هر لحظه جان میدهم و باز … زاده میشوم …
انگار که نه انگار نسبتی باشد میان من و این همه گذشته …
انگار آن چه که هستم، اولین بارِ بودنم است …
و لذت این همه تازگی سرشارم میکند، مستم میکند، دیوانهام میکند …
از این که ابرهای قلمبه از آسمان نمیافتند متعجبم و هنوز
حسرت دیدن بستنی قیفی دست بچهی همسایه، آتشم میزند …
باورم نمیشود خون جاری از انگشتانم را
و به سختی به یاد میآورم که کار، کار گل سرخی است
که ناخواسته، نوازشش کردم …
چه ساده مرا امید باران میگیرد،
حتی به دیدن این همه ابر سترون …
چه ناز…
سخت جانی هم نعمتی ست بس عظیم که به هر کسی عطا نشده!
همونی که خدایار گفت (بالاخره لابد یک جایی گند قلابی بودن آدم درمیاید.)
دلم گرفت وقتی خوندم. چه بیدرد میشود جهان وقتی برگ اتفاقی ساده میشود تا به خاک میافتد
خیلی خوب بود!خوشحالم که اینجا رو می خونم!
..اودر فضای خود/چون بوی کودکی/پیوسته خاطرات معصومی را/بیدار میکند/او مثل یک سرود خوش عامیانه است/سرشار از خشونت وعریانی/اوباخلوص دوست میدارد/ذرات زندگی را/ذرات خاک را/غمهای آدمی را/غمهای پاک را/او باخلوص دوست میدارد/یک کوچه باغ دهکده را/یک درخت را/یک ظرف بستنی را/یک بند رخت را…..
و هنوز نان گندم خوب است و هنوز آب میریزد پایین اسبها مینوشند… خیلی خوب بود بابایی!
قشنگه | (قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه اشکال)