خیلی خستهایم؛ ولی حیفمان آمد که ننویسیم. به هر صورت آنچه که کم نیست، تنبلیست؛ پس غنیمیتیست همین یکی دو لحظه “حیف آمدن”.
صبح علی الطلوع، به یمن صدای میمون تلفن همراه ـ بدل از صدای خروس ـ پریدیم از میانهی خوابی شیرین، پریدنی؛ و هراسان و نفسزنان ـ چونان مستی که به نوازش، خشتی کوفته باشند بر سرش ـ دست به هر سو مییازیدیم تا مکان آن ناساز را بیابیم و صدایش ببرّیم و وای بر ما که در گولی آن لحظات ناشکیب، به یاد نمیآوردیم که آن عزیز گور به گور شده را کجا پنهان کرده بودیم. این حیلتیست که هر شام به کار میبندیم تا شاید سحرگاه، پیش از آنکه بانگش در نطفه خفه شود و امید بیدارشدنمان از دست برود؛ رخصتی داده باشیم سر شیداییمان را تا خویشتن خویش بازبیابد و نماز، قضا نکند. القصه که دستمان یافت آنچه که نباید مییافت در آن کوتاه زمان و خرخرهی بیچاره را فشرد تا صدایش بیش از آن بلند نگردد.
افتان و خیزان، چشم مالان و نالان و از کرده پشیمان، چار دست و پای و گاه سینهخیز، راه دستشویی سپردیم و با خفّتی وصف ناشدنی آن کردیم که همانا مستحق بود این قفس خاکی را … از بیان جزییات در این باب اکیداً معذوریم.
وضو ساختیم و حضرت حق را سپاس گویان، نماز به جای آوردیم باشد که کردار روزمان را سببساز هدایتمان سازاد. اسباب چایی و بالطبع، پنیر و کره فراهم آوردیم و زدیم در رگ، زدنی. هم آن زمان بود که تازه شد جان و دلمان و چشمانمان گشوده شد و تازه دانستیم که از چه موضع و چه مسیر، سلوک کردیم بدانجایی که بودیم، فرود آمدیم.
با چشمانی گشوده، غبغبی راسخ، مویی ژولیده، بسماللهیی گفتیم و عزم سفر جزم نمودیم تا بلکه در زمان موعود دودر نکرده باشیم وعدهی سحرگاهیمان را با آن دلیر مرد خطهی عباسآباد، آرش خان مرادی (مد ظله علی کل الخیارون و الخیارات). نهنهمان برگ سفر اندوخت در کولهبارمان و دعای خیری کرد بدرقهی راهمان. پایچهای گلین و پوتینی خاکاندود، کولهای سنگین و چهرهای خمود. راه اصطبل پیش گرفتیم و خمیازهکشان کاویدیم جیبهامان را به امید کلید و کاویدیم دوباره به همان امید و همچنان کاویدیم و کاویدیم و کاویدیم تا یافتیم که تنبانمان را که عوض کردیم، محتویاتش تحویل نشد. پس باز آمدیم و کلید بر گرفتیم بلکه افسار رخش را بازگردانیم و تاختن آغازیم …
و سلام بر روح رخش بزرگوارمان، و سلام بر روح لاستیکهای سابیدهاش و سلام به روی خاک گرفتهاش و سلام بر درهای غور شدهاش و درود بر آن روح بلندی که دوسالیست سنگینی مرا بی هیچ شکایتی بر گرده کشیده و جور این صاحب را لایق خود دیده و از تصادفها نرهیده، همچنان رکاب خویش بر ما بازمیگسترد… دوامش مستدام…
راه سپردیم تا بنزینچپان کنیم رخشمان را ولی نمیدانیم از چه سبب تا به ما رسید، نوبت ممیزی ممیزان گردید و پمپها خاموش گشت. ربع ساعتی در حسرت و حیرانی شمارگان پمپها سوختیم و دست آخر چونان شد که باید بشود…
آرش، چون شیرمردی، زره بر تن گرفته، لپها و نوک دماغ سرخگون، بخار از بینی بلند، یک ساعتی ایستاده بود به انتظار، رسیدن ما را. چون فرمان داد که رخشمان را به بار بندیم؛ بستیم، بفرموده، باری سنگین بر دوش آن بیچاره. آن کردیم که نباید. اما آن امر چونان شایسته صورت پذیرفت که خود نیز بر سر ذوق آمدیم و پیش خود گفتیم که اگر شش میلیون میداشتیم، سه تای دیگر، همینجوریاش را ابتیاع مینمودیم. الحمد لله که در آن لحظه نداشتیم. نداشتن یکی از چهارگانهی دندانهای عقل هم آدمی را اوصافی مترتب میکند که لازم نمیبینیم همه را برشماریم…
راه ورامین صعب راهیست، خاصه که نأشگی خمار آلود صبحدم را به خوابآلودگی گرمای خورشید در هم آمیزند آن هم بر گردهی رخشی چنان رهوار. به هر ضرب و زوری که بود رسانیدیم خودمان را به منزلگاه؛ آرامکدهی خیارهای نکاشته و گلخانهی نزده و پنیر نخورده و بربری و گوجهفرنگی…
دستکش برکشیدیم دستان نحیف خودکار دیدهی خاک ندیده را تا مبادا به سنگش آزرده سازد کلوخ و خار و چوب و مار… خدای را هزاران بار شکر و سپاس میگوییم که “نشمینگز” جز افسانهای بیش نیست که اگر بود آن هم در بلاد کشاورز پرور ورامین به کدام امید میتوانستیم چنین آسوده بیاغازیم علفکنان را…
ظهر است و کمکم کوچکی، قصد بزرگی کند به نیت خوردن. پس دستها و گوجهها شسته میشوند… نان و پنیر و گوجه به غذای انبیا نزدیکتر است گویا…
و خستگی روز، به تصویر هزاررنگ و خیره کنندهی غروب، بار میبندد و تداعی میکند آن بیت استاد بزرگوارم حضرت حافظ را که
خیز تا بر کلک آن نقاش جان افشان کنیم
کین همه نقش عجب در گردش پرگار داشت …
Golkhaneh-840829 |
salam lisham, bebin man weblogeto tasadofi didam, vali sabke nevashtehat majbouram kard hamaro bekhounam. neveshtehat chize khasi nadasht vali tabae adabiye balayi dari tabrik migam ,)
لیشام: لطف دارین، ممنون
سلام، چرا دیگه هیچی نمینویسی اگه اون منتظره نوشتههات باشه چی حتی… حتی اگه مطمئن باشی اصلاً هیچوقت اونارو نخونده میخوام بهت بگم چی شد که اینجوری شد بخدا نمیخواستم آزرده خاطر بشی نمیخواستم ادای…. من تا یه ماه پسوردمو به اشتباه با حروف کوچیک تایپ میکردم. اصلاً نمیتونم بنویسم چی میخوام بگم. توقع ندارم درک کنی چون خیلی خوب مینویسی البته فقط به نظر دوستاتون… شوخی کردم حسد چه میبری ای سست نظم بر حافظ ـ قبول خاطر و لطف سخن خداداست. یه بیت از حافظ برای اینکه دعوا نشه. راستی هیچوقت پیش خودتون نگفتین چه آدمایی پیدا میشن آ….. بیکار. داشتم میگفتم……… خیلی سخته… اصلاً دیگه توی سایتتون نمیآم اگر راحتتر هستین ولی لطفاً سایتتونو بروز کنین
آقا شـما دیده بـودی… قـبول نیسـت!! ضـمناً باور کـنید ۲۰ سـال پیش که بـرای آخرین بار از اونجا رد شـدم، رو تـابلوش نـوشـته بـود “فــریـدونکنـار” و نـه “فـریـدونکـنار” انگار خـیلی چیزهـا در نـبود مـن عـوض شـده؟! حالا خـوبه که شـما قـدرت دسـتکاری در ادبـیات مـراجـعین رو داری ها D:ریرا جـان دققققققققـیـیـیـیــقـاً 🙂
لیشام: تازه خیلی مراعات میکنم کیانوش جان (, به هر صورت در دولت کریمه قرار شده که همه چیز از هم جدا بشن. حالا چه معنی داره که کلمهی وسوسهکنندهی “کنار” قرین کلمهی حماسی و مردانهی “فریدون” قرار بگیره!!؟…
ای بابا! جناب لیشام باز که چوبکاری فرمودین آخه!! نکنین این کارو!! ما مخلصیم اساسی!! خفن!! ناجور!!….. کیانوش عزیز شما هم البته درست میفرمایین!! کلاً هرچیزی میگن قدیمیش اصلتره!! لیشامم لیشامای قدیم! لابد!!!D:
لیشام: خوشحال میشم محض رضای خدا هم که شده، یه نمونه از این لیشام قدیمیهایی که فرمودین نشون بدین به ما، الگوی خودمون قرار بدیم :)….
غـصه نـخوری هـا!!! اصلاً علامهحـلی هـم علامهحـلیهـای قـبل از انقلاب… (نمیدونم اون زمان اصلاً همچین جائی بوده یا نه؟) که تـا میگفتی ف… مـیدونـستن مـنظورت فـریدونکنار اسـت :)))).. بـعد هـم از شـوخی گـذشـته مـن فـوری فریدونکنارت رو گـرفـتم، اصلاً غـصه نـخور بالاغیرتاً مــدل حـرف زدنت رو هـم عـوض نـکن که مـن اینجا دسـتم به مـترجـم بـند نـیسـت مــــادر
لیشام: اتفاقاً جای شما خالی همین پنجشنبهای و جمعهای نزدیکهای فریدون کنار بودیم، خزرشهر، خوش گذشت بسی. بعضی عکسها رو توی آلبوم یاهو آپلود کردم. همونطور که میبینید حقیر قبل از این که حرف “ف”یی تلفظ بشه. مراتب رو بجا آوردم D:
بالقیس المجموع خوب بود
لیشام: 🙂 ممنون… البته ببخشید که آخرش رو به طرز تابلویی دودر کردم. دیگه حسش نبود…
راستش خیلیها بهم میگفتن حرفات مترجم میخواد! جدی نمیگرفتم! اما وقتی یه علامهحلیی! هم بگه متوجه منظورت نشدم دیگه باید رسماً از محضر همه عذرخواهی کنم. معترف بشم که حق با شماست! ایراد از مدل حرف زدن بنده است که نصف حرفامو تو دلم میزنم انگار همه علم غیب دارن!! (اینهمه تازه نصفشه!!D:)…….. امامنظورم: از همین لحاظ و زاویهایه که شما به آدمها و حالاتشون به کفشهای گلی به گوجه به غروب به موبایل کوک شدهی دم صبح و…. نگاه کردین واینطور جالب توصیفشون فرمودین!… توضیح کافیه یا بازم بگم؟؟!!D:
لیشام: آها!! از اون لحاظ!! به هر صورت خنگولیت بنده رو در این باب بپذیرید که باعث شدم شما الکی از عدهی کثیری یا حتی همه، عذر خواهی کنید. در هر صورتی، حقیر، ارادتمندم 🙂
که برگشتی
لیشام: سلام اکبر عزیز، لطف دارین شما به این حقیر… بنده هم خیلی خوشحالم از زیارت شما. شاد باشی
چـند وقـته هـی مـیخوام بـرم پـیش چـــشـم پـزشـک ولـی تـنبـلی مـیکـنم… انـگار دیـگه واجـب عـینـی شــد :)))…. الـبته اعـتراف میکـنم که جـمله رو اگــر میدیدم هـم مـتوجه نمیشـدم که اشـاره به ایـن عـکس داره!! چـون خــیـلی شــبیه طـلوع اسـت!! راسـتی عـجب طـلوع قـشـنگی هـم هـست هـا :)))))
لیشام: بلا از چشمان سرکار به دور إن شاء الله… ولی راست میگی… عجب طلوع قشنگیه ها 🙂
bah bah! hanooz too kafe in tosifatetam! hichvaght az in lahaz be nemataye khoda niga nakarde boodam!! jedan kheili lezatbakhshe hame chi!! khodemoonim khoob safa mikonia!! omidvaram hamishe shad bashi dar keshakeshe dahr!!
لیشام: سلام ریرای عزیز! متوجه نشدم منظورتون از کدوم لحاظ بود، ولی اصولاً همه چیز سرجاشه و لذتبخش، گاهی بیشتر از اونچه که ادم فکرش رو میکنه لذتبخش میشه… همه چیز
ببخشیدها ولی این رو که خوندم گفتم دلش خوشهها..
لیشام: خوب! شما درست گفتین! بنده خیلی دلم خوشه. هم دلم خوشه و هم سرم خوشه! یکی ممکنه دلش بزرگ باشه و با چیزهای بهتر دلخوش بشه. حقیر که نه دلم بزرگه و نه دستم به چیز دیگهای میرسه، دلم با همین چیزها هم خوش میشه… شاد باشی
وااااااااااااااااای عــجـب طــلوع قـشـــنـگی… امـا ایـن وقـت سـال آش رشـتهای، کله پـاچهای، آبگوشـتی… بـیشـتر میچـسـبیدهـا
لیشام: البته بنده عرض کرده بودم که تصویر مذکور، شرح حال غروبه با این حال از رویکرد قید شده نسبت به امور آشی، کلهای، آبگوشتی و حلیمی اکیداً استقبال میکنم…
چقدرررر سخت!
لیشام: چیش اینقدررررر سخت بود؟