سلام …

۹ مرداد ۱۳۸۴ | دسته‌بندی‌نشده | ۱ comment

با خاطره‌ها چه می‌کنی؟ …

گریه نکن عزیز، باور می‌کنم که هنوز کودکانه گریستن را دوست داری و تو نیز باور کن که اشک‌هایت هنوز پیراهنم را لک می‌کند و این معمای همیشگی و ناگشوده‌ی مامان است …

ننوشته‌ام که داغ دل‌مان را تازه کنیم و بر هر آن چه بوده؛ خون حسرت بگرییم؛ نیامده‌ام بگویم که همه را به زر بنویس در دفترهای تب‌آلود و به اشک بازخوان‌شان. آمده‌ام که بگویم: هنگامه نزدیک است، هر چه هست بسوزان که با برگ سنگین، سفر ناچار، آفت خواهد گرفت … گذشته‌ها آفت اکنون‌اند …

جایت خالی میان شادی اسباب‌کشی! خنده‌بازاری بود که ناخواسته رها می‌کردی و آگاه می‌شدی به لحظه‌ای که فرق نمی‌کرد زمین کجا بود آسمان کجا. نجاری هم کردیم و کمدی بستیم در خور. انبردست بی‌چاره، هنوز تشنه‌ی خون انگشتانم است. در کشاکش این هیاهوی پرنشاط، جایی نبود که زخم نشده باشد؛ جز دلم؛ آن را هم برای تو نگاه داشتم … انتقام وصله‌ی ناجوری‌ست؛ ولی به‌تر از آن است که در نأشگی خاطرات، خود را تهی کنی …

از خودم خبر چندانی ندارم. گاهی می‌آید؛ گاهی می‌رود بی آن که بگوید از کجا؛ بی آن که بگوید به کجا. اما هر بار که هست، شیطنت حضورش آشوبم می‌کند … طوری شده که انگار قرار نیست با زمان بفرساییم. هنوز همان قدر تازه‌ایم که اول روز یکدیگر را دیدیم … آیینه، گاه، کنایتی است از دنیای حماقت …

دلم تنگ شده بود برایت، گفتم حال و احوالی کنم … می‌دانم که خستگی‌ام را از دور خوانده‌ای. اگر خبری شد باز نامه می‌نویسم ولی از من نخواه که سلامت را به بعضی‌ها برسانم …

امروز آسمان لطف کرد و بارید … ولی من نتوانستم مثل همیشه به تو باران را تبریک بگویم … و خاطره‌ها عجیب فراموش کارند …

حیرانی نیم‌شب‌ها را با هم ادا می‌کنیم … یادت باشد که اگر قلم را برداری، بازی را خواهی باخت …

قربانت

لیشام

۱ Comment

  1. لیشام

    همچنان که در پست بعدی خواهید خواند، به دلایلی اعم از اتصاع ضد مافوق، کامنت‌های نوشته شده برای این پست، پرید! شرمنده‌ایم که این چنین شد … تا چه قبول افتد و چه در نظر آید …

    Reply

Submit a Comment

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *