیماشین بودم و کک افتاده به تنبانم هر روز بیشتر میخاراند، ناکس. دست آخر دل به دریا زدم و ضمن گرفتم تأییدات اولیه از رئیس، بعد از نه ماه گشتن و دعا خواندن و خواب دیدن و شانسِ آوردنِ عجیب، ما هم صاحب یک شورلت نوا شدیم ☺️
این نوشته، دومی هم دارد؛ اندر فواید ماشین آمریکایی
سلام روز بخیر خداقوت . با عرض تبریک سال نو و آرزوی موفقیت و سعادت
بنده مطلب شما در مورد ماشین آمریکایی را خواندم و از عبارات لطیف و ادبی آن لذت بردم
بنده در فکر خرید ماشین آمریکایی هستم و با حدود ۱۰ نفر از دارندگان و تعمیرکاران مشورت کردم که عموما اظهار میکنند به عنوان ماشین زیرپا که مثلا حدود ۱۰۰۰ کیلومتر در ماه با آن مسافرت خارج شهری شود قابل اعتماد و بی دردسر نیست .
اگر لطف فرمایید اینجانب را از تجربه ارزشمند خود بهره مند و راهنمایی فرمایید .
در پناه خدا یا علی .خداشناس از بیرجند خراسان جنوبی
تو هنوز اون لادا رو داری؟ لادات با جاش تو حلقم!
درود بر لیشام بزرگ!
دمت گرم! میدونی که خود منم صاحب سبکم، چرا که حتماً WM یا White Magic یا همون لادا سفیده بابام رو دیدی و میدونی که اون هم متعلق به استکبار جهانی و ابرقدرت شرقه و لذا اونم قابل احترامه!!!
دیگه عرضی نیست جز دوری دوستان!
والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته
لیشام: پیش از هر چی مهدی عزیز، مخلصیم عمیقا 🙂
ثانیا این که رخش ما لُنگ به دست، آمادهی هر گونه لُنگاندازی حضور شما و وایت مجیک شوما هست 🙂
و در آخر این که نمیدونی چه قــــــــــــــــــــــدر شنگولیدم از نوشتهات رفیق. مشتاقم به زیارتت. ایشالا یه برنامه میذاریم با خدایار رخشهامون هم بیاریم که کلا دور هم باشیم 🙂
استاد ما بیشتر از خرید خودرو، خوشحال شدیم که نوشته ای لیشام گونه، آن طور که باید باشد، از شما خواندیم و لذتش را هم بردیم.
لیشام: استاد کیه دیگه اخوی؟! 🙂
شما همیشه به بنده لطف داشتی و داری علی عزیز 🙂
البته یادم رفته بود که بگم داستان خرید ماشین مال نزدیک به چهار سال پیشه. باید یه پی نوشت اضافه کنم.